پلیس چلوکبابها را توقیف کرده بود
امروز زادروز محمدعلی سپانلو است
سپانلو از عشاق تهران بود و سنگ پایتخت را همیشه بر سینه میزد. گفته بود: «من پنج نسلم تهرانی بوده است. زمانی تهران در اذهان منفور شده بود و بعضی میگفتند در تهران اجحاف و دروغ وجود دارد؛ انگار که شهر خودشان سمبل صداقت بوده است. من جواب میدادم که صداقت و بیصداقتی در همهی شهرها هست، اما در تهران برای شما امنیت وجود دارد؛ چون در هیچ شهری نمیتوانید به اهالی آن بد بگویید، اما در مورد تهران هرچه که بگویید، کسی کاری با شما ندارد. در شعر «خانم زمان» من تهران را یک زن دیدهام.»
او درباره کافههای معروف تهران در زمان پیش از انقلاب گفته: «در گذشته اگر از میدان بهارستان به طرف چهارراه یوسفآباد میآمدید، بیشتر پاتوقها را از جمله کافه یاس، نوشین، نادری، فیروز، ریورا، حافظ و گلرضاییه میدیدید. هرکس هم بسته به بودجهاش در جایی مینشست. کافه جمشید هم در خیابان منوچهری بود و شاملو که هنوز به آیدا نرسیده بود که جمع و جورش کند، با طوسی حائری هم دعوایش شده بود، به این کافه میآمد، بدجوری هم خرج میکرد و پول دستش نمیماند.» حافظ موسوی درباره عنوان شاعر تهران که به سپانلو نسبت داده شده، گفته است: «یادم نیست که نخستین بار چه کسی چنین لقبی به او داد؛ اما بهخاطر دارم که حدود ۲۰ سال پیش، عباس صفاری مصاحبهای را با سپانلو انجام داد و در آن مصاحبه صفاری به تمرکز سپانلو روی تهران اشاره کرد و تهران یکی از محورهای گفتوگوی این دو نفر بود. خانواده (همسر و فرزندان) سپانلو بعد از انقلاب از ایران رفتند؛ اما سپانلو مایل نبود که تهران را ترک کند و از این رو چند بار کشور را ترک کرد؛ اما مجددا به تهران بازگشت و در آن زندگی کرد.» سپانلو در نقل خاطرهای از دوران مبارزه دانشجویی در دهه چهل گفته است: « اوایل دهه ۴۰ بود و ما دانشجویان جوانی بودیم در دانشگاه تهران که پس از ۸ سال خاموشی که بهخاطر وقایع ۲۸ مرداد اتفاق افتاد بود، ساواک هر نوع شرایط دانشجویی را یک تظاهرات سیاسی تلقی میکرد و هر نوع شلوغی را پلیس تهران به همراه ساواک و کماندوها محاصره میکرد. در همان حال و احوالات بود که ما در دانشگاه تهران حضور داشتیم و حتی شبها تا صبح آنجا میماندیم و یادم هست که مرحوم شمشیری برای ما یک بار غذا فرستاده بود و آن هم چه غذایی؛ چلوکباب، که من خیلی هم دوست داشتم. اما پلیس آن را توقیف کرده بود؛ ولی این مردم تهران بودند که نان میخریدند و از آن طرف دیوارها پرت میکردند درون محوطه دانشگاه برای ما که شبها در دانشگاه میماندیم تا گرسنه نمانیم. در همین روزگاران، فروغ فرخزاد که سرش همیشه برای اینجور مسائل که باید بگویم خیلیخیلی صادقانه درد میکرد و دوست داشت که همیشه وسط این قیل و قالها باشد، برایش این مساله بهوجود آمده بود که چطور اعلامیههای «جبهه ملی» را که «جبهه ملی دوم» بود (و اتفاقا هنوز مصدق زنده بود) برای ما جابهجا کند. فروغ آن وقتها یک فولکس واگن قورباغهای داشت و ما که از او خواستیم یک بسته از اعلامیهها را پخش کند، نه گذاشت و نه برداشت و یکراست رفت سمت پلیس و گارد، این اعلامیهها را پخش کرد. فروغ را دستگیر کردند و بردند به پاسگاه کلانتری. کل ماجرای دستگیری فروغ دو ساعت بیشتر طول نکشید که او را آزاد کردند. آن موقع هنوز بگیربگیر ساواک به آن شکلها نبود و مردم تازه عادت کرده بودند به تظاهرات و شلوغبازی. این ماجرای دستگیری فروغ برای او شده بود یک داستان جالب و هر وقت ما را میدید میگفت: «یک بار حبس رفتیم؛ آن هم بهخاطر شما».»