لورنس دبلیو رید

مترجم: یاسر میرزایی

اجازه دهید سخن متخصص بزرگ هومر، ویل راجرز را تکرار کنم: «من عضو هیچ گروه رسمی نیستم. من لیبرتارین هستم.» من می‌ترسم که چنین بگویم. توضیح می‌دهم. برچسب‌هایی چون «لیبرتارین» همیشه واضح نیستند. گاهی این برچسب‌ها به عنوان جایگزین شتاب‌زده افکار به کار می‌رود، مثلا گفته می‌شود: «اوه، او یکی از آنها است!» من گاهی وقت‌ها که مجبورم برچسبی برای معرفی خودم انتخاب کنم از «لیبرتارین» استفاده می‌کنم، اما همیشه یک یا دو نکته را به همراهش اخطار می‌دهم؛ بنابراین کسی مرا وابسته به حزب سیاسی خاصی نمی‌داند یا موضع مرا در خصوص فلان بحث داغ به طور خاص این یا آن نمی‌داند. در بعضی مواقع نیز من خود را «لیبرال کلاسیک» می‌خوانم، اما اگر در پی آن توضیحی ارائه ندهم، شنوندگان گیج می‌شوند که چه فرقی با «لیبرال‌های» امروز دارد. «اراده‌گرایی» (Voluntaryist) مکتبی است که به درستی موضع سیاسی، اخلاقی و اقتصادی مرا مشخص می‌کند، اما متاسفانه، کمتر کسی حتی این اصطلاح به گوشش خورده است.

به من برچسب‌های دیگری هم می‌خورد. من اقتصاددانی «اتریشی» هستم، در حالی که قدردان سهم مثبت و قابل‌توجه دیگر مکاتب اندیشه نیز هستم. من یک مسیحی هستم که در عین حال عقل‌گرا هستم، زیرا باور دارم عقل در جهانی منظم، هدیه‌ای الهی است. من اگر چه عقاید آین رند را نمی‌پذیرم، اما همچون او طرفدار سرسخت سرمایه‌داری هستم که پشتیبان حقوق بلافصل آدمی، نقش کارفرما و تولید‌کننده و شکوه ذهن آفریننده است. من یک محافظه‌کارم بدین معنا که برای بسیاری از سنت‌های از کار درآمده ارزش قائلم اگر چه مخالف حاکم شدن آنها به حکم قانون هستم. من اخلاق‌گرا هستم؛ زیرا فکر می‌کنم اصول اخلاقی چون صداقت، استقلال، شجاعت و تقوا، اجزایی خوب و ضروری برای یک جامعه آزاد است.

ترتیب ارزش‌ها، توجهات و مهارت‌های هر فرد منحصر به خود او است؛ بنابراین یک نفر می‌تواند به طور کلی لیبرتارین باشد، اما خود را عینی‌گرا، اتریشی، اراده‌گرا، لیبرال کلاسیک، مسیحی، اخلاق‌گرا، محافظه‌کار یا دو یا چند تا از اینها بخواند.

به مبارکی بسیاری از دوستان که در تمام این اردوگاه‌ها دارم، تلاش می‌کنم در هیچ کدام دشمنی نداشته باشم. من برای موقعیت‌هایی که عدم‌توافق موجب عداوت میان کسانی می‌شود که در بسیاری از دیگر موضوعات هم‌عقیده‌اند، متاسفم. اگر شما به فرآیندی بلندمدت می‌اندیشید، به نظر می‌رسد مدارا، ارتباط و پیدا کردن زمینه‌های مشترک (که هیچ یک نیازمند مصالحه بر سر اصول بنیادی نیست) مناسب‌تر از جنگ‌ کردن است. فایده مشت بر سینه کوبیدن‌های از سر خودحق‌بینی چیست؟

در حالی که من خود را عینی‌گرا (Objectivist) نمی‌دانم عاشق این عبارت آین رند (و بسیاری عبارات دیگرش) هستم: «وقتی شما می‌بینید که تجارت نه از روی رضایت بلکه از روی اجبار پیش می‌شود؛ وقتی شما می‌بینید که برای تولید نیاز به اجازه کسانی دارید که هیچ تولیدی ندارند؛ وقتی شما می‌بینید که پول به سمت کسانی جریان می‌یابد که کالایی ارائه نمی‌کنند بلکه طرفدار دارند؛ وقتی می‌بینید که کسانی نه به خاطر کارشان بلکه به خاطر ساخت و پاختشان ثروتمندتر می‌شوند و قانون از شما در برابر آنها حمایت نمی‌کند، بلکه از آنها در برابر شما حمایت می‌کند؛ وقتی شما می‌بینید که فساد پاداش می‌گیرد و صداقت مجازات می‌شود؛ آن وقت ممکن است شما بفهمید که سرنوشت شومی در انتظار جامعه‌تان است.»

اخیرا دوستی در فیس‌بوک نوشته بود: «اگر FEE (بنیاد آموزش اقتصاد) و دیگر نهادهای لیبرتارینی فلان عقیده خاص را کنار می‌گذاشتند، من می‌توانستم از آنها با تمام وجود حمایت کنم.» من مجبور شدم پاسخ دهم: «هیچ کس در FEE مدعی نیست که شما باید فلان عقیده را داشته باشید تا از آزادی حمایت کنید. ما حامی تمام کسانی هستیم، چه با آن عقیده و چه بی‌آن، که بر شهروندانشان اعمال زور نمی‌کنند. ما درباره مردم بر مبنای فردیت‌شان قضاوت می‌کنیم و نه بر مبنای «گروهی» که عضو آن هستند یا بر مبنای برچسبی که دیگران بدان‌ها می‌زنند. ما معتقدان به عقیده الف را به خاطر خطاهای عده‌ای اندک از آن گروه محکوم نمی‌کنیم، همین‌طور که مردم شوروی و چین را نیز به خاطر خطاهای استالین و مائو محکوم نمی‌کنیم. عقیده یک شخص به خود او مربوط است و برای دفاع از حقوق مالکیت ضروری نیست.»

من سعی نکردم که او را به عقاید خود دعوت کنم و در عین حال در روش خود نیز تغییری ندادم. من سعی کردم او را به سرزمین دوستی بکشانم: هر دوی ما دوست داریم که میزان دخالت دولت در جامعه را کم کنیم. ما در جهانی زندگی می‌کنیم که بسیاری از مردم هنوز نمی‌دانند، هر چه تا به حال دخالت صورت گرفته است بس است. آنها از دخالت بیشتر دولت دفاع می‌کنند و وقتی می‌خواهند هر مشکلی که در زیر آسمان آبی رخ می‌نماید را با برنامه دولتی دیگری که نیازمند حمایت مالیات است حل کنند. من این آشنایی فیس‌بوکی را یک دوستی و نه یک دشمنی می‌بینم. بر من واضح است که این راهی است که باید باشد اگر ماهایی که به آزادی معتقدیم واقعا به دنبال پیروزی هستیم. بگذارید بخشی از مطلبی که خیلی پیش‌تر نوشته بودم را دوباره تکرار کنم. این عبارات ممکن است بنایی باشد تا میان گروه‌هایی که اکنون خود را معارض هم می‌بینند، دوستی ایجاد کند: یک انسان عاقل و بالغ نه خود بر دیگر انسان‌های بالغ و عاقل اجبار غیرضروری وارد می‌کند و نه آرزوی مورد اجبار قرار گرفتن دیگران از سوی دیگران را دارد: این معنای سنتی آزادی است. این عقلانیتی است که دخالت دولت در زندگی ما را محدود می‌کند. در یک جامعه آزاد قدرت عشق و نه عشق قدرت، رفتار ما را جهت می‌دهد.

آن‌چه را ما امروز در زندگی سیاسی‌مان انجام می‌دهیم در نظر بگیرید و فرسایش تاسف‌بار آزادی که به نحو دردناکی در حال رخ دادن است، ببینید. این گزارشی از تسلط عشق به قدرت بر قدرت عشق است. ما بیش از ۴۰ درصد درآمدمان را به دولت‌های محلی و دولت ایالات‌متحده می‌بخشیم در حالی که یک قرن پیش این مقدار تنها ۶ تا ۷ درصد بود. بسیاری فکر می‌کنند ۴۰ درصد هنوز کم است. ما مدعی عشق به مردممان هستیم، در حالی که دولتی داریم که در زندگی، آرزوها و حتی کتاب‌های جیبی شهروندانش دخالت می‌کند. ما دولتی بر پا کرده‌ایم که چنان چه مارگارت تاچر به استهزا گفت «دولت دایه» است که در آن افراد بالغ و عاقل هل داده می‌شوند، دیکته می‌شوند، دوره می‌شوند و با دخالت‌های دم به دقیقه خفه می‌شوند، گویا که هنوز کودک هستند.

این بحث با این کلام پایان می‌یابد: برای من مهم نیست که شما خود را چه می‌خوانید؛ اگر به دنبال کاهش چشمگیر دخالت دولت در جامعه هستید، من با شما دوستم و دستتان را به گرمی می‌فشرم. اجازه دهید اختلافات را کنار بگذاریم و اندیشه کسانی که در جبهه مقابل هستند را عوض کنیم.