همسایگی با خوبان پای کوههای شمیران
امروز سالروز تولد محمدرضا درویشی است
درویشی تعریف میکند: تابستان ۵۳ نخستین دیدارمان در سرسرای ساختمان کتابخانه در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و در انتظار آزمون عملی کنکور موسیقی بود. پرویز گفت من اهل نیشابورم و من هم گفتم اهل شیرازم. رفتیم و زدیم و قبول شدیم. به دانشگاه رفتیم. پیش از ما فرهت، کیانی، لطفی، گنجهیی، روشنروان و... درسشان را خوانده و رفته بودند و سرنوشتشان هر کدام در مسیری رقم میخورد. علیزاده، طلایی و هوشنگ کامکار سالهای واپسین دانشکده را میگذراندند و ما همکلاسیها پرویز مشکاتیان، پشنگ کامکار، بیژن سیدعارفی (سنتورساز معروف که دانشکده را بالاخره رها کرد و رفت)، نسرین ناصحی (دختر حسین ناصحی آهنگساز سوختهدلی که حنانه کتاب گامهای گمشدهاش را به او تقدیم کرد)، جهانگیر نهاوندی (که سال پیش عطای زندگی با رنج را به لقای مرگ بخشید و رفت)، نیلوفر ضیا که ۲۷سال پیش به نیویورک رفت و هنوز آنجا است و امروز برای خودش استادی شده و چند دختر ارمنی، آسوری و مسلمان که نامشان را به یاد ندارم؛ اما پرویز حتما به یاد دارد. در مهر ۵۳ پرویز به کوی دانشگاه رفت و من اتاقی در انتهای خیابان فخررازی کرایه کردم که پس از چندی پاتوق شد. مهر ۵۴ پرویز تحمل کوی را نیاورد و خانهای گرفت و من تجربه او را نادیده به کوی رفتم. در آن سالها محیط دانشگاه و کوی دستخوش التهابات سیاسی بود. در خرداد ۵۵ روزی اثاثیه من و بسیاری از دانشجویان که چیزی جز یک چمدان و تعدادی کتاب و نوار نبود توسط گارد انتظامی کوی از طبقه دوم به حیاط ریخته شد و دانستم که جای تامل نیست. به مسافرخانهای رفتم در انتهای خیابان باب همایون، در یک اتاق عمومی که همه خلافکار بودیم، هر کدام به دلیلی، دو، سه ماهی به این منوال گذشت. سپس با پرویز همخانه شدم در انتهای کوچه بنبستی، در خیابان بهبودی (به بودی) تا یکسال. عجب یک سالی بود. آن خانه دو اتاق داشت یکی برای پرویز و یکی برای من. تا پاسی از شب هر یک در اتاق خود مشغول بودیم. عجبسازی میزد. قرص و محکم و مملو از انرژی. گاه مضرابی، صدایی و لحنی توجهم را جلب میکرد و به اتاقش میرفتم. مضرابهای نامالوف، صداهای به ظاهر ناآشنا، کوکهای نامتعارف و لحنهایی که کمکم در ساختههای او نمایان میشد. دمی چند با هم و دوباره هر یک به کار خویش. آن سالها پرویز بار خود را میبست در تکنیک، فهم ردیف (اگرچه همیشه درکی درونی و طبیعی از آن داشت)، کوکهای خاصی که ظرافت و دقت شنواییاش را به مصاف میطلبید و صدای منحصر به فرد ساز. او به مرکز حفظ و اشاعه موسیقی میرفت و کمکم در تلویزیون برنامههایی میداد. با آنهایی که توسط دکتر داریوش صفوت به مرکز حفظ و اشاعه موسیقی فرا خوانده شده بودند، محشور شده بود. در مرکز، داریوش صفوت بود و نورعلی برومند، سعید هرمزی، یوسف فروتن، اصغر بهاری و دیگران و عبدالله دوامی که بیرون از مرکز و مرتبط با آن کلاس داشت و گواهینامه خطی مینوشت برای آنهایی که محضر او را درک می کردند و پرویز هم یکی از این گواهینامهها را دریافت کرد. از آن پس او با استادان و اعضای مرکز حفظ و اشاعه موسیقی محشور بود و من با آثار شوئنبرگ، اشتوکهاوزن، پندرسکی و دیگرانی که هر یک بنیانگذار مکتبی و سبکی در موسیقی مدرن غرب بودند و در ادامه با استادان موسیقی نواحی ایران که هر یک بار امانتی گران بر دوش میکشیدند. حدود سال ۵۶ داریوش طلایی به فرانسه رفت و خانهاش را که جنب دانشگاه تهران بود به پرویز داد و من به خانهای رفتم در قلهک و جنب رودخانه که صدایش همیشه حضور داشت. هم خانه پرویز و هم خانه من دوباره پاتوقی شد و دیگر چیزی به انقلاب نمانده بود، انقلاب شد. کانون چاووش تاسیس شد. گروه شیدا بود و گروه عارف نیز شکل گرفت. شیدا به راه لطفی و عارف به راه علیزاده و مشکاتیان. سالهایی بود، پرخاطره و پرکار اما بیدوام، اعضای چاووش در آن سالها یکدل بودند و همه کار میکردند؛ کنسرت، آموزش (به آنهایی که امروزه خود استاد شدهاند) و زدن بساط در میادین و خیابانها برای عرضه محصولات چاووش و سعی بیپایان ابتهاج، لطفی، علیزاده و دیگران. سالهایی بود پرخاطره، پرکار اما بیدوام، پرویز به راه خود بود و من هم به راه خود. در پاییز ۶۳ هر دو ازدواج کردیم. او با افسانه (دختر شجریان) و من با فرزانه (دختر کویر کاشان). هر کدام صاحب دو فرزند شدیم و هر کدام صاحب یک زندگی بیفرجام. سال ۶۶ پرویز در پای کوههای شمیران خانهای گرفت برای خودش و پس از یک سال با سعی فراوان برای من. درست کنار هم و دوباره همسایه شدیم و همخانه. علیزاده و بیژن کامکار هم به آن محل آمدند و بعد کیهان کلهر. امروز همه ما از آن محل رفته و پراکنده شدهایم.