نامههای مشهور: اوریانا فالاچی به پازولینی
نوری که خاموش شد
«نمیدانم نامه را کجا گذاشتهام، «پیرپائولو!» نامهای که یک ماه پیش برایم فرستادی و در آن- با همان شدت و خشونتی که هفته قبل تو را بهقتل رساندند- مرا مورد حمله قرار دادهای و بد و بیراه نثارم کردهای. نامهات را دو، سه هفته، بهدنبال خودم، اینجا و آنجا کشاندم. نامه نصف دنیا را گشت و به نیویورک رسید و احتمالا بین یادداشتها، یا لای صفحات یکی از کتابهایم پنهان شده است و هر چه به مغزم فشار میآورم نمیتوانم آن را پیدا کنم. امیدوارم که هرگز پیدایش نکنم. دوباره خواندن این نامه لرزه بر اندامم میاندازد، همانطور که بار اول با ناباوری دهها بار کلمات آنرا خواندم و به خود نوید دادم که بتوانم فراموشش کنم. متاسفانه حتی یک کلمه آن را هم از یاد نبردهام و میتوانم از حفظ آن را روی کاغذ آورم. کموبیش چنین نوشته بودی:
«اوریانای احمق من! یک نسخه از آخرین کتابت را تحت عنوان «نامه به کودکی که هرگز متولد نشد» که برایم فرستاده بودی، دریافت کردم. از تو متنفرم، نه بهخاطر خودت بلکه بهخاطر آنچه در این کتاب مطرح کردهای. بیش از دو صفحه آن را نخواندم و کتاب را به گوشهای پرت کردم هیچوقت هم آن را نخواهم خواند. تو در مدح غریزه مادری داد سخن میدهی و من از هر چه غریزه مادری است استفراغم میگیرد. مرا ببخش ولی من هیچوقت نمیخواهم بدانم در داخل شکم یک زن چه میگذرد. من این دل بهم خوردگی و انزجار را سالهاست که با خود یدک میکشم. از وقتی که سه ساله بودم و شاید هم شش ساله.»
به نامهات جواب ندادم. به مردی که بهخاطر مرد متولد شدن بر ناامیدیهایش میگرید و از اینکه از شکم یک زن متولد شده است، دردمند است، چه میتوان گفت؟ به علاوه این نامه خطاب به من نبود، خطاب به خودت بود. تو این نامه را خطاب به مرگ و به انتظار مرگی که همیشه بهدنبالش بودی نوشتی تا خشم و عصبانیتی که از بهدنیا آمدن از یک شکم باد کرده و بندنافی که در خون غلت میخورد داشتی، فروکش کند و تو چطور میتوانستی بهخاطر این ظلم و بیرحمی که در حقت روا داشته بودند، خود را دلداری دهی و از آن نجات یابی؟ جواب این سوال را در کتابی که تو از خواندنش طفره رفتی، به تفصیل شرح دادهام. تنها چاره درد و سرگردانی و مهار کردن تو آن بود که سخت در آغوشت بگیرند و عشق و محبت نثارت کنند. ولی تو کی و چه وقت به زنی اجازه دادی بغلت کند و دوستت بدارد؟ شکم مادر که از آن خارج شده بودی همیشه باعث ترس و وحشتت بوده است. تو فقط به مادر خودت احترام میگذاشتی و او را تا حد مریم مقدس، بالا میبردی، برای بقیه زنها هیچ ارزشی قائل نبودی. ما زنها روح و جسمت را به تلاطم وا میداشتیم، گاهی فقط بهخاطر ترحم قبولمان میکردی و اگر مورد بخشایشت قرار میگرفتیم به این خاطر بود که تو همیشه احساس بزرگواری میکردی، بههرحال هرگز نتوانستی افسانهای را که گناه چیدن سیب ممنوعه را به گردن ما زنها میاندازد، فراموش کنی...
من همیشه میدانستم که تو به عکس دیگران که خدا را میطلبند، مرگ را میطلبیدی. تو در آرزوی قتل خود بودی همانگونه که دیگران در آرزوی بهشت موعود هستند. این درست نیست که تو از خشونت متنفر بودی، در اندیشهات آن را محکوم میکردی، ولی روحت مدام در جستوجوی آن بود... بار اولی که در نیویورک با هم آشنا شدیم، به این موضوع پی بردم. حالا ۱۰ سال از آن زمان گذشته است. این جنبه از شخصیت تو، بیش از بلوغ بینظیرت و فهم و شعور ناراحتکننده و قوای تخیل افسار گسیخته و بیحد و مرزت، مرا تحتتاثیر قرار داد و متعجبم کرد. هر شب به محلاتی از شهر نیویورک که حتی پلیسهای مسلح و کهنهکار شهر هم جرات قدم گذاشتن به آن را نداشتند میگریختی و با معتادها، مستها، قاتلها سروکله میزدی و عطش عجیبی برای لمس کردن خطر و کثیفترین چیزها داشتی. چند بار به تو التماس کردم که تنها به هارلم و بوئری و اطراف بندر نروی. همیشه از آن میترسیدم که بالاخره گلویت را ببرند یا گلولهای به سینهات خالی کنند...
سرانجام گوینده تلویزیون خبر رسمی مرگ تو را اعلام کرد. آن دونفری هم که بدن بیجانت را پیدا کرده بودند در مقابل دوربین ظاهر شدند. میگفتند که از دور به جسد یک انسان شباهت نداشتی بیشتر شبیه مقداری آشغال روی هم انباشته شده بودی ولی وقتی نزدیکتر شده بودند متوجه شده بودند که انسان هستی و با آشغال فرق داری. باز هم دلگیر میشوی یا به من حمله میکنی اگر بگویم:
تو یک انسان نبودی، بلکه نوری بودی که خودبه خود خاموش شدی؟
رم، نوامبر ۱۹۷۵