فعلا دوست ندارم خوب شوم!

رسول ترابی

در آستانه انتشار آلبوم جدید رضا صادقی و یک شب تا صبح در شبی مهم با هم گپ زدیم. او کلا آدم عجیبی است، هنوز هم به مشکی اعتقاد دارد، آهنگی را تا کاملا دوست نداشته باشد نمی‌خواند، به دنبال تجربه‌های تازه در زندگی خودش و باب کردن آن در زندگی دیگران است، حرمت رفاقت را تا امروز رعایت کرده، به مهمان نه نمی‌گوید و مهمان‌نواز است و.... از «وایسا دنیا» به «یکی بود، یکی نبود رسیدی». این دو تا با هم چه فرقی دارند؟

این آلبوم «وایسا دنیا» نیست. من از دنیا پیاده شده‌ام و خواسته‌ام به مخاطبم بگویم که از دنیا پیاده شده‌ام.

که چی بشود؟

من هم همین سوال را از خودم کردم. گفتم الان مخاطبم می‌گوید پیاده شدی که شدی، به من چه، اصلا برای چی پیاده شدی؟ بعد با خودم گفتم الان که پیاده شده‌ام، کجا می‌خواهم بروم. جوابم فقط یک کلمه بود: آغوش خدا. دوست ندارم آغوش خدا طوری تعبیر شود که مرگ را به یاد بیاورد. نمی‌خواهم این جور جا بیفتد که باید بمیرم و پیش خدا بروم و این‌طور حرف‌های کلیشه‌ای.

در آلبوم قبلی‌ات هم که با هم گفت‌وگو کردیم، صحبت از لج‌بازی و... بود. کلا تفاوت دیده‌شدن را دوست داری؟

(می‌خندد) وایسا دنیا یک جور لج‌بازی بود. البته نه نوع بدش. لج‌بازی خوبی بود با دنیایی که همیشه ما گفته‌ایم این جور که ما می‌خواهیم باش و نشده. آن زمان گفتم که خب تو نمی‌خواهی آن‌طور که من و ما دوست داریم باشی، عیبی ندارد،‌ پس وایسا من می‌خواهم پیاده شوم برای ساختن دنیای جدید. «وایسا دنیا» مثل «مشکی رنگه عشقه» بود. هر دوی اینها نقض عادت‌ها هستند. اما نقض عادت «وایسا دنیا» خیلی بزرگ‌تر بود. عادت چرخیدن جهان و تکرار مکررات. خواستم آن‌طوری آن عادت را بشکنم، حتی اگر نشود.

کلا دوست داری این‌جوری زندگی کنی؟

صد در صد. من هم می‌توانم خیلی از این آهنگ‌های روز و تیپ‌ مهمانی به ترجیع بندهای عجیب غریب را بخوانم، اما من چیزی را خوانده‌ام که احساس می‌کنم می‌شود روی آن فکر کرد. نه این که خدای نکرده حمل بر نصیحت باشد، اما می‌شود حمل بر پیشنهاد باشد. واقعیت این است که من نه خواننده‌ام، نه شاعرم و نه آهنگسازم. تواضع هم نمی‌کنم، عین واقعیت را می‌گویم. من صرفا آدمی هستم که فکر می‌کنم. حالا فکرش خوب یا بد است بماند.

وقتی آلبوم‌ها و آهنگ‌هایت را کنار هم می‌گذارم به یک نوع موعظه کردن مخاطب توسط تو می‌رسم، کلا موعظه کردن مردم را دوست داری؟

موعظه نمی‌کنم، پیشنهاد می‌دهم. این پیشنهادها از خلوت‌هایم می‌آیند. از خلوت‌هایی که در آنها فقط و فقط فکر می‌کنم. من در خلوت‌هایم زنده نیستم، زندگی می‌کنم. این زندگی کردن پیشنهادهایی را برای خود من می‌آورد که آنها را اعمال می‌کنم و وقتی می‌بینم قشنگ هستند، دلیلی نمی‌بینم که آنها را به مخاطبم هدیه نکنم. این هدیه من به مخاطبم است.

بعضی جاها هم انگار داستان می‌گویی، درست مثل مداح‌ها.

شاید تحت تاثیر آنها هم باشم. بعضی جاها قصه می‌گویم و داستان تعریف می‌کنم. درست مثل همان‌هایی که در این آلبوم هم هست. می‌دانی که من مداحی هم می‌کنم، نوحه هم می‌خوانم. آهنگ‌هایم گاهی تا جایی‌که به سوز آن برمی‌گردد، به نوحه پهلو می‌زنند. مرحوم موذن‌زاده اردبیلی اذانی که می‌خواند، در دستگاه بیات ترک بود. این موضوع را خیلی‌ها نمی‌دانند و اگر یکی در همان قالب دستگاهی آوازی بخواند، می‌گوید دارد اذان می‌خواند. من قالب سنتی نوحه‌خوانی را دوست دارم، چون خودم بچه‌‌ای هستم از یک خانواده کاملا مذهبی که نوحه هم می‌خوانم. من همیشه دهه محرم برای نوحه‌خواندن می‌روم بندرعباس، در مسجدی که پدرم متولی آنجاست و این بهترین لحظه زندگی من است. شاید که نه، حتما موسیقی‌ام گاهی از اوقات تحت‌ تاثیر نوحه‌خوانی‌ام هم باشد.

می‌خواهم یک سوالی را بپرسم که شاید کسی نتوانسته از تو بپرسد. فکر می‌کنی مردم تو را به خاطر آهنگ‌هایت دوست دارند یا در این دوست داشتن نوعی توهم هم وجود دارد.

به‌خاطر پاهایم و اینکه عصا دستم است می‌پرسی؟

دقیقا.

اتفاقا برای خودم هم این موضوع جای سوال داشت. همیشه اذیتم می‌کرد. یعنی همیشه با خودم و در ناخودآگاه خودم با آن درگیر و دچار شک بودم. با خودم قرار گذاشته بودم اگر برایم ثابت شد که مردم به خاطر ترحم به من آهنگ‌هایم را گوش می‌کنند، خوانندگی را کنار بگذارم. تصمیم واقعا جدی بود. کنسرت سعدآباد پیش آمد، آن همه جمعیت آمدند، ولی باز هم این حس بد با من بود. کنسرت‌های بعدی هم همین حس را داشتم که نکند مردم به من ترحم می‌کنند. خدا به من خیلی لطف دارد. یک جایی خیلی شیک به من گفت ابله. دقیقا همین را گفت. گفت ابله، من یک چیزی به تو داده‌ام که ثابت می‌کند خیلی دوستت دارم. همه عصا ندارند، ولی تو داری. من یک چیز اضافه به تو داده‌ام. حالا این را یکجوری به من گفت که مطمئن شدم چقدر من را دوست دارد.

چه‌طور گفت؟

یک روز یک آقایی خیلی شیک و اتو کشیده پیش من آمد و گفت می‌توانم چند لحظه وقتتان را بگیرم. با خودم گفتم لابد مثل بقیه می‌خواهد عکسی با هم بگیریم یا می‌خواهد درباره کارهایم صحبت کند و.... ولی چیزی را از من خواست که از خوشحالی‌اش می‌خواستم داد بکشم. گفت دوست دارم فقط با عصایت عکس بگیرم.

هیچ‌وقت نخواستی خوب بشوی؟

نه اصلا.

ولی من شنیده‌ام که گفته‌اند می‌توانند پاهایت را خوب کنند، ولی خودت نخواسته‌ای؟

این‌طور هم نبوده که بخواهم یا نخواهم. باید بروم لندن و در آنجا بستری و عمل شوم تا ماهیچه‌های پاهایم را عوض کنند.

این کار را می‌کنی؟

الان نه، شاید آن زمانی هم که من بخواهم دیر بشود.

فکر می‌کنی آدم بزرگی هستی؟

اگر روزی رضا صادقی بگوید من اندک، من حقیر، من کمترین، آن وقت مطمئن باش که خیلی آدم بی‌معرفت و قدرنشناسی هستم. اینقدر خدا به من لطف کرده، فرصت و هدیه داده که مطمئنم اگر خودم را کم و حقیر بدانم، خدا به خودش می‌گوید متاسفم که تو اینقدر نادانی، این همه چیزهای مختلف دادم تا بزرگ باشی، ولی تو باز هم خودت را کوچک می‌دانی. البته از موضع تواضع این برخورد خوب است، اما در موضع چیزی که من به تو داده‌ام، عنوان کن که چه چیزی بهت داده‌ام. چون یک عده هستند که باور ندارند من چیزی بهشان داده‌ام.

منبع: موسیقی ما