جدایی پرویز از فروغ

او و فروغ فرزندی به نام کامیار داشتند. زندگی این سه نفر از عجیب‌ترین و اثرگذارترین زندگی‌هاست. پرویز شاپور هم نویسنده بسیار طنازی بود و هم یک کارتونیست خلاق و در میان این دو حرفه،‌ سبکی از نوشتن را خلق کرده بود که احمد شاملو، ‌شاعر بزرگ و دوست بسیار نزدیک پرویز در سال ۱۳۲۶ نام «کاریکلماتور» را بر آن گذاشت. 

پرویز در سال 1302 به دنیا آمد. در قم. در 27 سالگی با فروغ که نوه خاله مادرش بود ازدواج کرد. آن زمان فروغ 17 ساله بود. آنها اهواز را برای زندگی مشترک انتخاب کردند. پس از جدایی از فروغ در سال 1334، شاپور هرگز دوباره ازدواج نکرد و تا آخر عمر همراه با کامیار و برادرش دکتر خسرو شاپور در یک خانه قدیمی زندگی می‌کرد. 

او در ۶ تیر ۱۳۷۸ در بیمارستان عیوض زاده تهران بستری شد و سرانجام در ساعت ۶ صبح ۱۵ مرداد درگذشت و در قطعه هنرمندان بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد. فروغ خیلی قبل‌تر از او در سال 1345 و در سن 32 سالگی درگذشته بود. فرزند آنها کامیار شاپور نیز که متولد 1331 بود در 25 تیر سال 1397 درگذشت تا ماجراهای خانواده آقای شاپور برای همیشه تمام شود.

می‌گویند پس از مرگ فروغ در یک تصادف،‌ پرویز ترس عجیبی از ماشین پیدا کرده بود و به شکلی افراطی از صدای ماشین‌ها قلبا هراس داشت. او به همین دلیل به زحمت برای انجام کارهایش از خانه خارج می‌شد. 

او که در گذشته بسیار به تیپ و شکل لباس پوشیدن و آرایش مو و صورتش اهمیت می‌داد یکسره از همه چیز بریده بود و تصویری که امروزه از او وجود دارد، تصویر مردی ژولیده با ریش و مویی بلند و افسرده است که عینکی ته استکانی چشمانش را محو کرده است.

پرویز از زبان دیگران

 اسکندر آبادی از دوستان و آشنایان پرویز شاپور گفته است: «فروغ فرخزاد برای پرویز شاپور همه چیز بود. وقتی او از فروغ جدا شد، خیلی منزوی شد و واقعا شاید هم بشود گفت که مدتی هم غیظ کرد. ولی این مدت زمان تا آنجا که همزمان‌های او می‌گویند، آن‌قدر‌ها طول نکشید و بعدا فروغ و پرویز شاپور دوستان خوبی شدند. حتی خانم پوران فرخزاد در گفت‌وگویی ذکر کرده که پرویز شاپور همیشه به فروغ کمک اقتصادی می‌کرده و آنها همدیگر را می‌دیدند و دوستان خوبی ماندند تا زمان درگذشت فروغ.»

 بیژن اسدی‌پور درباره او در سال 1370 نوشته بود: «شاپور با آن موهای بلند و ریش انبوه، چهره‌اش را از دوستان مخفی کرده است! آهسته حرف می‌زند، در گفتار و کردار بسیار مودب است، نمی‌شود حرف‌های جدی‌اش را از شوخی‌اش جدا کرد و بالعکس! همان‌طور که می‌نویسد زندگی می‌کند. یعنی زندگی هنری اش انعکاسی از زندگی روزانه‌اش است: «از روزنه امیدم به مغزم شلیک شد»، «سیگارم را با قلبم روشن می‌کنم»، «از نامهربانی‌ها کلکسیون درست کرده‌ام»، «زبانم فیلتر است» یا «سکوتم را روی نوار ضبط کردم.» یک وقت شش سال از خانه بیرون نمی‌آید، زمانی از آخرین فیلمی که دیده حرف می‌زند که می‌بینی بیست سال قبل روی پرده بوده است! بارها در نشست‌های خصوصی دیده‌ام که با چه مهری از فروغ یاد کرده و یادش را گرامی داشته است. بسیار مهربان است و این را خودش به بهترین وجه بیان کرده است: «قلبم پرجمعیت‌ترین شهرهای دنیاست.»

 یاشار صلاحی،‌ کارتونیست و فرزند عمران صلاحی نیز در خاطره‌ای نوشته است: «چند روز بعد از رفتن شاپور با پدرم به قطعه هنرمندان بهشت زهرا رفتیم تا سری به شاپور بزنیم. سر مزار شاپور بعد از حال و احوال و خواندن فاتحه‌ای برای او، گفتیم کمی گلاب هم روی سنگ مزارش بریزیم. همین کار را کردیم. اما اشتباها به جای گلاب شیشه عرق نعنا را روی سنگ ریختیم! چنان بوی شدیدی بلند شد که مجبور شدیم از آنجا بلند شویم و سر مزار کس دیگری در آن نزدیکی بنشینیم که یعنی ما نبوده‌ایم! بعد از چند دقیقه دو نفر که همان حوالی بوکِشان سر مزار شاپور رسیدند و دور و برشان را نگاه کردند و گفتند: «خوش به حال این مرحوم!!! روحش شاد...»

25- (4) copy