اسیر جادوی تلویزیون شدم

شکیبایی در کنار انتظامی، مهرجویی و اسکندری/ عکس: ساتیار امامی

پرویز پرستویی

دکتر گفت بفرمایید بیرون

جدیت در بازیگری را از خسرو آموختم. در فیلم «شکار» خسرو نقش دانشجوی پزشکی را داشت و حالا به دلایلی به زندان می‌افتاد و بالاخره هم موفق می‌شد از آنجا فرار کند. قرار بود من و خسرو شبانه به امامزاده‌ای پناه ببریم و صبح زود با تریلی از آنجا فرار کنیم، در امامزاده آدم‌های مختلفی برای دخیل بستن آمده بودند، در آن میان پیرمردی هم درحال دعا برای شفای پای فرزندش بود که نقش آن را مرحوم نعمت‌الله گرجی ایفا می‌کرد. برای این سکانس قرار بود که خسرو تشخیص بدهد این پیرمرد بیماری آسم دارد و به فرزند او بگوید: «دوا با دکتر است و شفا با خدا است.» خسرو با نقش پزشک درگیر بود؛ به دلیل صمیمیتی که با مجید جوانمرد داشتیم این موضوع را در میان گذاشتیم که بایستی باورپذیری نقش برای خسرو اتفاق بیافتد، نشستیم و با خسرو سناریویی را طراحی کردیم که نقش بیماری را که از آسم رنج می‌برد، من بازی کنم و خسرو هم به عنوان همراه من به مطب پزشک بیاید، در نهایت قرار شد فردای آن روز به نزد پزشک برویم. درمانگاهی در ایوانک بود که اگر اشتباه نکنم دکتر آنجا یا پاکستانی بود یا هندی، ما به اتفاق یکدیگر اسب تریلی را باز کردیم و همراه گریمور با تریلی به درمانگاه رفتیم، به محض رسیدن به آنجا خودم را به مریضی زدم و آنها مرا به داخل درمانگاه بردند. دکتر در حال استراحت بود، از طرفی خانه‌اش در داخل درمانگاه بود، یادم می‌آید یک نفر دستیار بومی داشت که کارهای مقدماتی مثل گرفتن فشارخون و ضربان قلب و ... را تا آمدن دکتر برای معاینه بیمار انجام می‌داد.

روی تخت دراز کشیدم و هر آن نفس را در سینه حبس می‌کردم گویی که تنگی نفس داشته باشم، دکتر پس از یکسری معاینه رو به خسرو گفت: «ایشان سابقه بیماری تنگی نفس دارند؟» خسرو هم در جوابشان گفت: «نه، فقط امروز متوجه شدیم که چنین حالت‌هایی دارد.» دکتر سریعا دوباره معاینه‌ام کرد و گفت: «شما بیماری آسم دارید.» پشت میزشان نشستند و مشغول نوشتن نسخه دارو شدند؛ به این دلیل که به واقعیت و باور بیماری ما رسیده بودند. بدون مقدمه و در حالت خیلی عادی بلند شدم و روی تخت نشستم؛ طوری که دکتر خیلی جا خورد و فهمید که ما برای کار دیگری آنجا هستیم و خیلی با ناراحتی و عصبانیت رو به من و خسرو گفت: «بفرمایید بیرون - بفرمایید بیرون.» خسرو با همان روحیه مهربان و حالت شیرین همیشگی‌اش شروع کرد تا دکتر را آ‌رام کند و گفت:«لطفا عجله نکنید، دکتر، واقعیت ماجرا در این است که حرفه ما بازیگری است و در سکانسی بایستی نقش پزشکی را اجرا کنم و تشخیص بدهم که پیرمردی، بیماری آسم دارد از این رو قصد داشتم بدانم که چه عملی را باید برروی بیماری که از تنگی نفس رنج می‌برد، انجام دهم؟» دکتر گفت: «حالا که فهمیدید، بفرمایید بیرون.» خسرو رو به دکتر گفت: من که چیزی نفهمیدم؛ چراکه شما اینجا وسایل پزشکی دارید، حال آنکه ما در بیابانی گیر کرده‌ایم و من به عنوان پزشک دست و بالم بسته است و نمی‌دانم برای بیمار آسمی چه باید بکنم!» و سرانجام دکتر پیشنهادی کرد که خسرو در همان سکانس فیلم اجرا کرد، دستمالی را که به دهان بیمار آسمی می‌بندد تا دندان‌هایش قفل نکند.

«دایی من روزنامه‌فروش بود و زن‌دایی‌‌ام روزنامه‌خوان. این روزنامه و مجله‌ها مرتب به خانه می‌آمد و زن‌دایی با صدای بلند قصه‌های این مجله‌ها را می‌خواند. همیشه هفت هشت تا بچه دور و برش نشسته بودیم و زن دایی فتورمان‌ها و داستان‌های هفتگی تهران مصور، روشنفکر، فردوسی، خواندنی‌ها و خلاصه اغلب مجله‌های آن روزگار را برایمان می‌خواند و توضیح می‌داد و گاهی هم تفسیرشان می‌کرد؛ در واقع می‌شود گفت به یک معنا نقالی می‌کرد. خیلی در خواندن و گویش مهارت داشت و با شیوه خواندن او بود که این قصه‌ها در ذهن و جان ما رسوب ‌کرد. روزها انتظار می‌کشیدیم تا باز کی می‌شود خانه زن‌دایی جمع بشویم و قصه‌هایش را گوش کنیم. مادرم خدابیامرز بی‌نهایت مذهبی و خرافاتی بود و مثل خیلی‌های دیگر عقیده داشت که تئاتر و مطربی معنی ندارد. من با پنهان‌کاری از مادرم می‌رفتم به این قصه‌ها گوش می‌کردم. آن روزها هیچ وقت انتظار این را نداشتم که یک روز خودم بازیگر شوم.»

خسروی کوچک که حمید صدایش می‌کردند، بعدترها در اوج محبوبیت این‌ها را تعریف می‌کرد. محبوبیتی که از جنسی دیگر بود. نه از جنس محبوبیت چشم روشن‌ها و تین‌ایجرهای سینمای ایران و نه یکه‌بزن‌ها و لوطی‌ها. شانه‌های مردانه‌اش وقتی با آن صدای خاص روی پرده سینما می‌رفت، یک شمایل دیگر بود. یک مردواره جدید که در ‌هامون و چند جای دیگر تثبیت شد و اصلا انگار می‌شود بقیه کارنامه پربار بازیگری‌اش را کنار گذاشت. با همین صدا بود که کار هنری را در سال‌های ۱۳۴۷ تا ۱۳۴۹ با گویندگی فیلم در استودیو شهاب آغاز کرد و از سال ۱۳۵۴ به فعالیت در دنیای تئاتر رو آورد. اما عشق اصلیش بازیگری بود.

«آن موقع تلویزیون در خانه‌ها نبود. بعضی مغازه‌ها که تلویزیون می‌فروختند، پشت ویترین‌شان همیشه یک تلویزیون روشن بود. بعضی‌ها از جلوی این مغازه‌ها رد می‌شدند، بعضی‌ها می‌ایستادند و گروهی هم اسیرش می‌شدند؛ من جزو ایستاده‌ها و اسیرهای این جادو بودم و گاهی ساعت‌ها از پشت این شیشه‌ها تلویزیون تماشا می‌کردم. تصویر همیشه برای من حکم آتش شومینه را داشته و به سویش جلب می‌شدم. آقایی در محله ما زندگی می‌کرد که می‌گفتند بازیگر است و به همین خاطر همیشه بهش سلام می‌کردم. یک روز رفته بودم نانوایی تا نان بخرم. نانوایی‌های آن دوره صفی نبود. همه کنار هم می‌ایستادند و خود شاطر می‌دانست نوبت کیست و به کی باید جلوتر نان بدهد و به کی ندهد. توی نانوایی بودم که این آقای بازیگر آمد بغل دست من ایستاد. سعی کردم از فرصت استفاده کنم و ارتباط برقرار کنم. ...من حدودا یک متر بودم و او نزدیک دومتر. سرم را بلند کردم و گفتم آقا راست می‌گویند که شما هنرپیشه‌اید؟ گفت آره این‌طوری می‌گویند. پرسیدم آقا چه جوری می‌شود هنرپیشه شد؟ این اولین باری بود که در زندگی این سوال را از کسی پرسیدم. جواب داد بزرگ که شدی می‌روی امتحان بازیگری می‌دهی. گفتم چه جور امتحانی است؟ شما نمی‌توانید الان از من امتحان بازیگری بگیرید؟ با تعجب گفت این‌جا، توی نانوایی؟! بالاخره با اصرار و نمی‌دانم بعد از چند دقیقه درخواست این آقا را وادار کردم از من امتحان و تست بازیگری بگیرد. یادم می‌آید که یک چهارپایه بلند بغل دیوار بود و آقاهه مرا بلند کرد گذاشت روی چهارپایه بغل گونی آرد و گفت حالا شدیم هم‌اندازه. بعد ادامه داد که تو قرار نیست چیزی بگویی و من فقط توی چشم‌هات نگاه می‌کنم، اگر توانستی جلوی خنده‌ات را بگیری در امتحان قبولی، اما اگر خنده‌ات بگیرد رفوزه می‌شوی. بدون این‌که شکلکی دربیاورد زل زد تو چشم من و من بی‌دلیل خنده‌ام گرفت. با قسم و آیه بسیار گفتم آقا قبول نیست، تورا به خدا یک بار دیگر. قبول کرد و باز نگاهش را انداخت به چشم‌ من و دوباره زدم زیر خنده. این‌بار دیگر به التماس افتاده بودم که «تا سه نشه بازی نشه»، لطفا دوباره امتحان کنید تا من رفوزه نشوم، به خدا این بار دیگر یاد گرفته‌ام نخندم. گفت خب، فقط یک دفعه دیگر. نگاهم کرد و من داشت خنده‌ام می‌گرفت که یک‌هو زدم زیر گریه و از چهارپایه افتادم پایین و دویدم به سمت خانه؛ دو روز بعد پدرم مرد. من شده بودم یک پسربچه سیزده چهارده ساله که همه فکر و ذکرش این است که کار کند و پول دربیاورد تا بتواند برود تئاتر.»

بعدها اتفاقی سر تمرین یک نمایش بازیگر می‌شود و در مدتی کوتاه در تئاتر شب بیست‌ویکم به کارگردانی محمود استاد محمد، مورد توجه مسعود کیمیایی قرار می‌گیرد و در فیلم خط قرمز او بازی می‌کند. این اتفاق در سال ۱۳۶۱ افتاد، اما بعد از بازی در فیلم‌هامون (داریوش مهرجویی-۱۳۶۸) بود که نام خسرو شکیبایی بر سر زبان‌ها افتاد.

او برای بازیش در همین فیلم از «هشتمین جشنواره فیلم فجر»، سیمرغ بلورین دریافت کرد و تحسین منتقدان و مردم را برانگیخت. او همچنین برای بازی در فیلم کیمیا (احمد رضا درویش-۱۳۷۳) بار دیگر برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول از سیزدهمین جشنواره فیلم فجر شد. او سومین سیمرغ خود را هم را برای بازی در نقش عادل مشرقی فیلم سالاد فصل (فریدون جیرانی) گرفت.

از دیگر افتخارات شکیبایی، دیپلم افتخار برای فیلم اتوبوس شب (کیومرث پوراحمد) بود. شکیبایی آخرین جایزه‌اش را از ششمین جشن ماهنامه «دنیای تصویر» برای بازی در فیلم

«کاغذ بی‌خط» دریافت کرد.

او از معدود بازیگرانی بود که در تلویزیون هم موفق بود. از همان زمان که در نقش

«سیدحسن مدرس» بازی کرد و آن مونولوگ طولانی معروفش را اجرا کرد تا بازی در مجموعه تلویزیونی روزی روزگاری، خانه سبز، کاکتوس و تفنگ سر پر. با همه این‌ها هیچ وقت خسرو گوشه‌نشینی و

برج عاج نشینی پیشه نکرد. همیشه به روی طرفدارانش لبخند زد و سلوکش طوری بود که سینمایی‌ها عمو خسرو صدایش می‌زدند. آخری‌ها انگار اما حوصله‌اش سر رفته بود. کم‌حرف شده بود و دلزده. با این همه دو نقش کوتاه و درخشان برای مسعود کیمیایی ایفا کرد و در کنار فیلم‌های معمولی و گاه سطح پایینی که برای گذران زندگی بازی می‌کرد، از نوجویی و نوگرایی غافل نبود. اما با این خسرو‌هامون بیشتر و بهتر برای سینمای ایران و ایرانی‌ها ماندگار شد.

* نقل قول‌ها برگرفته از گفت و گوی

نیما حسنی نسب با شکیبایی در مجله فیلم.