روایت بیمه
رویای سبز مادرانه
مادرم همیشه رویای آن را داشت که برای خودم کسی شوم. مادری که پس از فوت پدر، بزرگترین تکیهگاه و یاور من بود و حاضر بود برای موفقیتم هر کاری کند. به قاب عکس مادر خیره شدم. نگاهش در فضا گم شده بود و لبخند سعادتمندی بر لبانش نقش بسته بود. لبخندی از سَر عشق و اطمینان خاطر، انگار چشمانش مههای آینده را شکافته بود و پسرش را میدید که در سن مردانگی با روپوش سفید و سرشار از افتخار و سربلندی، آرام از پلههای سالن دانشگاه برای دریافت مدرک دکترا و قرائت سوگندنامه پزشکی بالا میرود.
نگاهم بر روی بیمهنامه عمری که کنار قاب عکس مادر بود قفل شد. بیاختیار پرت شدم به سالیان دور، روزی که پسرکی بازیگوش و کنجکاو بودم که دست در دست مادر وارد دفتر نمایندگی بیمه آقای جوادی شدیم. آقای جوادی را میشناختم، همسایهمان بود. برای اولین بار بود که کلمه بیمه را میشنیدم. همانطور که با چشمان کنجکاو به آقای جوادی زل زده بودم، به صحبتهایش با مادر گوش میکردم: «خانوم شما با پرداخت ماهانه 50هزار تومان، میتونی بیمه عمر و سرمایهگذاری بگیری که پساندازی باشه هم برای هزینههای تحصیل پسرتون، هم به وقت پیری کمک حال زندگیتون باشه.»
مادرم زن بادرایتی بود. همان روز پس از مشورت، بیمهنامهای با پرداخت ماهانه به قصد پسانداز و سرمایهگذاری خریداری کرد. همان جا بود که مفهوم آیندهنگری و پسانداز را آموختم. مرگ ناگهانی مادر آن هم در سن خردسالی برایم اتفاق سهمگینی بود. مادر برای من تا زمانی که زنده بود همهچیز و همهکس بود و وقتی رفت، انگار همه دنیا یکباره روی سرم آوار شد؛ مثل فروریختن دیوار خانه، همین قدر سهمگین و مهیب. آن روزها هیچ پدیدهای، هیچ خبری، هیچ رخدادی، نمیتوانست من را به آن «اویی» که تا قبل از فروریختن آوار بود، بازگرداند جز تحقق رویای مادر.
قرار شد جای خالی مادر را پدربزرگ پر کند. نگاهم که به نگاه فرتوت و خسته پدربزرگ گره خورد، آرزوهایم را بر باد رفته دیدم. در عالم کودکی میدانستم که حمایت پدربزرگ دیری نمیپاید و تلاشهای خستگیناپذیر مادر برای ادامه تحصیل را نقش بر آب میدیدم. لحظات برایم زجرآور بود، از آن رو که هنوز نبود مادر را هضم نکرده بودم که درد تامین معاش هم افزوده شد. چگونه میتوانستم بیهیچ پشتوانهای از پس تامین مخارج زندگی بربیایم.
تحصیل به همراه تامین مخارج زندگی برایم سخت شده بود. در تاریکی شب، خسته از کار روزانه و در راه برگشت به خانه، تلنگر صدای گرمی مرا به خود آورد. چهرهاش برایم آشنا بود. آقای جوادی بود که سال پیش با مادر برای گرفتن بیمه عمر به آنجا رفته بودیم. خبرهای خوشی برایم داشت. از بیمه عمر مادر و مبلغی که قرار بود به عنوان سرمایه و غرامت بیمه پرداخت شود گفت. بیشتر به معجزه شبیه بود در آن روزهای سخت و طاقتفرسا. باز هم مادر بود که به فریادم رسید و من را از تجربه احساس عجز و ناتوانی نجات داد.
روزها و لحظههای شیرین زندگی با او، همچون یک نگاتیو سیاه و سفید از روبهروی چشمانم عبور کرد. در تلاطم آن روزها، خاطرات زیادی مرور شد. از روز اولی که همراه او پای به مدرسه گذاشتم تا شبهایی که تا صبح یک دستش به پاشویه بود و یک دستش به پیشانیام. با دریافت مبلغ سرمایه بیمه عمر و تامین آتیه، توانستم تحصیلاتم را ادامه دهم و الان به شکرانه آن به عنوان یک پزشک افراد زیادی را از رنج بیماری نجات میدهم. درست در همان جا آموختم، شاید تنها کسی که میتواند ما را آنگونه که میخواهیم و آرزو داریم حمایت کند، کسی نیست جز خودمان. هنوز هم پس از گذشت 20 سال، چهره مهربان مادرم را در خواب میبینم که با صدایی دلنشین در حالی که گونهام را نوازش میکند، با تبسم میگوید: نگران نباش.