مرتضی عقیلی از خاطرات کار در خارج از کشور گفت
دیدار با ستوان کلمبو
عقیلی تعریف میکند: «مدتی در آمریکا غیر از کار تئاتر مجبور شدم کار امداد اتومبیل انجام دهم. یک روز به من دستور دادند به خیابان بورلی هیلز، به منزل آقایی به نام پیتر بروم. وقتی به آنجا رسیدم، در خانه به یک حیاط باز شد و آقایی در آن گلف بازی میکرد که وقتی برگشت دیدم پیتر فالک است. جلو آمد و از من خواست پنچری «رولز رویس»اش را بگیرم. من ماشین را به پارکینگ بزرگی بردم که ۱۵-۱۰ ماشین کلاسیک در آن بود. او همراه من آمد و گفت مواظب باش دست کثیفت به ماشین محبوبم نخورد. با دستکش و مواظبت زیاد مشغول به کار شدم و گفتم: «من فیلم «معجزه سیب» شما را خیلی دوست داشتم. بازی شما در این فیلم خیلی خوب بود و حقتان بود که بابتش اسکار بگیرید؛ اما فیلم آخرتان که در آن نقش پدربزرگ را داشتید فیلم خوبی نبود و اگر من جای شما بودم بازی نمیکردم.» او ناراحت شد و گفت: «تو که هستی که درمورد فیلم من نظر بدهی؟ تو یک راننده tow truck هستی که آمدهای پنچری ماشین من را بگیری.»
گفتم نه من هم در حرفه شما کار میکردم. او پرسید که آیا آپاراتچی، بلیتفروش یا راننده بودهام. من گفتم: «هیچکدام؛ بازیگر بودم. بالای هفتاد فیلم سینمایی بازیکردهام که در سیتایشان نقش اول بودهام. «موشها و آدمها»ی جان اشتاین بک، «مادمازل ژولی» استریندبری و «دایی وانیا»ی چخوف را بازی کردهام.» همینطور میگفتم و تعجب او بیشتر میشد. ادامه دادم: «چهار فیلم سینمایی ساختهام. مثل تو که در کشورت جایزه اسکار بردی، اسکار کشور خودم را بهنام «جایزه سپاس» بردهام. ولی الان مجبورم که چنین کاری کنم.» ناگهان گفت : «کنار برو و به ماشین من دست نزن!» بعد خانمی را صدا زد. من تصور کردم ناراحت شده و میخواهد به پلیس زنگ بزند اما به آن خانم گفت: «دوربین من را بیاور تا با این مرد عکس بگیرم.» بعد شروع کرد به تعریف کردن از من برای آن خانم. بعد به من گفت که دیگر به خانهاش نروم. گفتم که کار بدی نکردهام. جواب داد: «نه! برای کار نیا. تو همکار و همصنف منی و من خجالت میکشم برای من کار کنی.»