ایران را دوست دارم، برای این‌که وطن من‌است، خوزستان را دوست دارم، برای این که ولایت من است و عاشق آبادان هستم، برای اینکه زادگاه من است.

در تابستان سال ۱۳۲۰ خورشیدی، در گرمای جنگ جهانگیر دوم، در قلب جنگلی از نخل‌های ستبر سبز، در یک روستای عرب‌نشین‌زاده شدم. در کودکی یک سیاح حرفه‌ای بودم و همراه پدر به دوردست‌ترین بندرهای دریای جنوب سفر کردم و هرکلاس ابتدایی را در شهری و دهکوره‌ای خواندم و هفت سال بعد که به زادگاه خودم برگشتم در عالم خیال یک سندباد نوجوان بودم. در مدرسه به ادبیات علاقه داشتم؛ اما ریاضی خواندم. در جوانی داستان کوتاه می‌نوشتم و فریفته شیوه‌های نو بودم، اما باز نمی‌دانم چه شد که از سینما سر درآوردم. در این مسیر به آدم‌های دانا برخوردم و صحنه‌های جالب، ولی زندگی خودم هیچ صحنه جالبی ندارد. تنها شانس من در زندگی شاید این بوده که با یک تولد ناخواسته مثل یک آدم زیادی در کنار یک ملت کهنسال زندگی کرده‌ام. دوازده داستان کوتاه، سیزده فیلم گزارشی و مستند، سه فیلم کوتاه داستانی، شش فیلم بلند سینمایی و یک مجموعه شانزده ساعته تلویزیونی در کارنامه من دیده می‌شود. به اضافه یک مجموعه‌ عکس و اسلاید از طبیعت و زندگی و فرهنگ این مرز پرگهر، در هزار و یک نما. با این‌همه از دور تنبل جلوه می‌کنم؛ چرا که در این ده ساله، به دلایلی که ناگفتنش بهتر، کارهای تازه مرا نه کسی خوانده، نه کسی دیده در طی ۵۵ سالی که عکاسی کردم، تصاویر شهرهایی را دارم که به کل از بین رفته‌اند یا روستاهایی که خالی از سکنه شده است. در بسیاری از عکس‌هایم معماری‌ها تغییر کرده است و خیلی از آن تصاویر دیگر وجود ندارد. حتی لوکیشن‌هایی که در حین ساخت فیلم‌هایم آن‌ها را ثبت کردم، امروز دیگر وجود ندارد. به همین ترتیب گاهی فکر می‌کنم اگر جایی قرار است نابود شود، بهتر است من آن جا بروم یا عکاسی کنم و فیلم بسازم.نمی‌دانم که این‌چه کاری است که ما با سرزمین و حافظه‌مان می‌کنیم. ملتی چند هزار ساله تازه به دنبال هویت خود می‌گردد و توجه ندارد وقتی شهری از بین می‌رود؛ یعنی حافظه ما در حال نابودی است. متاسفانه این روزها ما همه چیز را با همه چیز عوضی گرفته‌ایم.