پربازدیدترین  نمایشگاه کتاب ایران

در حالی‌که نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران اردیبهشت‌ماه برگزار می‌شود، نمایشگاهی هم در خیابان انقلاب تهران و غالبا در مقابل دانشگاه تهران همواره برقرار است؛ نمایشگاهی که البته داستانش متفاوت است و قانون خاصی ندارد. در بساط دستفروشان خیابان انقلاب همه جور کتابی پیدا می‌شود؛ بی مجوز و با مجوز، قدیمی و چاپ جدید، کهنه و نو، نایاب و در دسترس، رمان‌های پلیسی و عاشقانه عامه‌پسند، رمان‌ها و نقدهای جدی، شعر و داستان، تاریخ و سرگذشت چهره‌های مشهور، جامعه‌شناسی، علوم سیاسی و حتی حقوق.

یکی از سر اجبار و فقط برای داشتن یک شغل به این کار روی آورده، دیگری آنقدر به کارش علاقه‌ دارد که به خاطر آن درس و دانشگاهش را نیمه‌کاره رها کرده، یکی دیگر هم به شوق اینکه روزی بتواند یک کتابفروشی برای خودش داشته باشد، وارد عرصه دستفروشی کتاب شده است. اما وجه مشترک همه اینها ترس است.

پس ما چه کتابی بفروشیم؟

با اینکه خیلی از کتاب‌های دستفروش‌ها در بازار قانونی کتاب هم پیدا می‌شود، بیشترشان نگرانند: «گه‌گاه می‌آیند و به ما گیر می‌دهند. آدم‌های مختلف هم برای ترساندن ما می‌آیند؛ چطور می‌شود فهمید از کجا آمده‌اند؟!» سوالی که وجود دارد این است که چرا مردم حتی آنها که چندان اهل کتاب نیستند، به سراغ این دستفروش‌های کتاب می‌آیند. یکی از این دستفروش‌ها به «ایسنا» می‌گوید: «مردم به دنبال کتاب‌های نایاب وکمیابند. هر کتابی را که بیشتر به نظرشان جالب باشد، می‌خرند. مثلا کتاب‌های فالاچی را می‌خرند، چون فکر می‌کنند درباره حقوق زنان است یا کتاب‌های فلان نویسنده را می‌برند چون از ایران رفته و مردم فکر می‌کنند، کتاب‌هایش جالب است. کار مردم برعکس است؛ کتاب‌های لذت‌بخش نمی‌خوانند. خود من دوست دارم بیشتر روی کتاب‌های جدی کار کنم؛ مثلا آثار گلشیری یا نیچه را دوست دارم، اما معمولا مردم این کارها را نمی‌خرند. او که زندگی‌اش را از این راه می‌گذراند، درخواست می‌کند از کارش گزارشی تهیه نشود: «آن آقا سبزی‌فروش است. شما پنج ساعت هم با او مصاحبه کنید، مشکلی برایش پیش نمی‌آید، اما من کتاب می‌فروشم. از هر کدام از این کتاب‌ها می‌توانند ایراد بگیرند. پس ما چی بفروشیم؟ ما هم باید زندگی‌مان بگذرد. ما کتاب‌هایی را می‌آوریم که مردم می‌خواهند و می‌خرند.»

فقط کتاب‌های مجاز

روزنامه‌فروشی کنار دکه‌اش بساطی هم برای فروش کتاب پهن کرده که در آن کتاب‌های دست دوم قدیمی و چاپ جدید می‌فروشد. خودش می‌گوید اجازه کتابفروشی دارد و کارش کاملا قانونی است؛ چون همه کتاب‌هایی که می‌فروشد، در نظام جمهوری اسلامی چاپ شده‌اند. اگر هم حالا درنمی‌آیند به این خاطر است که نمی‌صرفد.

می‌گوید مشتری‌ها به این دلیل از ما خرید می‌کنند که کتاب‌هایمان را ارزان‌تر می‌فروشیم مگر اینکه کتابی نایاب یا کمیاب باشد. آن‌وقت با مشتری به توافق می‌رسیم.

دست دوم نصف قیمت

پسر جوانی کنار بساط یک دستفروش نشسته و می‌گوید صاحب بساط رفته برایش کتاب بیاورد؛ کتاب‌های کنکوری دست چندم با نصف قیمت.

کتاب‌های نایاب قبل و بعد از انقلاب

آن‌سوتر بنرهای کوچکی نصب شده که رویش شماره تلفن نوشته‌اند برای خرید کتاب و کتابخانه و تهیه کتاب‌های کمیابِ قبل و بعد از انقلاب. زن جوانی که با تلفن همراهش در حال عکس گرفتن از یکی از بنرها است، می‌گوید می‌خواهد کتابخانه‌اش را بفروشد، چون در حال مهاجرت است.

این کتاب‌ها در بازار نیست؟

مردی جلوی بساط یک کتابفروش سراغ کتاب‌های نایاب را می‌گیرد، خودش را روزنامه‌نگار معرفی می‌کند و می‌گوید: «همیشه از این جاها کتاب می‌خرم. چون این کتاب‌ها در بازار نیست؛ به بعضی‌هایش اجازه چاپ نمی‌دهند و آنهایی هم که چاپ می‌شود، سانسور شده است. بعضی از کتاب‌های اینها افست شده است و اصلاحات ندارد.»

روزی ۳۰۰ هزار تومان دستمزد دارم، اما...

او می‌گوید خودش کتاب نمی‌خواند: «کارم چیز دیگری است. از بیکاری این کار را می‌کنم. من خودم دیپلم دارم و کارگر نماکار ساختمان هستم و اگر کار باشد، روزی ۳۰۰ هزار تومان دستمزد دارم، اما کار پیدا نمی‌کنم.» ساعت‌های آخر روز کاری‌اش است،‌ اما بیشتر از خسته بودن، نگران است: «شما در روزنامه یا تلویزیون گزارش می‌دهید. مسوولان هم فکر می‌کنند باید بیایند سراغ ما که در سطح تهران شاید حدود ۶۰ نفر باشیم و ما را از نان خوردن می‌اندازند. ما اگر بخواهیم کار قاچاق کنیم، اینجا نمی‌ایستیم. فکر نمی‌کنم شغل بدی هم داشته باشیم؛ کتاب می‌فروشیم. از صبح برای ۶ دانشجو کتاب آورده‌ام؛ کتاب‌های درسی که باید چند جا بگردند تا پیدای‌شان کنند، اما من در ۱۰ دقیقه برای‌شان می‌آورم. اگر پول داشتم مغازه باز می‌کردم، اما ندارم. یکبار مرا گرفتند، سه ماه دوندگی کردم. گفته بودند کتاب‌های غیراخلاقی می‌فروشد، حالا تا ثابت شود که این‌طور نیست، من سه ماه از کار و زندگی افتادم. درآمدی هم نداشتم.

باران شدیدتر می‌شود و دیگر هیچ رهگذری خیال ندارد حتی نگاهی به کتاب‌های دستفروش‌ها بیندازد؛ همه با سرعت به طرف مقصدهای نامعلوم می‌دوند. غروب شده و سیاهی شب در راه است. دستفروش‌ها غرفه‌های بی در و دیوارشان را برمی‌چینند و خسته از یک روز کار پر از دلواپسی، با خستگی، لابد راهی گوشه دنج خانه‌هایشان می‌شوند.