قصههای جذاب یک خواننده
امروز سالروز تولد فریدون پوررضا است
اگرچه معروفیت او در دهههای اخیر بین عموم مردم به دلیل خواندن تیتراژ سریال «پس از باران» است، اما سالهاست ترانههایی که خوانده است علاوه بر گیلکزبانان، نزد علاقهمندان به آثار فولکلور و موسیقیدانان از جایگاه ویژهای برخوردار است. وی در مصاحبهای خود را اینگونه معرفی کرده است: «من فریدون پوررضا متولد ۱۳۱۱ درلشت نشاء در یک دهستان بزرگ مالکان به دنیا آمدم. رشد دوران کودکی من در لایه لابههای کشاورزان و ظلم اربابان بود. پنجم ابتدایی بودم که صدایم با خواندن یکی از شعرهای فردوسی در مدرسه پیچید. البته معلم من خیلی کمک کرد؛ ولی چه میدانستم آواز چیست؟ بعدا فهمیدم آن قطعه را در چهارگاه خواندهام. سالها بعد برای فراگیری ردیفهای ایرانی به تهران رفتم و سپس به رشت برگشتم.»
پوررضا درباره دلایل محبوبیتش میگوید: «با اینکه کشاورزی نکردهام؛ ولی ۴۰ سال با کشاورزان بودم، درد آنها را فهمیدم. من با تمام احساس که از عمق دلم بیرون میآید، میخوانم. درواقع من صدایم را دوست دارم و مردم هم غم صدای مرا دوست دارند. درواقع من دردهای مردم را در قالب آواز خواندهام.»
وی درباره ماجرای خواندن تیتراژ سریال «پس از باران» تعریف میکند: «یکی از تهیهکنندههای رشتی از من خواست که در دیلمان آوازی را جور کنم و برایشان بخوانم. به من گفتند حتما باید دیلمانی باشد من رفتم از موسیقی دیلمان برایشان صحبت کردم. غروب بود دقیقا هوا گرفته بود، شاگردان و تهیهکنندهها بودند، آفتاب داشت غروب میکرد. دوست داشتم زود تمام کنم بخوانم و بروم. ولی با خودم گفتم کجا بروم، جایی ندارم بروم. در همان موقع همسرم دو ماه بود، فوت کرده بود، بچهها همه رفته بودند سر زندگی خودشان، این شد که با خودم گفتم کجا بروم؟ یک حال و هوای خاصی بود که خواندم. موقع خواندن دیگر من نبودم...»
فعالیت پوررضا به خوانندگی منحصر نمیشد، او هرجا آوازی از مردم محلی میشنید، آن را فرا میگرفت و به بازخوانی آن میپرداخت. او به یاد میآورد: «در دهه چهل با یک رفیق راه از خانواده هنر برای تهیه ترانههای بکر روستاها به دل شرق گیلان در مسیری از کوره راهها به روستاهای جنگلی رحیمآباد رفتیم و بعد هم نسبتا با دستی پر برگشتیم. در خلال این سفر چند روزه به سوی اشکورات در مسیر کورهراهی عوعوی سگ گله به طرف ما راهی شد. نزدیک بود پاچه به دندان حریص سگ بسپاریم. چوپان گله سر رسید و سگ را آرام کرد و گفت: «راه گم کردهاید؟» گفتم «نه!» زمزمهای در خلال راه از مسیری میآمد و گوشهایمان را نوازش میکرد. به سوی آن صدا گام برداشتیم که همین راه بود و گویا سگ گله بوی دیگری شنید و خیز برداشت. ما داشتیم میرفتیم. آوازکی از سردرد و گلایه پیچید. به کلامش توجه کردیم. چراکه زیبایی زمزمه اولیه مسحورمان کرده بود و فرصت فکر کردن و فهم جملات و کلمات این ترانه را از ما گرفته بود. بالاخره ما را شبان به کلبه خود برد و از گلهای در حال چرا، برایمان شیر دوشید و آورد و تیمارمان کرد. پس از نیم ساعتی که به رفع خستگی گذشت، فرج (چوپان) گفت: «آن صدا از من بود» گفتم: «خیلی خوب و زیبا بود.» گفت: این وصیت پدران ماست که با قرارداد مزدبگیری به چوپانی گوسفندان دیگر میپرداختند و تجربهدار شدند. آن قله تیز را می بینید. به آن سوماموس کوه میگویند. نشانههایی در احوال این کوه مشاهده کردند و از آن بد و خوب آسمان زمستانی سال را میسنجیدند و هر وقت نظر میدادند غیر از آن نمیشد که گفته بودند. من هم اخیرا به شواهدی از آن دست رسیدم؛ ولی دلم شکست. فرجام تلخ، مزد بگیران در به دری چون و وحشت تاراج گله از گرسنگی گرگ های گرسنه، ترسیمی ترسناک و نگرانکننده از آینده؛ این بود که ساعتی قبل دلم گرفت و نالهام در دل کوه پیچید و میخواستم بگویم تجربه کرده را تجربه دیگری در پیش است و حیف از آن زحمتی که از من نثار این گلهداری شد»...بعد گفت: «حالا نشانی دارید؟ به محلی میخواهید بروید؟» گفتم: «نه ما دنبال این نوع صداها میگردیم. گاهی میتوان نشنیده را از مطربهای شهر و روستا گرفت. گاهی مادری برای درد بیپسریاش ضجههای دلخونکننده دارد یا سرباز از بوی مادر در غربت خدمت خود مایه شگفتی میشود و آواز نو سر میدهد.» گفت: «این صداها را چه میخواهید بکنید؟» گفتم: «من بلدم ده دقیقه، یک ساعت وقتی از او شنیدم آواز را یاد بگیرم و بعد با خودم ببرم.» گفت: میخواهید کجا و چهکارش کنید؟» گفتم: «میخواهم آنها را در رادیو بخوانم.» گفت: «شما بخوانید! شما نمی توانید! اگر هم بتوانید اینهایی را که میخوانم از پسش برنمیآیید. فقط پوررضا میتواند بخواند، شما نمیتوانید!» گفتم: « من پوررضا هستم و میخواهم برایم بخوانی تا درددلت را بعدا من بخوانم.» گفت: «تو پوررضا هستی؟ باور نمیکنم. تو با همین لب و لوچه «رعنا» را خواندهای؟» آن وقت تلویزیون نبود و فرج با چهره من آشنایی نداشت. گفتم: «آری». گفت: «باورکردنی نیست.» من هم در آوازی که از سر شوق بر پرواز گشوده بودم، ترانه رعنا را سر دادم. مرا بوسید و گفت: درست است، تو باید در آسمانها قدم بزنی نه اینجا.» آن وقت برایم خواند. همان قسمت اول را که میدانست و صدا در ترانه به آوازی جدی بدل میشد و بیشتر به عرفان آوازی از سر عشق بود. من دیگر غرق فضایی شده بودم که آوازهای کوه در گوشه دلم تلنبار شده بود و بقیه ارتباط ملودی را در همان حال و هوا سامان دادم.»
فریدون پوررضا سال ۱۳۹۱ در سن ۸۰سالگی در رشت درگذشت.