مرگ را سر باز ایستادن نیست!

علیرضا مجمع

چرا هر روز رنگ این صفحه باید سیاه باشد؟ چرا در این وانفسای بی‌رمقی ما مرگ هم نمی‌گذارد زندگی کنیم؟ چه می‌گویم، مرگ اساسا می‌آید تا زندگی را بگیرد. می‌آید تا نگذارد سایه بزرگ‌ترها بالای سر ما بماند. می‌آید تا کسانی را که دوستشان داریم ، از کنار ما برباید. می‌آید تا بگوید «قدر همدیگر را بدانید،من همین نزدیکم.» بهمن فرمان آرای عزیز چه بی‌پرده گفته است که در تنهایی‌اش بی‌رو دربایستی می‌نشیند و برای نیکو خردمند می‌گرید. آخر ما آدم‌ها در تنهایی هم با خود رودربایستی داریم. می‌توانیم چند لحظه فارغ از هزار جور خنزر پنزرهای زندگی بنشینیم و با خود خلوت کنیم و در تنهایی‌مان بگرییم. از آیینه روی تاقچه هم شرممان می‌آید. می‌خواهم این شرم را کنار بگذارم؛ در تنهایی خود بنشینم و با مرگ حرف بزنم.دیگر کافیست؛ما دیگر تحمل نداریم. از سیف‌الله داد نازنین تا بانو نیکو خردمند روزگار سختی بر ما گذشته است.این بار دیگر بس است؛ «برو این دام بر جای دگر نه». تقدیر ما هم اینگونه شد که در این روزگار خمودی و بی‌هویتی یکی یکی خبر مرگ دوستان و همسایگانمان را هم بگیریم، بی‌آنکه قدرشان را دانسته باشیم. سال‌ها قبل با حسین کسبیان (برای نسل جوانتر می‌گویم؛ همان تلخک سریال سلطان و شبان که خدایش بیامرزد) به دیدار مادر بزرگ زخم خورده‌مان آنیک شفرازیان رفتیم که از بد روزگار آخر عمرش را در آسایشگاه سالمندان کهریزک بود و در همان جا هم بدرود حیات گفت.کسبیان عزیز گفت قدر آنیک را ندانستند و انداختنش این گوشه. کاش این حرف را آویزه گوشمان کنیم. بانونیکو خردمند آخرین مادربزرگ همسایگی ما بود؛ قدر مادربزرگ‌های دیگر رابدانیم.

بهمن فرمان‌آرا

بدون هیچ رودربایستی به یادش گریه خواهم کرد

آشنایی من با نیکو خردمند از سر دوبله فیلم «شازده احتجاب» ۳۶ سال پیش شروع شد، او بی‌نهایت زیبا بود، شوخ و رند. اما وقتی وارد اتاق دوبله می‌شد و جای شخصیتی باید صحبت می‌کرد، آنچنان در آن نقش حل می‌شد که گویی نقش فخری را خودش دارد بازی می‌کند؛ به همین دلیل نیز وقتی خیلی دیر در زندگی حرفه‌ای‌اش در جلوی دوربین در نقشی ظاهر می‌شد باز هم همان اتفاق می‌افتاد و نیکو در بازیگری هم درجه یک بود. در فیلم «خاک آشنا» من نقش خانم سالاری را براساس شخصیت خانم معصومه سیحون نوشته بودم کسی را جز نیکو خردمند برای این نقش در نظر نداشتم‌ و او با اینکه بیمار بود، با قلبی که دیگر مثل سابق نمی‌تپید تا قلب کردستان نیز با ما آمد و در حرارت ۴۲ درجه جلوی دوربین رفت.

در واقع علتی که من اسم این شخصیت را خانم سالاری گذاشتم، این بود که هم خانم سیحون و هم نیکو خردمند جزو سالار زنان این مرز‌وبوم هستند.

مهم‌ترین صحنه بازی نیکو در فیلم «خاک آشنا» را ماموران قیچی به‌دست از فیلم من درآوردند و این باعث اندوه فراوان من شد، بعد که شنیدم در جشن خانه سینما برای بزرگداشت نیکو خردمند همان سکانس سانسوری را کامل نشان داده بودند، بی‌نهایت خوشحال شدم که مردم بازی او را می‌دیدند.

مثل نیکو خردمند دیگر نخواهم دید و به خاطر رفاقتش، حرفه‌ای بودنش و آن زیبایی خارق‌العاده و مهم‌تر از همه خانم بودنش هرگز فراموش نخواهم کرد.

یادش را گرامی می‌دارم و بدون هیچ رودربایستی در خلوت به یادش گریه خواهم کرد.