بازگشت به خاورمیانه - ۲۸ مهر ۹۵

جیمز اف. جفری/ دیپلمات آمریکایی
مایکل آیزنشتات/ محقق نظامی
ترجمه: محمدحسین باقی

در بخش قبل به مداخلات آمریکا در منطقه اشاره و گفته شد که آزاد‌سازی کویت در سال ۱۹۹۱ از سوی نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا نقطه عطفی در موقعیت آمریکا در خاورمیانه به وجود آورد. از موارد این نقطه عطف می‌توان به پیشبرد دیپلماسی عرب- اسرائیل، توافق صلح اسلو در سال ۱۹۹۳ میان اسرائیل- فلسطین و توافق صلح اردن- اسرائیل در سال ۱۹۹۴ اشاره کرد. همچنین گفته شد که حضور ارتش آمریکا در عربستان موجب بروز تنش‌هایی میان واشنگتن- ریاض شد و نتیجه آن ظهور اسامه بن‌لادن و القاعده بود که به دلیل «حضور در کشور حرمین شریفین» حملات ۱۱ سپتامبر را آفریدند. از سوی دیگر، شورش‌های عربی در سال ۲۰۱۱ سقوط رژیم زین‌العابدین بن‌ علی در تونس، مبارک در مصر، قذافی در لیبی را سرعت بخشید و موجب اپیدمی جنگ‌های داخلی و شکست دولت‌ها در لیبی، صحرای سینا، یمن، سوریه و عراق شد که باعث جذب بازیگران منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای - ائتلاف تحت امر آمریکا در عراق و سوریه، ایران و متحدانش و روسیه در سوریه- به خود شد و فرصت‌هایی برای القاعده و داعش برای توسعه فعالیت‌های منطقه‌ای شان فراهم کرد.

جنگ ۱۹۹۱ خلیج‌فارس یک شاهکار استراتژیک و یک موفقیت بزرگ بود. ایالات‌متحده یک هدف واقع‌گرایانه و قابل دستیابی تعیین کرد - آزادسازی کویت- منابع کافی اختصاص داد و ائتلافی گسترده برای انجام ماموریت خود تشکیل داد. این جنگ در راستای نقاط قوت سنتی آمریکا و «روش جنگی» اولویت دار ایفای نقش می‌کرد: یعنی شکست نیروهای متعارف در زمینی باز به لطف آموزش‌های طاقت‌فرسا و مزیت‌های تکنولوژیک. این جنگ منافع کلیدی آمریکا را پیش برد و به‌شدت اعتبار و پرستیژ این کشور را افزایش داد، اگرچه پایان آن با برنامه‌ریزی ناکافی و هدایت سیاسی ناکافی از واشنگتن خدشه‌دار شد و منجر به تصمیمات ناگهانی از سوی فرماندهان میدانی در مذاکرات آتش‌بس با عراقی‌ها شد. در نتیجه، به صدام فضایی باز و دستی آزاد داده شد تا اعتراضات پساجنگ در شمال و جنوب کشور خود را تار و مار کند و باعث شد او به این نتیجه برسد که برنده مهم‌ترین جنگ شده است.

حمله به افغانستان در سال ۲۰۰۱ و عراق در سال ۲۰۰۳ شروع خوبی داشت اما در هر دو آمریکا قربانی موفقیت‌های خود شد. آمریکایی‌ها - با نیروهایی نسبتا کوچک- توانستند حکومت طالبان در افغانستان و رژیم صدام در عراق را متلاشی سازند. در هر دو مورد، نتوانست دشمن را شکست دهد؛ دشمنی که تغییر چهره داد و به‌عنوان شورشگر یا نیروی شورشی بازگشت. در هر دو کشور، آمریکا در شناسایی آن حقیقت کند عمل کرد. به شکل تناقض‌آمیزی، پیروزی‌های سریع و قاطع نظامی، چشم‌انداز بلندمدت برای ثبات در عراق و افغانستان را تضعیف کرد. تلاش‌ها برای تثبیت اوضاع در افغانستان با تغییر مسیر منابع و تمرکز بر عراق (مشکلی که زمانی بدتر شد که شورش‌های عراق شدت گرفت)، تاکید بر مبارزه با تروریسم به جای عملیات‌های ضد شورشی (که به اتکای بیش از حد به نیروی نظامی منتج شد، در نتیجه، مردم را به ستوه آورده و به شورش طالبان کمک کرد) و تلاش برای روی کار آمدن دولت مرکزی قدرتمند، مختل شد؛ تقریبا برخلاف تمام تجربیات تاریخی افغانستان. تلاش‌ها برای آموزش نیروهای امنیتی افغان تقریبا تا اواخر جنگ کمرنگ بود یعنی زمانی که این کار در نهایت به فوریت و با میزانی از موفقیت دنبال شد. وخامت چشمگیر وضعیت امنیتی ناشی از تجدید حیات طالبان، آمریکا را واداشت که عملیات افغانستان را در سال ۲۰۰۹ با ۳۰ هزار سرباز- کمتر از آنچه ارتش لازم می‌دید- شروع کند که به جای قندهار که مرکز ثقل عملیات ضد شورش بود تمرکز بر هلمند قرار گرفت. با این حال، این عملیات موجب کاهش چشمگیر خشونت شد هرچند تاثیرات این عملیات با عقب‌نشینی نیروهای عملیاتی در سال ۲۰۱۲ دوام نیاورد. خشونت افزایش یافت و وضعیت در افغانستان بار دیگر شکننده شده است. ایالات‌متحده با وجود اختصاص منابع بسیار به فعالیت‌هایش اما با همان مشکلات فراوانی در عراق مواجه شد که در افغانستان روبه‌رو شده بود. آمریکا با نیروهای کافی برای سرنگون کردن رژیم دست به حمله زد، اما کاری برای ثبات بعدی در این کشور انجام نداد؛ آمریکا ارتش عراق را منحل کرد، تنها سازمانی که می‌توانست در انجام این کار کمک کند؛ بعثی‌زدایی و دموکراتیزاسیون از سوی بسیاری از اهل سنت به‌عنوان سیاست‌هایی دیده شد که قصدش کاهش نفوذ و جایگاه اهل سنت در عراق پساصدام است و باعث شد آنها در برابر اشغال آمریکا دست به مقاومت خشونت بار بزنند. مشخصه تلاش‌های اولیه برای ثبات عراق رویکردهای رقیب بود؛ برخی به شدت بر تاکتیک‌هایی تهاجمی اتکا داشتند که به سرعت گرفتن شورش تازه شکل گرفته در عراق کمک می‌کرد. اگرچه بازسازی ارتش عراق کلیدی برای استراتژی خروج آمریکا تلقی می‌شد، اما این تلاش به‌طور مداوم با کمبود منابع روبه‌رو بود و مشخصه‌اش «ادهوکراسی» است. (واژه ادهوکراسی از واژه‌های یونانی ad hoc به معنی «برای هدف معین» و پسوند -cracy به معنی «حکومت» گرفته شده است. ادهوکراسی نوعی از سازمان است که در نقطه مقابل بوروکراسی قرار دارد. این واژه برای اولین بار در سال‌های ۱۹۷۰ از سوی آلوین تافلر به‌کار برده شد و از آن زمان به بعد در اغلب تئوری‌های مدیریت سازمان (به ویژه سازمان آنلاین) مورد استفاده قرار می‌گرفته است که بعدها از سوی محققان دیگری مانند هنری مینتزبرگ توسعه بیشتری یافت. رابرت واترمن ادهوکراسی را این گونه تعریف می‌کند: «هر ساختاری از سازمان که خطوط بوروکراسی موجود را برای بهره‌برداری از فرصت‌ها، حل مسائل و دستیابی به نتایج قطع می‌کند»). وقتی آمریکا متعهد به اعزام ۳۰ هزار نیرو در سال ۲۰۰۷ برای ثبات بخشیدن به عراق شد، تلاش‌ها برای افزایش دستاوردهای عملیات با تقویت آشتی و مصالحه ناکافی تشخیص داده شد. در واقع، نه تئوری‌ای که در پس آشتی در عراق بود و نه رابطه میان تلاش‌های مصالحه‌جویانه از بالا به پایین یا برعکس، هرگز به‌طور رسمی بیان نشد. در عراق و افغانستان، سیاست‌های کشور میزبان، نقطه ضعف تلاش‌های آمریکا برای تبدیل موفقیت در اقدامات ضدشورشی به نتایج سیاسی پایدار بود. افزون بر این، در هر دو کشور روش‌ها و ابزار نامناسب بودند. ایالات‌متحده که همواره منابع اندکی به تلاش‌های نظامی اختصاص می‌داد دائما مجبور به عقب‌ماندن می‌شد و در هر مورد در نهایت وادار می‌شد تا عملیات نظامی و غیرنظامی را همراه با عملیات جامع ضدشورش برای دستیابی به میزانی از ثبات پیش از خروج به‌اجرا در آورد. در افغانستان و عراق، ژنرال‌های ارشد از تحمیل یک رویکرد مشترک برای پرداختن به شورش‌ها تا همین اواخر اجتناب کردند تا مبادا اصول نظامی ارتش آمریکا دال بر اقدامات غیرمتمرکز را نقض کنند هرچند آنها در نهایت ضرورت این کار را تشخیص دادند.