مصاحبه با دانیل کاهنمن برنده جایزه نوبل اقتصاد در سال ۲۰۰۲
کاربرد روانشناسی در اقتصاد و مدیریت
خرید چوب بیسبال و توپ آن روی هم ۱۰/۱ دلار هزینه داشته است. اگر قیمت چوب بیسبال یک دلار بیشتر از توپ آن باشد، قیمت توپ چقدر خواهد بود؟ بسیاری ناخودآگاه میگویند ۱۰ سنت چرا که به سادگی ۱۰/۱ را به یک دلار و ۱۰ سنت تفکیک میکنند. وقتی همین سوال از جمع دانشجویان دانشگاه پرینستون مطرح شد بیش از نیمی همین جواب غلط را دادند.
ترجمه: علی سرزعیم
خرید چوب بیسبال و توپ آن روی هم ۱۰/۱ دلار هزینه داشته است. اگر قیمت چوب بیسبال یک دلار بیشتر از توپ آن باشد، قیمت توپ چقدر خواهد بود؟ بسیاری ناخودآگاه میگویند ۱۰ سنت چرا که به سادگی ۱۰/۱ را به یک دلار و ۱۰ سنت تفکیک میکنند. وقتی همین سوال از جمع دانشجویان دانشگاه پرینستون مطرح شد بیش از نیمی همین جواب غلط را دادند. دکتر «کاهنمن» استاد دانشگاه پرینستون و برنده جایزه نوبل اقتصاد در سال ۲۰۰۲ میگوید: «انسانها به سخت فکر کردن عادت ندارند و به اولین جواب شهودی که به ذهنشان میرسد راضی میشوند». مثال چوب و توپ بیسبال را رها کنید، اما بدانید که موضوع ناسازگاری و خطاهای تصمیمگیری توسط افراد متخصص و خبره از جمله موضوعات محوری است که دکتر کاهنمن به آن پرداخته است. تحقیقات کاهنمن به همراه یار مرحومش دکتر «تورسکی» موجب شد تحولی اساسی در حوزه اقتصاد و فاینانس ایجاد شود چرا که همواره در عمل دیده میشود رفتار عاملان اقتصادی با آنچه که فرضیه رفتار عقلایی پیشبینی میکرد منطبق نیست. آنها از طریق آزمایشهای تجربی نشان دادند که چه اشتباهها، تناقضها وجهتگیریهایی همواره در تصمیمگیریهای انسانی وجود دارد. شاید غیرممکن باشد که فردی راستگو و صادق مقالات او را بخواند و شوکه نشود. وی با سادگی هرچه تمامتر نشان میدهد که چقدر تصمیمگیریهای انسانها در معرض خطا است و چقدر باید مراقب جهتگیریها بود. امروزه کاربرد تحقیقات کاهنمن تحولی شگرف در حوزه فاینانس موجب شده و کمک به فهم این موضوع کرده که چطور عاملان اقتصادی در مورد زمان، پول و منابع خود تصمیمگیری میکنند. با هم گفت وگویی با کاهنمن درخصوص وجود ناسازگاری در تصمیمگیریها را میخوانیم.
در تحقیقات کلاسیک شما پیرامون وجود ناسازگاری در تصمیمگیری انسانها، چنین به نظر میرسد که تمرکز شما، بر موضوع انتخاب غیرعقلایی انسانها است حتی وقتی که اطلاعات خوبی نسبت به مسائل گوناگون دارند؟
وقتی شما اندیشهها و یافتههای گذشته را تفسیر میکنید باید توجه داشته باشید که این مباحث در چه زمینه ای مطرح میشد. درآن دوران یعنی دهه هفتاد، غیرعقلانی بودن، معادل احساساتی بودن تعریف میشد. در عین حال روشن بود که انسانها آشکارا استدلال میکنند: برای ما مشخص بود که انسانها بالاخره برای گشودن راه خود از میان مسائل حساب کتاب انجام میدهند. اما آنچه که برای ما خیلی جالب و مهم بود این بود که چه چیزهایی در یک لحظه به ذهن انسان وارد میشود. این دغدغه ما را به سمت تئوری دو سیستم رهنمون شد.
میشود تئوری دو سیستم را تشریح کنید؟
بسیاری از ما که روی این مساله کار میکردیم به این نتیجه رسیدیم که عملا دو سیستم فکر کردن در انسان وجود دارد که ویژگیهای جداگانهای دارند. میتوان به این دو سیستم اسامیشهود و قدرت استدلال اطلاق کرد. البته برخی آن را سیستم یک و سیستم ۲ نامگذاری کردند. بعضی فکرها به خودی خود به ذهن وارد میشوند، در اغلب اوقات بسیاری فکرها از این نوع هستند. اینها سیستم یک هستند. این به معنی آن نیست که انگار همه چیز به صورت خودکار و اتوماتیک انجام میشود بلکه به معنی آنست که ما به جهان به طور ناخودآگاه واکنش نشان میدهیم و در مورد آن کنترل نداریم. عملیات سیستم یک خیلی سریع، بدون زحمت و همراه با کارهای دیگر و غالبا همراه با احساسات است. این امور از طریق عادت انجام میشوند لذا اصلاح یا کنترل آنها بسیار دشوار است. سیستم دیگر سیستم شماره ۲ است که همان قدرت استدلال کردن است. این سیستم عامدانه و هشیارانه عمل میکند. فرآیند آن کندتر است و باید بهترتیب انجام شود، نیازمند تلاش است و عامدانه کنترل میگردد اما از برخی قواعد پیروی میکند. تفاوت در میزان تلاشی که برای یک فرآیند ذهنی صرف میشود شاخصی خوبی است که نشان میدهد آیا به آن فرآیند باید سیستم یک را اطلاق کرد یا سیستم ۲ را.
چطور شد که شما تحقیق در مورد این دو سیستم را آغاز کردید؟
در اولین مقالهای که به اتفاق تورسکی نوشتم، به این مساله پرداختیم که استادان آمار وقتی غیررسمیفکر میکنند، به لحاظ آماری چگونه عمل میکنند. آنچه یافتیم را قانون اعداد کوچک نامگذاری کردیم. این تعبیر برای اشاره به این مساله وضع شد که چگونه انسانها میزان مشابهت توزیع احتمالی در یک گروه کوچک به توزیع احتمالی در کل جامعه را بزرگنمایی میکنند. همچنین دریافتیم که انسانها حتی استادان آمار برای حدس زدن نتایج احتمالی از قواعدی که فرا گرفتهاند استفاده نمیکنند.
یعنی حتی آماردانهای خوب، میتوانند آماردانهای ضعیفی باشند؟
دقیقا وقتی آنها کاملا در سیستم ۲ عمل نمیکنند، برای پاسخگویی به سوالات سادهای که به آنها میدادیم به قوه شهود خود اتکا میکردند. ما انتظار داشتیم که وقتی مسائل اهمیت زیادی بیابند، آنها استدلال و محاسبه را جایگزین شهود خود کنند. نتیجه تکاندهنده ای که به آن رسیدیم این بود که حتی کسانی که با (اصول و مبانی آمار و منطق) آشناتر بودند همان اشتباههایی را مرتکب میشدند که افراد عادی انجام میدادند.
آیا در طی دورانی که شما روی مساله ریسک کار کردهاید، درکتان از مقوله ریسک و معنی آن ارتقا یافته است؟
سابقا درک ریسک و واکنش به آن امری احساسی تلقی میشد.
نه تنها امری احساسی تلقی میشد بلکه به دلیل چنین تصوری نادیده گرفته میشد.
بله دقیقا همینطور است. نوآوری ما این بود که نشان دادیم دستهای از ریسکها وجود دارند که ناشی از خطاها و توهمهای شناختی هستند. این حرف امر بدیعی بود و بسیاری را به وجد آورد. اما این تنها بخشی از داستان بود. البته نگاه دیگری هم به مساله وجود دارد که اتفاقا این رویکرد فراگیر است. مقالهای هست که من خیلی آن را دوست دارم. عنوان مقاله همه حرف را میزند. عنوان این است :«ریسک به مثابه احساس». ایده آن این است که اولین چیزی که به شما دست میدهدترس است و به واسطه اینترسیدن احساس ریسک میکنید. لذا به مقوله ریسک به عنوان امری که کمتر شناختی (و بیشتر احساسی بود) نگاه میشد.
بنابراین این مقوله کلی احساسات نیست که در تصمیمگیری دخالت میکند بلکه صرفا یک احساس و آن همترس است که در ادراک ریسک وارد میشود و فرآیند تصمیمگیری را دچار خطا میکند؟
آنچه عملا در اثرترس رخ میدهد آنست که احتمالات بی اهمیت میشود. مثلا اگر من وجود خطری برای فرزند شما را بیان کنم هر چقدر هم که احتمال وقوع آن کم باشد، برای شما فکر دیگری کردن دشوار میشود (و دچار تشویش میشوید).
این مساله مشابه داستان لورنز در قضیه بنزین است. پدیدهترس اثر خود را بر روی تصمیمگیری میگذارد.
احساسات غالب میشود. غلبه احساسات به واسطه امکانپذیر شدن (یک خطر) ممکن میشود نه بواسطه احتمال آن. هر چه یک پدیده احساس برانگیزتر باشد، انسانها کمتر عقلایی فکر میکنند. لذا یک شکاف بزرگ وجود دارد.
یعنی شما میگویید بدترین حالت بر نحوه ارزیابی احتمالی افراد سایه میافکند؟
ما میگوییم که انسانها احتمالات کم را زیاده تخمین میزنند. اثر بدترین حالت به لحاظ احساسی در پشت کل ماجرا باقی هست.
به همین دلیل حتی خبرگان هم دچار اشتباه میشوند. اما خبرگان و کارشناسان یک سازمان در خلا و جدا از دیگران تصمیم نمیگیرند. آنها تصمیماتشان را در جلسات، گردهماییها و کمیتهها اتخاذ میکنند. آیا مشابه همان سیستم یک و ۲ که در سطح فردی مطرح بود در سطح گروهی هم دیده میشود؟
در مورد اینکه گروهها در چه شرایطی بهتر کار میکنند دانش زیادی در اختیار داریم. اگر قرار باشد که جواب درست از میان خیل جوابها شناسایی شود، عملکرد گروهی بهتر از عملکرد فردی است. اما وقتی که همه افراد گروه دچار یک نوع سوگیری خاص هستند، عملکرد فردی بهتر از عملکرد گروهی است چرا که گروهها در مقایسه با افراد افراطیتر عمل میکنند.
به عبارتی یک بازخورد تشدیدکننده است. در گروهها حالتهای افراطی تشدید میشود.
در گروهها امکان قطبی شدن وجود دارد. در بسیاری از مواقع پدیدههای ریسکپذیری وجود دارد که موجب حرکت به سمت ریسک میشود. یعنی گروهها بیش از تک تک افراد پذیرای ریسک میشود.
چرا چنین اتفاقی میافتد؟
یکی از سوگیریهای جدی در تصمیمگیریهای ریسکی خوشبینی است. خوشبینی از دلایلی است که موجب قبول ریسک زیاد میشود. گروهها معمولا زیادی خوشبین هستند. علاوه بر آنتردیدها توسط گروهها سرکوب میشود. تصور کنید که کاخ سفید میخواهد در مورد عراق تصمیم بگیرد. به راحتی میتوان تصور کرد که یکی از مسئولین اجرایی کاخ سفید با خود چنین بیاندیشد: «واقعا وحشتناک خواهد بود». به سادگی میتوان تصور کرد که فرد دیگری بخواهد دیدگاه او را سرکوب کند. همیشه تمایل و گرایش به سمت حمایت از گروه وجود دارد. اینها عواملی هستند که موجب شکل گیری وضعیتی میشوند که اصطلاحا تفکر گروهی خوانده میشود.
در مورد تصمیمات مربوط به سرمایهگذاری مالی و تخصیص داراییها چطور؟ این حرفها به من چنین القا میکند که در امور مالی تصمیمگیری فردی میتواند بهتر از تصمیمگیریهای جمعی نظیر آنچه توسط هیاتهای مدیره سرمایهگذاری انجام میشود باشد.
نه، نه، آنها دینامیکهای یکسانی ندارند. وقتی به بازار و کمیتههای سرمایهگذاری نظر میکنید، در واقع پویایی افرادی که رقیب هم هستند را مشاهده میکنید. ما واقعا باید این موارد را از هم تفکیک کنیم.
اما من به کمیتههای مدیریت، هیاتهای ژوری و کمیتههای سرمایهگذاری نگاه میکنم. در همه آنها شواهد وزن دهی شده و ریسکها ارزیابی میشوند. به نظر مشابهت آنها بیش از تفاوتشان باشد.
من روانشناس هستم. ما از سطح فردی شروع میکنیم و سوگیریها را در سطح فردی شناسایی میکنیم. سپس رو به گروه میکنیم و میبینیم که در سطح گروهی چه اتفاقی میافتد. ساختار گروه چطور است؟ انگیزهها چیست؟ افراد در قبال یکدیگر چه رفتاری اتخاذ میکنند که ریسک را تقلیل داده یا تشدید میکند؟ سپس امور بازاری مطرح است که افراد در قبال هم واکنش نشان میدهند.
آنچه را که شما تشریح میکنید در واقع صحنه ماجرایی است که در آن افراد گروه در مورد ریسک یا پاداش آن به اجماع یا دست کم به نوعی توافق میرسند.
درست است. اما به یاد داشته باش که انگیزههای داخلی که موجب میشود درک افراد گروه از ریسک و بازده آن متفاوت از ریسک و بازده واقعی شود در بیرون از گروه وجود ندارد. این انگیزهها میتواند ادراک ریسک را کاملا مخدوش کند.
آیا به نظر شما پیامدهای منفی ناشی از تصمیمگیری جمعی بدتر از کارکردهای منفی سیستم شناختی در سطح فردی است؟
کاملا بستگی به نوع تصمیم، افراد و گروه دارد. اما قویا به این امر اعتقاد دارم که هم فرد و هم گروه نیازمند مکانیزمی هستند تا بر اساس آن به بررسی این مساله بپردازند که تصمیم آنها چگونه اتخاذ میشود. این مساله خصوصا برای سازمانهایی که باید در زمانهای کم تصمیمات زیادی بگیرند اهمیت ویژه ای پیدا میکند.
در مورد این مباحث شما چقدر با فعالان عرصه بازار و تجارت سروکار داشتهاید؟ آیا تاکنون به یک مدیر ارشد عرصه تجارت برخوردهاید که به شما بگویید فلانی ما دائما با مقوله ارزیابی ریسک سروکار داریم. آیا تو میتوانی ما را راهنمایی کنی تا چگونه هم در سطح فردی و هم در سطح گروهی ارزیابی درستتری از ریسک داشته باشیم؟ آیا امکان درست کردن چک لیست برای شناسایی سوگیریها و مسائلی از این دست وجود دارد؟
من از هر دو پدیده کنجکاوی و در عین حال مقاومت که با آن دائما روبرو میشوم تحت تاثیر قرار میگیرم. برای من این واقعیت تکاندهنده است که وقتی در صحبت با بسیاری از فعالان اقتصادی در مییابم که سازمان آنها تصمیمات زیادی میگیرد اما هیچ سوابقی را از آن نگه نمیدارد. آنها تلاش نمیکنند که از اشتباههای خود درس بگیرند. معمولا حاضر نیستند که برای شناخت اشتباههای گذشته اندکی سرمایهگذاری کنند. البته این امر خیلی اتفاقی نیست. نمیخواهند که یاد بگیرند.
در عین حال کنجکاوی زیادی در این زمینه وجود دارد. از من برای سخنرانی زیاد دعوت میشود. اما وقتی این ایده را برای آنها مطرح میکنم که کسانی را به این کار بگمارند که آمار تصمیمها را نگه دارند تا پس از چند سال بتوان سوگیریها را شناسایی کرد، خطاها و پیشبینیهای غلط را تشخیص داد و عوامل گمراهکننده را پیدا کرد تا فرآیند تصمیمگیری بهتر شود، زیر بار نمیروند.
آیا آنها از توجه به فرآیند ذهنی خود بیزارند یا اصلا ریسک گریزند؟ شما روانشناس هستید و میگویید که واحد تحلیل شما افراد هستند. پس چرا این افراد مایل به دانستن این مسائل نیستند؟ در حالیکه انسانها به آینه نگاه میکنند (تا خود را ورانداز کنند)؟
اما همین آدمها وقتی تصمیم میگیرند سوابق تصمیمات یا پیشبینیهای خود را نگه نمیدارند. برای من خیلی عجیب است که انسانها به ندرت ذهنیت خود را عوض میکنند. اولا در برخی مواقع که ما ذهنیت خود را تغییر میدهیم از این تغییر آگاه نیستیم. اغلب افراد وقتی ذهنیت خود را تغییر میدهند، ایده قبلی خود را به نوعی بازسازی میکنند تا به این تصور برسند که از اول هم همانگونه فکر میکردند. انسانها معمولا میزان تغییر تفکرات خود را کمتر از مقدار واقعی ارزیابی میکنند. مضاف برآن وقتی که انسانها به امریترغیب شوند، فکر میکنند که همیشه به همان صورت فکر میکردهاند. در این زمینه تحقیقات خوبی انجام شده است.
ما تا همین اواخر در یکی از بزرگترین حبابهای تاریخ {بورس}زندگی میکردیم. کسانی را میشناسیم که میگویند «ما درشرکتهای کامپیوتری و مخابراتی زمانی سرمایهگذاری کردیم که در بالاترین قیمت قرار داشتند. من هنگام تصمیمگیری برای این سرمایهگذاری چگونه فکر میکردم؟»
اوه بله بسیاری از افراد میپذیرند که اشتباه کردهاند. اما این به معنی آن نیست که آنها ذهنیت خود را عوض کرده باشند. این به معنی آن نیست که آنها بتوانند از اشتباهها پرهیز کنند.
به عبارت دیگر شما بر اساس تحقیقاتی که در مورد افراد و گروهها انجام دادهاید معتقدید که این رکود ایجاد شده در بازار سهام موجب نمیشود تا افراد در نحوه نگرش خود به ریسک تجدیدنظر کنند؟
در بلند مدت اثر آن مثل اثر سوختگی توسط شعله است. در سطح احساسات فردی آثاری خواهد گذارد که تنها مدتی دوام خواهد داشت.
اما ذهنیت آنها عوض نشده به همین دلیل میگویید که در سطح احساسات است؟ این همان سیستم یک است؟
به نظر من کل این حرفها و اظهارنظرها مبتنی بر احساسات است.
آیا میخواهیم به این دیدگاه فرویدی یعنی تخریب خود استناد کنیم تا بتوانیم این پدیده را توضیح دهیم که چرا افراد به جای استفاده از مهارت آماری خود از شهود پرخطای خود استفاده میکنند؟
نه خدا این نگاه را ممنوع کرده است.
در مورد روانشناسی تکاملگرا چطور؟ شاید علت خطاهای آدمیاین باشد که انسانها به این شکل تکامل یافته باشند که خطاهای شناختی مرتکب شوند مثلا از اعداد کوچک استنتاج کنند؟
برای هر چیز میتوان توجیه تکاملی عرضه کرد. اما سوال این است که آیا این سوگیریها دارای کارکرد است؟ این نگاه متفاوت از نگاه تکاملی است. در برخی شرایط این سوگیریها کارکرد منفی دارد اما عموما غیرقابل اجتناب هستند. در عین حال مقوله ادراک نیز مطرح است که با شهود مربوط است. تکامل ادراک متفاوت از تکامل شهود و یا سیستم شناختی است.
به نظر میرسد که ما داریم تصمیمگیری را به سه سیستم تقسیم میکنیم. یک بعد احساسی هست. همچنین سیستم محاسبات عقلایی وجود دارد. علاوه بر آن سیستم ادراکی نیز مطرح است.
بله من به سه سیستم فکر میکنم. در چشمانداز اخیرم نسبت به موضوع، سوالی که مطرح میکنم این است که چه چیز باعث میشود برخی فکرها به ذهن وارد شوند؟ و چرا برخی فکرها راحتتر از بقیه وارد ذهن میشود؟ اندیشیدن به برخی مسائل واقعا نیازمند تلاشی جدی است اما برخی دیگر بدون اینکه بخواهی به ذهن وارد میشوند.
وقتی که شما تحقیقات خود را در مورد روانشناسی تصمیمگیری شروع کردید، در حوزه مدیریت این مساله دنبال میشد که فرآیند تصمیمگیری تا جای ممکن عقلایی شود.
در مدل عقلایی فرض بر این است که خواستهها و اعتقادات تعیین شده هستند. در سی سال گذشته ما جدا به مدل عقلایی اعتقاد داشتیم اما امروزه باید پذیرفت که چندان موفق نبود.
آیا تحقیقات شما به انقراض مدل عقلایی کمک نکرد؟ مفهوم اصلی کارهای شما تمرکز بر تنش میان سیستم فکری۱ و سیستم فکری ۲ است. این تنش مانع از آن میشود که سیستم فکری دو یعنی عقلایی فکر کردن غالب شود.
این حرف کاملا درست نیست. تحقیقات ما ادعا نمیکند که انسانها نمیتوانند عقلایی باشند یا عقلایی نخواهند بود. تحقیقات ما میگوید حتی کسانیکه آموزش میبینند تا تفکر سیستم ۲ را به کار گیرند در عمل اینکار را انجام نمیدهند با اینکه میدانند باید چنین بکنند.
«هوارد رعیفا» پدر مکتب تحلیل تصمیم رسمی، در پنجاهمین شماره نشریه تحقیق عملیات حرفهای اصلی خود را پس گرفته است. او به این بحث پرداخته که تحلیل تصمیم آنقدرها که تصور میکرد آثاری جدی بر تفکر مدیریتی نداشته است.
به نظر من کاملا روشن است که چه اتفاقی افتاده است در حالیکه در آن زمان این مساله روشن نبود.
آیا این به معنی کنار گذاشتن همه مباحث مربوط به تحلیل تصمیم از جمله درخت تصمیم و مسائلی از این دست که دانشجویان رشته مدیریت میخوانند است؟
این به معنی آن نیست که شما نباید تحلیل تصمیم انجام دهید. این به معنی آنست که تحلیل تصمیم نمیتواند دنیا را کنترل کند زیرا تصمیمگیران نمیخواهند عملیات فکری را به دیگران واگذار کنند. به هر حال اصولا در تحلیل تصمیم کسی هست که احتمالات را تولید میکند و تصمیمگیران به روابط بده بستان نظر میکنند و در مورد نسبت دادن مقدار مطلوبیتها تصمیم میگیرند. علاوه بر آن تصمیمگیران کارکردهای مدیریتی هم دارند چرا که میخواهند بدانند همه چیز درست انجام شده است. اما دقیقا خلاف این مساله رخ میدهد. تصمیمگیران تحلیل تصمیم را دوست ندارند چرا که این تکنیک فرض میکند که تصمیمگیری یعنی انتخاب بین دو قمار است.
تعبیر انتخاب بین دو قمار تعبیر جالبی است. کدام مهمتر است، تحت تاثیر قراردادن انتخاب میان دو قمار یا انجام انتخاب میان دو قمار؟
به نظر من در عرصه تجارت و همه جای دیگر تصمیمگیران همه استعارات را کنار میگذارند. مدیران به خود به چشم کاپیتان کشتیهایی نگاه میکنند که در طوفان افتاده است. ریسک همان خطر است و آنها با آن به شکلی کنترل شده مبارزه میکنند. این ایده که شما قمار میکنید به معنی آنست که پذیرفتهاید مقداری از کنترل خود بر اوضاع را از دست دادهاید. پذیرش این واقعیت برای تصمیمگیران چندش آور است و آن را رد میکنند. به همین دلیل نیز تحلیل تصمیم را به کنار میزنند.
به جای آن باید چه کار کرد؟
به همین دلیل باید به چند سیستم فکر کرد. به اشکال مختلف میتوان در مورد یک مساله اندیشید که برخی بهتر از دیگری است. اما قبول میکنم که نسبت به گذشته کمتر خوشبین هستم.
چرا؟
چون فکر میکنم سیستم یک چندان آموزش پذیر نباشد. و سیستم ۲ کند و طاقت فرسا است و کمتر از آنچه فکر میکردم قابل کنترل است.
شما انتظار دارید که مدیران و تصمیمگیرانی که بر زندگی و مال دیگران تاثیرگذارند چه چیزهایی از کار شما بدانند؟
اگر یک آرزو داشته باشم، آن این است که سازمانها بخشی از تلاش خود را مصروف آن کنند که فرآیندهای تصمیمگیری خود را مطالعه نمایند و خطاهای خود را بشناسند و سوابق را چنان حفظ کنند که بتوانند از اشتباههای درس بگیرند. به نظرم چنین چیزی در در حال حاضر انجام نمیشود. عوامل زیادی را میبینم که مانع تحقق این امر میشود. لذا اگر یک آرزو داشته باشم، آن همین است.
ارسال نظر