مردی که ۹ عزیزش را دفن کرد
در رفتوآمد آدمهای متفاوت بین چادرهای کوچک و بزرگ که در لهجه و حتی پوشش هیچ شباهتی بهم ندارند، در همهمه و شلوغی هلالاحمریها و مددکاران که دست در دست هم بین بچهها آواز عمو زنجیر باف میخوانند و یا درست در چند قدمی دستانِ مردانی که با قدرت گره چادرهای محل اسکان مردم را سفت میکنند و لحظهای آن لبخند غمانگیز از صورت زمخت آنها دور نمیشود؛ بین همه کمکهای مردمی و دستهایی که به سمت آنها برای التیام دراز شده است؛ اما زخمهایی هست که تازه مجال سرباز کردن پیدا میکنند. اشکهایی تلمبار شده روی قلب زنان و مردان و از همه مهمتر بیقراری کودکانی که در بین سرمای سخت و بیخانمان شدن تنها مجال گریستن دارند؛ طولانی، بیوقفه و سخت. در این بین شاید آسانترین کار تشخیص آنهایی است که بعد از دقایق سخت و طولانی بین حجم آوارها و سرمای آن شب، برای زندگی نفس نفس زدند؛ بعد از سرمای آن شب پس از تحمل وحشت مرگ و بیم و امید نجات از آوار آنها از چند فرسخی هم قابل تشخیص هستند؛ آرام و در سکوتی طولانی.
یادآوری عزیزان از دست رفته از هر پس لرزهای شدیدتر است
"9 نفر" را که میگوید، رد اشک روی صورت خاک گرفتهاش عمیقتر میشود؛ اما وقتی به اسم یک زن میرسد، شانههای پهنش تکان میخورد و لرزش شانهها تمام نمیشود، یک منطقه از بیخ و بن لرزیده است، یک منطقه همچنان تکان میخورد، یادآوری از هر پس لرزهای شدیدتر است؛ وقتی مردم از آن شب حرف میزنند، تمام کرمانشاه تکان میخورد.
در روستای بزمیرآباد یک خانه فروریخته است که بیشتر از دیگر ویرانهها جلب توجه میکند، پارچه سیاهی که به یک دیوار نصب شده که روی آن به ترتیب نام کشتهشدگان نوشته شده است؛ 9 نفر که توسط خانواده خود از آوار بیرون کشیده شدهاند؛ یا همان لحظه از دنیا رفتند و یا به بیمارستان رسیدهاند؛ اما بدلیل اینکه تنها بیمارستان سرپلذهاب در زلزله ویران شد، بدون مداوا چشم از دنیایی بستند که کمترین حقشان را به آنها نداد؛ سازههای محکم برای مراکز درمانی.
در کنار خانهای که ویران شد، درست در کنار جایی که عزیزان خود را بیرون کشیدهاند، صندلی چیدهاند، برای مراسم عزای عزیزانشان، کمی آن طرفتر نیز چادرهایی برپا کردهاند برای یک زندگی موقت؛ در همان چادر عزاداری میکنند، غذا میخورند، از مردمی که برای تسلیت میآیند؛ پذیرایی میکنند و شبها نیز از سرمای استخوان سوز به آن پناه میبرند، اما ویرانهای که عزیزانشان را از آنها گرفته است، درست جلوی چشم آنها قرار دارد؛ یادآوری آن شب که منطقه لرزید، که بچهای درون شکم یکی از آن 9 نفر هم لرزید، آنقدر لرزید تا مرد.
اگر کمک زودتر میرسید...
«تا ساعت یک نصفه شب طول کشید، میلرزیدیم، از سرما از بیپناهی از بی کسی، هیچ کسی نیومد برای کمک خودمون بودیم؛ تنها بودیم.» مرد سیاه پوشیده است ته ریش سفیدی دارد که کمی سنش را بیشتر نشان میدهد، اما صاف نمی ایستد، اصراری هم ندارد که هق هق گریههایش را بین حرفهایش وقتی آن شب را بخاطر میآورد پنهان کند، مرد میتواند ساعتها راجع به آن شب حرف بزند؛ درست برخلاف مرد دیگری که با دستانی زخمی روی یکی از صندلیها نشسته است و هر وقت کسی میآید از جای خود بلند میشود، اما سرش را بالا نمیآورد فقط با همان حالت به گفتن یک ممنون بسنده میکند."اگر کمک زودتر میرسید" جملهای است که تکرار میشود از سرپلذهاب تا روستاها هر جا که باشی این جمله را میشنوی و بعد یا شانهای می لرزد یا صورتی خیس میشود. مرد با ته ریش سفید به دستانش زل میزند و میگوید:«با همین دستا آوردمشون بیرون با همین دستا بردمش بیمارستان با همین دستام خاکو ریختم روشون.»
فقط 3 نفر از خانواده 12 نفره نجات پیدا کردند
از خانهای که 12 نفر در آن زندگی میکردند سه نفر نجات پیدا کردهاند؛ زنش هم زخمی شده است، آن شب زیر آوار دست و پایش شکست و از دو چشم ضربه خورده است. «زنم الان در بیمارستان امام رضا کرمانشاه بستری شده، هنوز هیچ عملی برای چشماش انجام ندادن میگن باید ببرنش تهران. من کارگرم از اون شب زنم رو ندیدم، اینجا درگیر دفن بقیه عزیزام بودم، اونارو از زیر آوار آوردم بیرون، اما بیشترشون همونجا تموم کردن، برادرزادهم رو به بیمارستان رسوندم، بیمارستان شهدا خراب شده بود، ارتش خودش رو سریع رسونده بود، اما تجهیزات کاملی نداشتن، تعداد زخمیها بالا بود، ارتش دست تنها بود، بعد از نیم ساعت برادرزادهم فوت کرد و نتونستن هیچ کاری براش انجام بدن.»
بعد انگار که میخواهد از موضوعی فرار کند، سریع بحث را به وضعیت زنش میکشاند و میگوید؛ «زنم رو با یک مینیبوس به کرمانشاه فرستادم، حتی کسی رو باهاش نتونستن بفرستم، با همون وضعیت رفت، من هنوز ندیدمش تلفنی حالش رو میپرسم.»
بیمارستان ویرانهای که جانها گرفت
زنی به آوارها اشاره میکند، در دوطرف صورتش بیشتر از رد اشک، زخمهایی جلب توجه میکند؛ مثل رد ناخن، عمیق و خون آلود. «دو تا بچه زیر این آوار مردن، یکیشون تو شکم مادرش مرد؛ امروز باید به دنیا میومد، بیست و هشتم موعد فارغ شدنش بود.» زمین زیر پای ما میلرزد، چندمین پس لرزه؟ هیچ کس محاسبه نکرده است؛ وقتی تعداد بالا میرود، رقم هم نامشخص میشود درست مثل تعداد کشتهشدهها. «پس لرزهها اینجا خیلی زیاده، ماشین از کنارمون رد میشه میترسیم، خیلی وحشتناکه، تو بیمارستان سرپلذهاب رو دیدی؟ اگر خراب نشده بود، اون بچه امروز به دنیا میومد، کی میدونه، کی میدونه اگر خراب نمیشد؛ چند تا آدم زنده میموندن.»
این را میگوید و به سمت زنهایی میرود که ناخن بر صورت میکشند و آوایی مثل هو را پشت هم تکرار میکنند؛ زنها به ترتیب او را در آغوش میکشند و بعد برای ادامه عزاداری به داخل چادر میروند.
مرد پشت سر زنها به داخل چادر میرود و با یک قاب عکس باز میگردد. «دو روز بعد برای امداد رسیدن، اصلا انگار ما اینجا وجود نداشتیم، خانوادهام مردن، دیگه خسارت میخوام چیکار؟ هرچی زندگی بود خراب شد.» مرد دستش را به قاب عکس میکشد و بعد قاب عکس را به دستان دخترکی میدهد که از همان ابتدا در گوشهای ایستاده است، دخترک گریه نمیکند، اما وقتی حرف میزند صدایش میلرزد. «این سه چادر را به ما دادهاند، اما زمستان چطور باید در این چادرها زندگی کنیم؟ شبا تو این چادرها دوازده نفر میخوابن؛ اصلا جا برای خواب نیست؛ اینجا سرمای وحشتناکی داره، اینجا یک متر برف میاد، مسیر جادهها یک هفته قطع میشه، یخبندان میشه، غذایی که مردم برامون آوردن رو ذخیره کردیم.» و در ادامه با انتقاد از دولت میگوید؛ «فقط مردم میان کمک میکنن و میرن.»
همه عزیزان از دست رفته در یک قاب عکس
مرد ساکت با دستان زخمی که فقط برای تشکر از مهمانها از جای خود بلند میشد؛ حالا به سمت ما قدم برمیدارد، به دستان دخترک زل میزند، قاب عکس در دستان دخترک میلرزد. در قاب عکس چهره هشت نفر به چشم میخورد، در این ویرانه ها یک نفر مجال زندگی در این دنیا را پیدا نکرده است؛ قاب عکس همچنان در دستان دخترک تکان میخورد؛ مرد به دستهایش نگاه میکند، به زخمهایی که هرچه عمیق تر شد، زنش را زنده نکرد، به خاکهایی که هرچه کنار زده شد تا سریعتر او را بیرون بکشد، فایدهای نداشت؛ اما درست بخاطر میآورد که وقتی دستش به بدن زن خورد هنوز داغ بود، هنوز نبض داشت، با وجود اینکه زلزله به بیرحم ترین شکل بر سر عزیزانش آوار شده بود؛ اما همچنان محکم و سخت بود.
مرد همانطور به قاب عکس زلزده است، صدای گریه یکی از نوزادان روستا قطع نمیشود، سرما امان همه را بریده است؛ بخصوص بچهها، اما چیزی از آن شب در دل مردم روستا سنگینی میکند که وقتی از آن حرف میزنند؛ صدای شیون و فریاد بلند میشود: «بچه تو شکم مادرش تکون میخورد؛ بچه زنده بود، خفه شد؛ اونقدر تکون خورد تا مرد.»
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر