تاریخ تکرار میشود اما در جای دیگری از جهان
اگر روزنامههای گذشته را ورق بزنیم و اظهارنظرهای سیاسی را دوره کنیم، مکرر بهاین جمله بر میخوریم که هر گاه سخن از اجرای سیاستهای اصلاح ساختار به میان آمد،
علی سرزعیم
اگر روزنامههای گذشته را ورق بزنیم و اظهارنظرهای سیاسی را دوره کنیم، مکرر بهاین جمله بر میخوریم که هر گاه سخن از اجرای سیاستهای اصلاح ساختار به میان آمد، بخشی از سیاستورزان کشور با آن مخالفت کردند و یکی از دلایلی که برای مخالفت خود اظهار میداشتند، این بود کهاین سیاستها توسط بانک جهانی که دست پرورده نظام سلطه است توصیه شده و هدف ازاین توصیهها نیز نه تنها دلسوزانه و مشفقانه نیست، بلکه برای فروپاشاندن اقتصاد کشورهای مخالف نظام سلطه است. هرچقدر که کارشناسان با تحلیلهای اقتصادی و ارائه اعداد و ارقام سعی میکردند ضروری بودن اجرای این سیاستها را اعلام و اثبات کنند، تصورات مذکور چنان بر اذهان مخالفان چیره شده بود که گوش شنوایی برای سخنان کارشناسی پیدا نمیشد. حاصلاین وضع آن شد که گذار اقتصادیایران به سمت اقتصاد آزاد به شکل غیرعادی طولانی شود، این در حالی است که کشورهای بلوک شرق سریعتر ازایران توانستند از وضعیت سوسیالیسم کامل به اقتصاد بازار کامل تبدیل شوند، ولی ما هنوز در خم اصلاح قیمت بنزین هستیم!
بازی روزگار طوری جریان یافت که دقیقا همان کسانی که با شعارهای مخالفت با سیاستهای اصلاح ساختار و توصیههای بانک جهانی بر کرسیهای تصمیمگیری و سیاستگذاری نشستند، امروز مدافع اجرای این سیاستها شوند.این چرخش مواضع به چه دلیل است؟ دو تبیین رایج برای این قضیه وجود دارد. یک تبیین آن است که سیاستهای اصلاح ساختار، معمولا سیاستهای دلپسند و جذابی از سوی عامه مردم نیست و به تعبیر آنتونیداونز، سیاستمداران نیز شاخکهای سیاسی شان را به کار میاندازند که ببینند مردم چه چیزی میخواهند تا آنها نیز همان شعار را در پیش گیرند و بر سر کارآیند.
تبیین دیگر این است که سیاستمداران (خصوصا از نوعایرانی) تا وقتی بر سر کار نیستند و در موضع اپوزیسیون نشستهاند، اصلا با عدد و رقم سروکاری ندارند و واقعیت محدود بودن منابع را درک نمیکنند؛ اما وقتی بر سر کار آمدند، با گوشت و پوستشان محدودیتها و کمیابیها را درک میکنند و به تعبیر دکتر مسعود نیلی چوب ادب بودجه نهایتا همه را ادب میکند. حال آیا این وضعیت مختصایران است؟
آیا تنها درایران شاهد چنین وضعی هستیم؟ اگر به ادبیات توسعه و خصوصا اقتصاد سیاسی توسعه نگاهی بیفکنیم، مشاهده میکنیم که اینگونه نیست. کشورهایی که امروزه سیاست خارجی ما به سمت نزدیک شدن با آنها است، یعنی آمریکای لاتین، اقتصادهایی هستند که تجربیاتی مشابه ما دارند که در ادامه به اختصار، برخی از آنها را مرور میکنیم. ابتدا به کشور آرژانتین نگاه کنیم. جریان موسوم به رادیکال در آرژانتین از دسامبر ۱۹۸۳ بر سر کار بودند و منافع طبقه متوسط را نمایندگی میکردند. در مقابل، حزب مخالف پرون قرار داشت که مواضع آن همواره چپتر از مواضع حزب رادیکال قلمداد میشد. در انتخابات سال ۱۹۸۹ کارلوس منم که بهایجاد کسری بودجه و افزایش شغلهای دولتی در استان تحت مسوولیت خود مشهور بود به ریاست جمهوری رسید. شعار وی شعاری مبهم بود؛ انقلاب تولیدی و افزایش دستمزدها. در مقابل حزب رادیکال شعارهایی کاملا شفاف و روشن در مورد ضرورت اجرای سیاستهای اصلاح ساختار نظیر انضباط بودجهای، خصوصی سازی و اصلاحات معطوف به بازارگراتر شدن اقتصاد در پیش گرفته بود. منم در انتخابات مذکور به یک پیروزی قاطع دست یافت. این در حالی بود که تورم دراین کشور شدت یافت و از کنترل خارج شد. منم همین که بر سر کار آمد، طرح اصلاحات ساختاری اقتصاد و انضباط بودجه را مطرح کرد، این در حالی بود که این سیاستها با وعدههای انتخاباتی وی کاملا مغایر بود. جالبتر اینکه، اکثر نظرسنجیها نشان داد که محبوبیت وی در میان رایدهندگانش با وجود این اقدامات، اصلا کاهش نیافت و در سال ۱۹۹۵ در وسط رکودی که به دلیل شوکهای اصلاحیایجاد شده بود، مجددا انتخاب شد! در پرو، فوجیموری با حمایت چپها و پوپولیستها انتخاب شد و همانند منم رییس جمهوری «همانند شما» (president like you) قلمداد میشد در حالی که رقیبش فردی مطلوب نهادهای بینالمللی، چون صندوق بینالمللی پول یا از قشر اشراف تصور میشد. با این حال، وی پس از انتخاب، سیاستهای اقتصادی سختی را به اجرا گذاشت و توانست تورم را از رقمیبالای ۱۰۰۰درصد در سال ۱۹۹۰ به ۵۷درصد در سال ۱۹۹۲ کاهش دهد. وی بنگاههای دولتی بزرگی را خصوصی کرد و اعتبار بینالمللی کشور را از حیث اقتصاد برگرداند. به رغماینکه وی کنگره را تعطیل کرد، اما بازهم محبوب ماند و پس از تغییر قانون اساسی که به وی اجازه انتخاب مجدد را میداد، باز در انتخابات پیروز شد. در بولیوی ویکتور پاز استنسورو رهبر یکی از جنبشهای انقلابی که دارای مواضع سوسیالیستی بود، اصلاحات کاملا لیبرالی را در سال ۱۹۸۵ به اجرا گذارد، در حالی که وی در دوره قبلی خود، سیاستهای هزینهزای انبساطی را در پیش گرفته بود که تورم را دراین کشور تشدید کرد. وی نیز همانند منم توانست بر مخالفت اتحادیههای تجاری غالب آید و خود را نماینده کارگران قلمداد کند. در همه این وقایع، یک الگوی جالب به چشم میخورد و آن این است که این احزاب و سیاستمداران چپگرا هستند که نهایتا سیاستهای لیبرالی اقتصادی را به اجرا در میآورند نه احزاب و سیاست مداران راست! به نظر شما غیر از دو تبیین گفته شده، تبیین دیگری را نمیتوان برای این مساله ارائه کرد؟
ارسال نظر