درجایی که همه رشوه میدهند، باید رشوه داد؟
یک بازرگان جوان در یک کشور در حال توسعه در مییابد که هیچ کاری بدون رشوه جلو نمیرود. آیا او باید طبق معیارهای اخلاقی خودش عمل کند یا بر اساس قوانین محلی؟
سریما نازاریان
یک بازرگان جوان در یک کشور در حال توسعه در مییابد که هیچ کاری بدون رشوه جلو نمیرود. آیا او باید طبق معیارهای اخلاقی خودش عمل کند یا بر اساس قوانین محلی؟ «چند نفر بودند؟ مسلح بودند؟ چیزی هم بردند؟»
ژوک ناگهان متوجه شد در حال داد زدن است. او در حال قدم زدن در خانه ویلاییاش بود که تلفن به صدا در آمد. دوستش کاستیا که مدیر شرکت تولید نرمافزار ژوک بود، تماس گرفته بود که بگوید آن روز ملاقاتکنندگانی داشتهاند که چندان خوشحالکننده نبودند.
کاستیا تکرار کرد که «هنوز به اداره نرسیده است و اطلاعات دقیقی در دست ندارد. پانزده دقیقه قبل نگهبانی با من تماس گرفت و گفت که سه یا چهار عامل UTA (سازمان مالیات اوکراین) امروز عصر آمده اند و تنها یک زن از میان آنها وارد شده است.»
«او دقیقا چه گفته است؟»
«گفته که اسمش لاریسا است و یک عامل مخصوص UTAاست و اینکه او و رییسش میخواهند ما را ببینند. چرا که ما ۵مورد مالیاتی را در فصل گذشته پرداخت نکردهایم و چیزی در حدود ۱۶۰۰۰ دلار به آنها بدهکاریم.»
«باورم نمیشود. ما همه چیز را طبق قانون انجام دادهایم. چقدر به ما وقت داد؟»
«گفت تا هفته آینده. نگران نباش. حسابدار ما همه کاغذهای مالیاتی را زیر و رو میکند و من با وکیلمان تماس میگیرم و سعی خواهم کرد که بفهمم این آدم دقیقا کیست. نگهبانها را هم زیاد میکنم که کسی بیاجازه وارد نشود.»
ژوک ناگهان احساس کرد که در مقابل موقعیتی که در آن است، کاملا ناتوان است. «من امشب سعی میکنم از اینجا خارج شوم و خودم را تا آخر هفته میرسانم. شاید تنها یک سوء تفاهم باشد؛ ولی اگر واقعا با سازمان مالیات درگیر شده باشیم، مشکل بزرگی داریم. به همه بگو نترسند.»
ژوک بعد از اینکه تلفن را گذاشت، نفس عمیقی کشید. روزنامه را برداشت و در حین نوشیدن قهوهاش به تیترهای آن نگاهی انداخت. این اولین باری بود که او برای برگشتن به سازمانش لحظه شماری نمیکرد.
برگشتن به اوکراین
شش ماه پیش ژوک به سختی میتوانست تا فرود هواپیما و وارد شدن به شهر کیو اوکراین صبر کند، او فکر میکرد که این شهر و این کشور زیباترین جایی است که تاکنون دیده است. ژوک با این شهر نسل اندر نسل در ارتباط بوده است. والدینش در اواسط جنگ جهانی دوم از آن گریخته و به آمریکا پناه برده بودند و او که ششمین فرزند خانواده بود، در آمریکا به دنیا آمده بود. او ستاره تحصیلاتی خانواده بود. پس از گرفتن لیسانس مهندسیاش سه سال در یک سازمان ساخت سیلیکون کار کرده و سپس وارد رشته MBAشده بود و قبل از پایان تحصیلاتش به فکر راه انداختن کسبوکار افتاده بود. یک سازمان نرمافزاری که به تدریج رشد بسیاری کرده بود. این سازمان پنج سال پس از تاسیسش سودآور شده بود و کارکنان جدیدی را استخدام کرده بود.
سپس به کمک دوستش کاستیا یک مرکز نرمافزاری را در کیو ایجاد کرده بود. کاستیا که او هم خانوادهای اوکراینی داشت در مهندسی الکترونیک فارغالتحصیل شده بود. آنها سالها پیش با یکدیگر دوست شده بودند و به دلیل علایق مشترکشان با یکدیگر مانده بودند.
کاستیا قبل از پیوستن به سازمان ژوک در سازمان نه چندان سودآوری به عنوان معاون مدیر عامل مشغول به کار بود. آنها هر دو میدانستند که چیزی بیشتر از تجارت صرف، آنها را به این کار علاقهمند کرده است. اوکراین سرزمینی بود که به دلیل پیشینه تاریخیاش هر دو میل بسیاری به برگشتن به آن داشتند. آنها میخواستند به اوکراین امید بهبودی را برگردانند و به ایجاد یک جامعه پیشرفته در این کشور کمک کنند.
ژوک تا جایی به این کشور علاقهمند بود که به افرادی که به او پیشنهاد کرده بودند قبل از رفتن به اوکراین مجددا فکر کند، گفته بود که از کاری که میکند مطمئن است و به پدر ۸۰ سالهاش در روز تولدش گفته بود که احساس میکند به سرزمین مادریاش برگشته است.
زمانی که کاستیا در فرودگاه به دنبال ژوک آمد، او کمتر از همیشه به خانه دلتنگ شدهبود. در مسیر فرودگاه تا خانه کاستیا سعی میکرد ژوک را از استرس برهاند. پس شروع به صحبت راجع به شعبههای جدید مک دونالد کرد که در شهر شروع به کار کرده بودند و بر خلاف سازمانهای بینالمللی دیگر که از سرمایهگذاری در اوکراین سر باز میزدند، این کشور را محل مناسبی برای سرمایهگذاری میدیدند. وقتی دید که ژوک بر خلاف همیشه از این موضوع چندان هم خوشحال نشد، موضوع صحبت را به قراردادهای فراوانی که سازمان اخیرا بسته بود و بهاینکه خودشان در میان رقبای داخلی و خارجی بهترین هستند کشاند. این موضوع کمی حال ژوک را بهتر کرد.
مدل تجاری آنها ساده بود. رقبای خارجی از برنامهنویسان خارجی با حقوق بالا استفاده میکردند، پس هزینههای تولید نرمافزارشان بالا میرفت. در مقابل ژوک و کاستیا در سازمانشان از برنامهنویسان داخلی استفاده میکردند که انتظار حقوق بالایی نداشتند. اگرچه ژوک به آنها دو برابر جاهای دیگر حقوق میداد، اما حتی این مقدار هم در مقایسه با برنامهنویسهای خارجی بسیار کمتر بود. ژوک عقیده داشت که تنها راه کمک کردن به این کشور، قادر ساختن افراد به زندگی با استانداردهای بالا است. به همین دلیل بود که بر خلاف رقبای داخلی حقوق بسیار بالاتری به کارکنانش میداد و دقیقا به همین دلیل همیشه با استعدادترینها را به سادگی جذب میکرد.
ژوک با خودش فکر کرد: «ولی حتی این هم برای برخی اوکراینیها کافی نیست» و ذهنش دوباره به سمت دلیل برگشتنش متمایل شد.
هزینههای تجارت
ژوک زیاد هم از چگونگی کار کردن در یک کشور جهان سوم بیخبر نبود. او اولین بار با این موضوع زمانی برخورد کرد که آنها برای بستن قرارداد با یک شرکت مخابراتی و گرفتن تلفن و اینترنت اقدام کردند. مدیر شرکت مخابراتی هزینههای بسیار معقولی برای برقراری خطوط اعلام کرد و در نهایت گفت که البته چون سرشان شلوغ است، دادن خط به آنها تقریبا سه سال طول خواهد کشید. اینجا بود که کاستیا گفته بود: «پس شاید بهتر باشد ما به یک شرکت مخابراتی دیگر مراجعه کنیم. شاید هزینهها بالاتر باشند، اما لااقل در موعد مقرر خطوطمان وصل خواهند شد.»
اینجا ژوک گیج شده بود: «چرا کاستیا این حرفها را با صدای بلند میزد؟» این سوالی بود که مدیر شرکت مخابراتی به سرعت به آن پاسخ داد: «البته ما میتوانیم با ۳۰۰۰ دلار اضافی به ازای هر خط تا اوایل ماه آینده خطوط مورد نظر شما را راه اندازی کنیم و به ازای ۵۰۰۰ دلار اضافی این کار حتی تا هفته آینده انجام میشود.»
ژوک هیجان زده شد. به ازای ۵۰۰۰ دلار میتوانست کارش را از هفته آینده شروع کند و با اداره مرکزی در آمریکا هم ارتباط داشته باشد. البته او ترجیح میداد به سراغ شرکتهای مخابراتی دیگر بروند، ولی در این صورت زمان بسیار زیادی از آنها گرفته میشد. زمانی که در غیر این صورت میتوانست صرف آموزش برنامهنویسان شود. ژوک گفته بود: «ما میخواهیم خطوطمان با حداکثر سرعت نصب شود.»
این حرفی بود که کاستیا انتظارش را میکشید. او به دستشویی رفته بود و ۵۰۰۰ دلار را در پاکتی قرار داده و آن را در جیبش گذاشته و در زمان امضای قرارداد، آن را لای کپی قراردادی گذاشته بود که به دست مدیر شرکت مخابراتی داده شد. زمانی که آنها میخواستند دفتر را ترک کنند، مدیر شرکت مخابراتی رسیدی برای ۵۰۰۰ دلار به آنها داده بود که ژوک را بیش از پیش گیج کرده بود. بالاخره آنها به مدیر رشوه داده بودند یا نه؟
این سوال را کاستیا با خنده جواب داده بود: «آنقدر تعداد افرادی که از دادن پول نقد اضافی به شرکتهای مخابراتی شکایت داشتند، زیاد شده است که سازمانها به آنها در قبال رشوههایی که میدهند، رسید میدهند. این موضوع در اوکراین یک روال عادی است. برای انجام هر کاری باید رشوه بدهی.»
«خیلی عجیب است. من هرگز فکر نمیکردم دادن رشوه قانونی باشد. من باید با حسابدارم در کالیفرنیا تماس بگیرم تا فکری برای چگونگی وارد کردن این رشوهها در اسناد قانونی شرکت بکنیم.»
تا پایان هفته ژوک فهمیده بود که راه انداختن یک کار جدید در اوکراین بسیار پیچیدهتر از آمریکا است. آنها از ادارهای به اداره دیگر رفته بودند و به برخی جاها چند بار سر زده بودند تا بالاخره توانسته بودند تمام مدارک و اسناد مورد نیاز را تهیه کنند.
دو راهی
با نزدیک شدن خودرو به منزل، ژوک گفت: «پس اگر تا پایان هفته پول را ندهیم، عواقب بدی انتظارمان را میکشد؟»
«بله، آن زن همچنین گفته بود که رسیدن به توافق با آنها چندان هم دشوار نخواهد بود. به نظر من که بیشتر به یک دعوت برای چانهزنی شبیه است.»
«ببین کوستاو من میخواستم تا جایی که لازم است پول بدهم تا ادارات را قانع کنم کارشان را انجام دهند. مخصوصا اگر این کاری است که همه انجامش میدهند، ولی اگر این حرف بپیچد که پول زور گرفتن از ما خیلی ساده است چه؟ من نه میخواهم و نه میتوانم به هر تازه واردی پول زور بدهم.»
«پس ما نباید زیاد به آنها پول بدهیم. فقط آنقدری که کارمان را راه بیندازد.» ژوک فهمید که کاستیا دارد سعی میکند واقعیت را به او بقبولاند، ولی واقعیت در جایی که ژوک از آن میآمد بسیار متفاوت بود. «اینجا هم به زودی وضعیت فرق خواهد کرد.» این فکری بود که کاستیا دوست داشت به خودش بقبولاند. او چند روز پیش به دیدار بانکداری رفته بود که به او گفته بود اوضاع در اوکراین به زودی بهتر میشود.
شاید الان زمان مناسبی برای کار کردن در اوکراین نبود، ولی کدام کار بهتر بود؟ اینکه ساکش را ببندد و به خانه برگردد یا بایستد و با شرایط کنار بیاید؟ شاید میتوانست زندگی دوگانهای را در اینجا و آمریکا داشتهباشد که هر کدام اخلاقیات خاص خود را داشتند.
ولی با دیدن کاستیا به یاد آورد که شرایط آنقدر هم ساده نیست. پس دوستانش چه میشدند؟ آیا خودش نبود که کاستیا را تشویق به ترک شغل قبلیاش کرده بود؟ برنامهنویسانی که استخدام کرده بود، چه میشدند؟ او همه آنها را به اسم میشناخت و میدانست که آنها از فرصتی که در اختیارشان قرار گرفته است چقدر خوشحالند. چطور میتوانست با اولین علائم مشکل، آنها را ناامید کند؟
ژوک در ته قلبش میدانست که برای ترک اوکراین آماده نیست؛ او مجبور بود با زورگیران چانه بزند، ولی بهترین کار ممکن چه بود؟
سوال: آیا سازمان ژوک باید به ماموران مالیات رشوهای که میخواهند را بدهد؟
منبع: HBR
ارسال نظر