گفت خوب شوم مینویسم اما نشد!
امروز زادروز هوشنگ گلشیری است
هوشنگ گلشیری یکی از تاثیرگذارترین داستاننویسان معاصر ایران است؛ همردیف صادق هدایت، غلامحسین ساعدی و... او شاگردان بسیاری تربیت کرد و آثار محبوب و مهمی در دوران فعالیتش منتشر کرد. او گفته: «من در سال ۱۳۱۶ در اصفهان متولد شدم. احتمالا در ۴، ۵ سالگی به آبادان رفتیم، پس در آبادان در یک خانواده کارگری بزرگ شدهام. پدر کارگر شرکت نفت بود و به اصطلاح آبادانیها، بنجها و لولههای عظیم شرکت را میساخت. تا کلاس دهم در دبیرستان در آبادان بودم، (خلاصه) در محلههای کارگری متفاوت مثل فرحآباد دو یا چهار یا دوازده (محلههای مشهور در آبادان) بزرگ شدیم. در سال ۱۳۳۴ پدرم اخراج شد، یعنی بازنشسته شد. آن هم [بهدنبال] آن اتفاقاتی که بعد از سال ۱۳۳۲ افتاد یعنی وقتی انگلیسیها برگشتند، شروع کردند به اخراج کردن کارگرها و تعداد را تقلیل دادند (به دلیل وحشتی که از تظاهرات قبل داشتند) دو سالی هم ما در دبیرستان ادب اصفهان دیپلم گرفتیم. یک سالی منتظر سربازی و... بودم که قرعهکشی شد و به اصطلاح آن روز پوچ در آمد. مدتی در دفتر اسناد رسمی و مدتی هم در بازار در مغازه رنگرزی یا خرازیفروشی (از این کارهای خردهپا) یا در شیرینیفروشی در تابستانهای ایام تحصیل کار میکردم.»
گلشیری تعریف کرده: «یادم است وقتی شنیدم که فاطمی را دستگیر کردهاند و بعد هم کشته شد، با دوستم (الان اسمش یادم نیست) قرار گذاشتیم که خودکشی کنیم، یعنی چنین اندوهی برای ما بود. در تمام عمرم مساله مصدق و جبهه ملی به معنای مصدقی آن، نه به معنای بعدهای آن، برایم مطرح بود. یادم میآید اولین دزدیای که کردم، وقتی بود که در دفتر اسناد رسمی کار میکردم، مجلهای بود که عکس مصدق رویش بود و مجله قدیمیای بود و عکس خیلی زیبایی داشت. من این عکس را پاره کرده و به خانه آوردم و نگه داشتم و هنوز هم دارم. چند بار که ساواک به خانه ما ریخت و کندوکاو کرد، من اول سراغ این عکس میرفتم. فکر میکردم به هر حال میتوانند به جرم این دزدی دست ما را ببرند!»
فرزانه طاهری، همسر گلشیری هم درباره زندگیاش با این نویسنده گفته: «گلشیری موقع ازدواج دو برابر من سن داشت. من ۲۱ سالم بودم و او ۴۲ ساله. اما بخش زیادی از مشکلات ما به گلشیری بودنش مربوط بود، نه به سن و سال. به نظرم او همیشه جوانتر از من بود. مثبتتر، با انگیزهتر و امیدوارتر. در واقع من پیر خردمند خانه بودم. خیلی جوانتر بود برای همین هیچوقت مرگ بهش نمیآمد.» طاهری ادامه داده: «من ۲۱ ساله معمولی نبودم، چراکه زندگی سختی را پشت سر گذاشته بودم، ناز نازی نبودم و مستقل و روی پای خود بودم. من اینطور نبودم و با سختیها خیلی کنار میآمدم. اولش خیلی سخت بود، به دلیل اینکه زندگی عادی نداشتیم. ما دو تا بچه داشتیم، در حالی که او اخراج شده بود و من بیکار شده بودم، اجارهنشین بودیم، هرچه داشتیم در آن سالها فروخته بودیم که بتوانیم زندگی کنیم.»
او گفته: «گلشیری این اواخر با کامپیوتر کار میکرد. فکر میکنم اولین نویسنده ایران بود که با کامپیوتر کار میکرد. روزهایی میشد که خیلی کار میکرد، روزهایی هم نمیتوانست و عصبی میشد. ولی منظم باید برای خودش وقت داشت یا میخواند یا مینوشت. چند سال آخر معاشرت بیدلیل برایش معنی نداشت، مهمانی اگر بود باید جلسهای بود که به میهمانی تبدیل میشد. حوصله وقت تلف کردن نداشت. کلاسهایش همیشه برقرار بود. گاهی من غصه میخوردم و فکر میکردم که حیف است که نمینویسد، اما نمیشد این وجهها را از زندگیاش حذف کرد. آغاز مریضیاش بود و وقتی برای تشخیص به بیمارستان رفتیم میگفت: «این بار که خوب شوم، مینویسم» که دیگر از بیمارستان بازنگشت.
بهمن فرمانآرا هم در بیان خاطرهای گفته: «هوشنگ» گفت من به تو اجازه میدهم که از روی «شازده احتجاب» فیلم بسازی. فردای آن شب به محضر رفتیم و اجازه فیلمشدن «شازده احتجاب» را به من داد. (نسخه اصلی این اجازه در «موزه سینما»ی ایران است. ) جالب است که «گلشیری» وقتی این کار را کرد و حقوق داستانش را واگذار کرد که مرا نمیشناخت؛ هنوز فیلمی نساخته بودم و طبیعی بود که مرا نشناسد. بعدا، چون ساختهشدن و درواقع، گرفتن پروانه ساخت «شازده احتجاب» چند سال طول کشید، دوستان دیگری پیش «گلشیری» رفته بودند و گفته بودند که اجازه ساخت این فیلم را به «فرمانآرا» نمیدهند. بهتر است به ما که مشهورتر و بهتر از «فرمانآرا» هستیم اجازه بدهید «شازده احتجاب» را بسازیم و او هم گفته بود اجازه ساخت این داستان را من به «بهمن» دادهام؛ شما هم اگر میخواهید، میتوانید داستانهای دیگر مرا انتخاب کنید. طول کشیدن کار و صادر نشدن پروانه ساخت «شازده احتجاب» اصلا باعث نشد که «هوشنگ» پشیمان شود و حقوق داستانش را به کسی دیگر واگذار کند و این شروع دوستی ما بود.»
فرمانآرا همچنین گفته: «جمعهها، هشت صبح، از لواسان میرفتم خانه «هوشنگ» که در شهرک اکباتان بود. ساعت هشت صبح، درِ خانه «هوشنگ» را میزدم. «هوشنگ» همیشه همان ساعت صبح چای را دم کرده بود و منتظر من بود. چای میریختیم و میرفتیم طبقه بالا. او هم سیگاری روشن میکرد و شروع میکردیم به حرفزدن درباره همهچیز. حدود ۱۱ هم همیشه برمیگشتم لواسان. با این همه، اگر یک صبح جمعه، استثنائا، دیر میکردم، به خانه بقیه دوستانی که در همان حوالی بودند زنگ میزد و میگفت «بهمن آمده پیش شما؟» از موقعی که «هوشنگ» فوت کرده، دیگر هیچوقت جمعه صبح سری به خانهاش نزدهام؛ چون نمیتوانم نبودنش را تحمل کنم. عکسش را بعد از فوتش زدهام به دیوار اتاق کارم. جای خالیاش در زندگیام معلوم است. کتابها و داستانهایش که هست، همیشه میشود آنها را خواند؛ اما چیزی که جایش واقعا خالی است، رفاقت ماست. «هوشنگ» هیچ شیلهپیلهای نداشت و واقعا افسوس میخورم که جای خالیاش را اینطور احساس میکنم.»
گلشیری در سن ۶۲ سالگی بر اثر ابتلا به بیماری مننژیت که نخستین نشانههای آن از پاییز ۱۳۷۸ خورشیدی پدیدار شده بود، در بیمارستان ایرانمهر درگذشت و او را در امامزاده طاهر شهر کرج به خاک سپردند.