فروردین هم نمیاد؛ تو هم نمیدونی
امروز سالروز درگذشت علیاکبرخان شهنازی است
حسین علیزاده درباره او گفته است: «شهنازی کسی بود که نور از او عبور میکرد و این جمله اغراقآمیزی نیست، زیرا وقتی سر کلاس مینشست به غیر از نغمات و وسواسی که برای اجرای جملات داشت، وجود خودش اهمیت پیدا میکرد. وقتی از در هنرستان وارد میشد، فضای آنجا تغییر میکرد و انگار نور در هاله او نمیگنجد. وقتی کنارش مینشستیم نیز همین حالت را داشت. آنقدر زیبا بود که این حس همه ما را در بر میگرفت و فکر میکنم این همان اصلی است که مربوط به موسیقی میشود، زیرا هنر نه مسابقه و نه به رخ کشیدن است. اینکه چه کسی بیشتر عشق میورزد و بیشتر خودش را نمیبیند در موسیقی و هنر اهمیت دارد و ما وقتی در کنار شهنازی بودیم و نغمهای را تکرار میکردیم، او به گونهای رفتار میکرد که حتی بیاستعدادترین شاگرد کلاس جرات میکرد بارها از او سوال کند و او هر بار با مهر پاسخ میداد.
او پسر میرزا حسینقلی است که به پدر تارنوازی ایران شناخته شده و فرزندی از او زاده میشود که اتفاقا راه پدر را در پیش نمیگیرد، بلکه از همان ابتدا خلاقیت و درون خود را شکوفا میکند و این چیزی است که در آن دوران منع شده بود. مسیری که شهنازی در پیش گرفت همان توصیهای است که ما به دانشجویان موسیقی میکنیم تا اینقدر اسیر درسها نشوند، زیرا این آموزهها تنها برای تجربه و یادگیری است و باید در کنار آن خلاقیت درون خودشان را شکوفا کنند. میرزا حسینقلی مربی سختگیر در حد یک دیکتاتور بود، اما شهنازی که فرزند اوست در چنین جایگاهی همه زمانبندیها را میشکند و تا جایی پیش میرود که پدرش به او افتخار می کند، اما از آنجا که شهنازی وجود و درون خود را کشف کرده بود راه پدر را ادامه نمیدهد.
کاراکتر شهنازی بههیچوجه در پدرش حل نمیشود، بلکه او شخصیت مستقلی پیدا میکند و این نکته بسیار جالبی درباره جایگاه ویژه شهنازی است که به ما نشان میدهد باید گوهر وجودی خودمان را در موسیقی کشف کنیم و تنها در تقلید و تکرار خلاصه نشویم. شهنازی فقط ردیف و آموزههایش اهمیت نداشت، بلکه او روحش را در ما میدمید و اگر احساس و تیزهوشی داشته باشیم، سر کلاس چنین استادی که علاقه و اعتماد را در خود جاری کرده است، حضور پیدا کنیم ابعادی را میآموزیم که به واسطه آن درون خودمان را کشف و رمز موسیقی را پیدا میکنیم.»
استاد هوشنگ ظریف نیز درباره او گفته است: «بعد از آنکه دیپلم گرفتم در هنرکده موسیقی یا همان دانشگاه هنر امروز حاضر شدم و در آن مرکز هم با آقای فخرالدینی که استاد من بود، آشنا شدم. همچنین نزد علیاکبر شهنازی دورههای پیشرفته تارنوازی را آموزش دیدم. استاد علیاکبرخان شهنازی مردی بسیار افتاده و درعینحال قدرتمند بودند. حدود سال ۴۲ هنرستان شامل دو طبقه بود. من در طبقه بالای ساختمان درس میدادم و زمانی که زمان درس گرفتن خودم میشد، استاد یکی از شاگردان را میفرستادند که به طبقه پایین بروم و درس خودم را بگیرم. من دوست داشتم که قطعات را نت به نت دربیاورم و حتی اگر از استاد میخواستم که گوشهای را ۱۰ بار هم بزنند، برایم تکرار میکردند. ایشان واقعا انسان نازنینی بودند.»
داریوش پیرنیاکان هم درباره او و آخرین روزهای زندگیاش نوشته است: جمعه ٢٤ اسفند ٦٣ برای آخرینبار خدمت استاد علیاکبرخان شهنازی رسیدم. استاد از سال ٥٩، بعد از انقلاب فرهنگی در آبسرد ساکن شده بود و من هر هفته به دستبوسشان میرفتم و بیاستثنا این دیدارها تا سال ٦٣ ادامه داشت. آن روز جمعه یکی از شاگردانم هم همراهم آمده بود. وقتی وارد منزل استاد شدیم، ایشان خیلی خوشحال شد و بیدرنگ گفت: «چه خوب شد که شما اومدین.» به یادشان آوردم که هفته قبل هم اینجا بودم اما استاد تاکید کرد: «دلم میخواست باز هم ببینمت.» بلافاصله برخلاف عادت همیشه، شروع کرد و از من سوالات موسیقایی پرسید. بعد هم به پیشخدمتی که در خانه داشتند و «مرحمت» نامی بود، گفت: «مرحمت سازم رو بیار.»
مرحمتخانم که ساز استاد را آورد، استاد رو به من گفت: «بردار ساز بزن.» گفتم: «استاد جلو شما جسارت نمیکنم ساز بزنم.» اما استاد جواب داد: «دلم میخواد امروز تو ساز بزنی.» وقتی این جمله را شنیدم، ساز استاد را برداشتم و شروع کردم به تارزدن که ناگهان چشم استاد را غرق اشک دیدم، وقتی متوجه شدم استاد متاثر شده و گریه میکند، ساززدن را قطع کردم. بلافاصله دلیل گریستن استاد را جویا شدم و گفت: «ساز که میزدی یاد جوونی و خاطراتم افتادم. ببخشید ساز زدنت رو قطع کردم.» غروب که شد احساس کردم خوابش گرفته، اجازه خواستم که با شاگردم به تهران برگردیم. یکباره استاد از من پرسید: «الان در چه ماهی هستیم؟» گفتم: «استاد روزهای آخر سال است، آخرین روزهای اسفند. هفته بعد عید نوروز است و فروردین آغاز میشود و بازمیآییم دستبوستان.» سپس استاد لبخندی زیرکانه زد و گفت: «الان اسفندماه نیست... فروردین هم نمیاد. تو هم نمیدونی.»