اشرافیت جدید آمریکایی
زمانی که نامزدهای جمهوریخواه برای نخستین بار در ماه اوت به صف شوند تا خود را برای انتخابات ریاستجمهوری آماده کنند، احتمالا سه نفر از آنها پدرانشان سابقه چنین تجربهای داشتهاند. هرکسی که در سال آینده پیروز شود ممکن است با همسر ریاستجمهوری سابق مواجه شود. کمی عجیب است که کشوری که براساس جنگ با اصول حکومت موروثی بنا شده است، در برابر این خاندانگرایی به این اندازه تساهل و تسامح نشان دهد. زیرا آمریکا هرگز شاه و لرد نداشته است اما باید نگران این موضوع بود که نخبگان جامعه در حال از بین رفتن هستند. بیل کلینتون یا جورج بوش دیگر؟!
آریستوکراسی سیاسی و اقتصادی، جامعه آمریکا را به کدام سمت میبرد؟
توماس جفرسون بین اشرافیگری طبیعی در دو حوزه مجازی و بالقوه تفاوتهایی قائل شده است و گاهی به برکت یک ملت، اشرافیگری تصنعی خیلی پنهانی و در خفا براساس ثروت و تولد در خاندان خاص بازتولید میشود. جفرسون از نخبگانی بود بود که میتوان درخصوص آن بحث کرد.
وی از پدر زن خود ۱۱ هزار هکتار زمین و ۱۳۵ برده به ارث برده، اما تمایز خود را با این طبقه حفظ کرده بود.
زمانی که بارونهای غارتگر، با ترکیبی از نوعدوستی خود حسد شاهزادههای اروپایی را برانگیختند، فرزندان آنها با اعمال خود و زیادهروی در عملکردخود بیانگر این موضوع شدند که این قاره به دلیل آنچه برای زندگی کشف شده است دیگر جایی قابل اطمینان نخواهد بود. جایی که قرار بوده با اطمینان نخبگان خود را بازتولید کند. امروزه نیز آنها متوجه این موضوع شدهاند. برای اینکه این روزها، پولداران ثروت و دارایی خود را به فرزندانشان منتقل کردهاند و آنها نیز متوجه شدهاند که نمیتوانند این ثروت را در چند شب در کازینوها به باد دهند. چیزی که شامل مالیات بر ارث نمیشود، همانا مغز آنها است. سرمایه ذهنی از دانش اقتصاد نشأت میگیرد. کسانی که به مقدار زیادی به این دانش دسترسی داشتهاند، کسانی بودهاند که یک لقمه بزرگ از این شیرینی برداشتهاند. باید گفت این موضوع به مقدار زیادی حتی قابل به ارث بردن است. نسبت به نسلهای پیشین، مردان موفق و باهوش با زنان باهوش و موفق ازدواج میکنند. چنین روشی برای «جفت» پیدا کردن نابرابریها را تا ۲۵ درصد افزایش میدهد و این خانوادهها از دو منبع عظیم درآمد بهره میبرند. فرزندان زوجهای قدرتمند، با آتیهای محکم در زیر یک سقف محکم هم بهدنیا خواهند آمد. یک نکته مهم دیگر در این پازل نهفته است. اینکه تنها ۱/۹ درصد از زنان تحصیلکرده حاضرند بچه به دنیا بیاورند و در مقابل، برای دخترانی که تنها تا دوره دبیرستان تحصیل کردهاند، این رقم به ۶۱ درصد میرسد. در اینجا میتوان به یک نتیجه قطعی رسید: فرزندان افرادی که تحصیلات عالیه دارند تقریبا در سن ۴ سالگی ۳۲ میلیون کلمه بیشتر از فرزندان خانوادهای میشنوند که در رفاه مطلق هستند. این در حالی است که فرزندان دسته دوم به مدارس عالی میروند و در دوران تحصیلات عالیه هم به بهترین دانشگاهها میروند. دانشگاههایی که پیش از این نخبهپرور بوده هماینک از این پیشینه دور شده است. فرزندان باهوش خانوادههای فقیر به دلیل شهریههای بالا، از حضور در دانشگاه چشمپوشی میکنند. در این میان دانشجویان طبقه متوسط نیز باید متحمل بدهیهای هنگفتی شوند تا به دانشگاهها وارد شوند. به ویژه اگر بهدنبال تحصیلات تکمیلیتری باشند تا در شغل دلخواهشان مشغول به کار شوند، این هزینهها چند برابر میشود. امروزه، پیوند بین درآمد والدین با تحصیلات عالیه فرزندان در حال تقویت روزافزون است. مردمان باهوش ثروتمندتر میشوند و برای فرزندان خود معلمان سرخانه قدرتمندی استخدام میکنند. برای آنها آموزش و پرورش اهمیت بیشتری نسبت به گذشته دارد، زیرا آنها در پی تقویت قدرت ذهنی خود هستند.
یک جوان که از دانشگاه فارغالتحصیل شده است، ۶۳ درصد بیشتر از فارغالتحصیل دوره متوسطه درآمد کسب میکند. این هم در شرایطی صادق است که هر دو گروه کار تماموقت داشته باشند. برای فارغالتحصیلان دوره متوسطه کمتر کار تمام وقت پیش میآید. برای کسانی که در راس هرم قرار دارند، از بهترین دانشگاهها جذب بهترین مشاغل میشوند. پاداشهای بالقوه، بیشتر از آن چیزی است که تاکنون از آن بهره بردهاند. این اتفاقات عجیب و غریب دیگر یک رویه محسوس در آمریکا شده است. برای اینکه شکاف بین فقیر و غنی در آمریکا بیش از دیگر کشورهای ثروتمند در دنیا شده است. مشکلی که باراک اوباما در سخنرانی سالانهاش در «وضعیت اتحادیه» در بیستم ژانویه به آن اشاره داشت.
نظام آموزشی در آمریکا بیش از هر کشور ثروتمند دیگری به نفع مرفهان کار میکند. آمریکا بیش از هر کشور مرفه دیگری، در مدارس مناطق اعیاننشین نسبت به مناطق فقیرنشین سرمایهگذاری میکند. هزینههای دانشگاهی نسبت به دهه ۱۹۸۰، رشد ۱۷ برابری داشته است و عمدتا هم صرف امور بوروکراسی دست و پاگیر و ساخت ساختمانهای پر زرق و برق شده است. بسیاری از این دانشگاهها همچنین طرفدار تئوری «میراثخواری» هستند. آنها برای تحصیلات تکمیلی از کسانی حمایت میکنند که از ابتدا در دانشگاهشان پذیرفته شدهاند.
راهحل این نیست که ثروتمندان را از سرمایهگذاری روی فرزندانشان بازداریم، اما میتوانیم راهحلهای فراوانی برای کودکان باهوشی پیدا کرد که دارای اولیای پولدار و شیکپوش نیستند. از همان عنفوان کودکی باید آغاز کرد. زمانی که کودک دارای ذهنی انعطافپذیر است و آماده تاثیرپذیری زیادی است. برای پدران و مادرانی که برای فرزندان خود کتاب و داستان میخوانند و با آنها حرف میزنند، هیچ جایگزینی نمیتوان پیدا کرد، اما گاهی یک پرستار کودک خوب میتواند مفید واقع شود. بهویژه اینکه آمریکا در بین کشورهای دیگر با این معیار، از استاندارد ضعیفی برخوردار است. بهبود مراقبتهای اولیه از کودکان در فقیرترین محلههای آمریکا از شاخص خوبی برخوردار نیست و از ۱۰ به یک یا کمی بیشتر از یک میرسد. دولت میتواند با یک پرداخت سخاوتمندانه این موضوع را حل و فصل کند. بسیاری از مدارس آمریکا ضد شایستهسالاری هستند. اتحادیه معلمان که در برابر هر تذکری موضع میگیرند مخالف این هستند که معلمان خوب باید پاداش بگیرند و معلمان بد نیز باید اخراج شوند. برای حل این موضوع و رفع رسوایی اختصاص بودجههای نابرابر باید سیستم آموزشی مدارس کمتر به سمت محلی شدن آموزش پیش برود. بودجه هر دانشآموز باید در سطح دولت تنظیم شود و به سود دانشآموزان فقیر تغییر کند. دلارها باید در یک نظام تضمینی برای شاگردان در مدارس هزینه شوند. با این روش مدارس خوب ترغیب میشوند که شاگردان را در جهت رشد بیشتر هدایت کنند، بدترین مدارس هم بسته میشوند یا از نو بازسازی میشوند. اتحادیهها و احزاب دموکراتیک آنها ممکن است در اینباره مظلومنمایی کنند اما تجربه نشان داده است در مدارسی که به این طریق عمل کردهاند، بهعنوان مثال در نیواورلئان، این انتخاب جواب داده است. در نهایت، باید به مدارس آمریکا افراد شایسته تزریق شود. در این میان تنها تعداد انگشتشماری مانند «کلتِک» اعتراف کردهاند که باید معیار را بر شایستگی علمی بنا نهاد. تمام مدارس باید از این شیوه تبعیت کنند. همچنین همه کالجها، باید تلاش کنند که پول بیشتری را به دست آورند. باید بساط دورههای بیکیفیت آنلاین برچیده شود. موسسات آموزشی سنتی نیز باید هزینههایشان قطع شود. دولت نیز میتواند درخواست شفافیت بیشتری از دانشگاهها درخصوص فارغالتحصیلان داشته باشد. کمرنگکردن پیوند بین تولد و موفقیت میتواند آمریکا را بیش از پیش ثروتمند کند. با این سیستم تاکنون استعدادهای بیشماری به هدر رفته است. این موضوع حتی میتواند ملت را بههم بیش از پیش نزدیک کند. بیشتر آمریکاییها فکر میکنند که بازی سیاسی یک تقلب است و آنها ممکن است با عوامفریبی سیاسی به چپ یا راست متمایل شوند. باید ببینیم راهکار افراد بزرگسال آمریکا یک بیل کلینتون است یا جورج بوشی دیگر.
ارسال نظر