توصیهای برای خودروسواران طبقه متوسط
لوکس سوار نشوید
«تعطیلات و چگونگی سپری کردن» آن همواره موضوع جذابی برای نوشتن بوده است؛ چه برای دانشآموزان و آموزگاران فرهیخته و چه برای کسانی که خاطرهنگاری را دوست دارند و دنبال میکنند.
نورالدین جلوه
«تعطیلات و چگونگی سپری کردن» آن همواره موضوع جذابی برای نوشتن بوده است؛ چه برای دانشآموزان و آموزگاران فرهیخته و چه برای کسانی که خاطرهنگاری را دوست دارند و دنبال میکنند. حقیر نیز با توجه به اینکه «تعطیلات پرباری» داشتم که البته خود ناشی از «برنامهریزیهای دقیق» بود(!)قلم به دست گرفتم تا خاطرات خود را از تعطیلات زیبا ولی کوتاه(!) نوروز مکتوب کنم. بنده توانستم به همراه دوستان شفیق ومتعلقات بسیط، دو سفر جداگانه به خطههای مرکزی و شمالی کشور عزیزمان «ایران» داشته باشم. گذشته از گرمی کمسابقه هوا، نمیدانم چرا دیگر هموطنان عزیز نیز همچون حقیر و بستگان و وابستگان، پنداری در یک تصمیمگیری جمعی، «اد» همه عزم سفر در تعطیلات کرده بودند و هرجا که میرفتیم با «خیل عظیم جمعیت مشتاق» مواجه میشدیم. البته بد به دلمان راه ندادیم و نمیدهیم به خودمان میگفتیم حتما نیت خیر بوده و قصد آنان همراهی بوده است تا غم غربت ما را در چنبره خود نگیرد؛ بگذریم از اینکه نیت خیر و شفقت هم بالاخره حد و اندازهای دارد! البته خیالتان را راحت کنم که در این دو سفر از پیش جا و مکان مهیا کرده بودیم و همچون بسیاری از ایرانگردان مشتاق سفر، به ورطه چادرخوابی در پارک نیافتادیم.
بگذریم از این حرفها و از اینکه کجاها رفتیم و چهها دیدیم و چه مشقتها کشیدیم از شبزندهداریها و خواب نیمروزی؛ گو اینکه دیربیدارشدنهایمان و قیلولهها موجب میشد که خلق خدا اندکی از آزارمان بیاسایند و از دستمان در امان باشند. از اینها که گویی جزو ویژگیهای ذاتی سفرها و تعطیلات نوروزی است(!) اگر بگذریم، بنده در این تعطیلات اخیر تجربهای داشتم که شاید اطلاع از آن دیده عبرت برخی خوانندگان را بگشاید.
دو سه روزی مانده به آن لحظه بیمانند «اعتدال بهاری» یکی از یاران بسی همدل به حقیر تلفن کرد و گفت که برای گذران خوش تعطیلات قصد سفر به یکی از این امیرنشینهای فسقلی جنوب خلیجهمیشه فارس را دارد. همین جا بگویم که این رفیق ما یک طبقه بالاتر از ما زندگی میکند؛ منظورم البته آپارتمان نیست؛ این طبقهبندی مد نظر علمای جامعهشناسی را عرض میکنم. فیالمثل بنده در طبقه متوسط شهری میگنجم؛ البته صحیحتر این است که بگویم سعی میکنم یا دوست دارم که در این طبقه بگنجم والا بین خودمان باشد، ما که درآمدمان کمتر از خط فقر تعیینشده برای شهروندان تهرانی است. بگذریم از این «قصه پراشک و آه»! فرض اینکه دوست شفیقمان که «بهروز» نامی است، در زمره سرمایهداران قرار دارد.
عرض میکردم که تلفن کرد به ما و گفت که میخواهد برود تعطیلات را در یکی از این امیرنشینها که چندسالی است اسمی در کرده بگذراند. گفتم بهروز جان، این چه کاری است، بیا و پولت را در همین مملکت خودمان خرج کن و به جیب اجنبی نریز. گفت که فقط برای تفریح نمیرود و میخواهد یک بررسی بکند برای سرمایهگذاری در آنجا و ثبت شرکت و غیره. گفتم این که بدتر شد. چرا همینجا سرمایهگذاری نمیکنی تا «ارز از مملکت خارج نشود» و «اشتغالزایی» و «کارآفرینی» بکنی«چند تا جوان هم به لقمهنانی برسند». شروع کرد به یکسری حرفهای سیاسی که اینها را به من نگو و تقصیر من چیست وقتی اینجا امنیت سرمایه نیست و قس علیهذا! گفتم «من که از این حرفها که تو میگویی سر در نمیآورم.» بین خودمان باشد، سر در میآورم؛ اما دلم میخواهد سر در نیاورم؛ از قدیم گفتهاند سری که درد نمیکند را دستمال نمیبندند. خلاصه بهروز گفت سرت را درد نیاورم، زنگ زدم تا بگویم که اگر قصد سفر داری، حالا که من نیستم، بیا و با خودروی من برو. شروع کردم به تعارف و اینکه خدا را شکر یک چار چرخی داریم وسرپا است و غیره که دیدیم گوش شنوایی نیست. گفتم بهروز جان، از لطفت ممنون، اما بیخیال شو، میشود جیب خالی و پزعالی. خدای ناکرده اگر یک خط بردارد در وسع من نیست که جبرانش کنم. ماشاءا... قیمت یک چراغش بیش از حقوق ماهانه بنده است. حاضرجوابی کرد و گفت که «خیالی نیست، بیمه کردم برای چه؟»
شروع کردم به بهانه تراشیدن که ماشین ششسیلندر تو همه سهمیه دوماهه بنزین من را ظرف دو هفته میخورد. باز هم حاضرجوابی کرد و گفت اولا که مصرفش خیلی بیشتر از خودروی چهارسیلندر تو نیست، در ثانی بیخود میکنی از کارت سوخت خودت استفاده کنی. مال من که هست؛ فقط با عرض شرمندگی باید بنزین سوپر بزنی. این بنزین معمولی ما اکتانش از حد استاندارد پایینتر است. آمدم باز بهانه بتراشم. گفتم من به خودم اجازه نمیدهم از سهمیه بنزین تو برای سفر استفاده کنم و وقتی تو برگشتی بیبنزین بمانی. گفت که فکر میکنی تا حالا چهکار میکردم؟ خدا این رانندهتاکسیهای خیر را از ما نگیرد.
سرتان را درد نیاورم. یکساعت چک و چانه زدیم، دیدیم که تا ما را سوار چهارچرخش نکند، از چارپای شیطان پایین نمیآید. با کلی احساسات متناقض خداحافظی کردیم تا شب که آمد در خانه و خودروی لوکس خود را تحویلمان داد. ماشین آقابهروز، از چارچرخهای ژرمنستان است که برخی دوستان به طنز و طعن آن را «ضربدر ۳» میخوانند. البته این یکی از سه خودروی بهروزجان ما است.
ماشین را که تحویلمان داد، گفت: لاستیکهایش را عوض کردم و بردمش کارواش، بعد هم با شرمندگی گفت اگر زحمتی نیست پیش از سفر چرخهایش را یک بالانسی بکن. گفتم به چشم. پس از طی یک دوره یک ربع ساعتی آموزشی و توضیحات مختصر و ضروری مثلا درباره دکمههای متعدد روی سوئیچ و غیره، ماشین را تحویل گرفتم و بهروز جان گذاشت و رفت. نشستم پشت ماشین؛ اول صندلی را از هر حیث تنظیم کردم؛ جلو - عقب، جلوی صندلی بالا، عقب صندلی پایین، تنظیم زاویه و گودی پشتی و غیره که البته همه برقی بود. آینهها را تنظیم کردم و بعد دنده را در حالت حرکت گذاشتم، وارد پارکینگ شدم. بین خودمان باشد، فقدان (!) یک پدال ابتدا بدجوری اذیتم میکردو ضربدر ۳ آقا بهروز روی سپرهای جلو عقبش ۸ تا حسگر داشت و موقع پارک کردن در پارکینگ از هر گوشهاش صدایی بلند میشد.
فردای آن شب ماشین. را بردم برای بالانس بعد هم به جناب آپاراتی محترم گفتم که باد لاستیکها را متناسب با وزن زیاد تنظیم کند. وقتی کار تمام شد، هنوز پانصد متری از آپاراتی دور نشده بودم که یک بوق هشدار شنیدم و چراغی پشت آمپر روشن شد. فوری زنگ زدم به بهروز که حالا به جنوب خلیج فارس رسیده بود. با شرمندگی ماجرا را گفتم و شکل علامت هشدار را برایش توصیف کردم. با خونسردی گفت که مشکلی نیست. این چراغ وقتی روشن میشود که میزان باد چرخها تغییر کند، حالا هم اگر دکمه فلان را فشار دهی، میزان باد جدید ثبت و چراغ هشدار خاموش میشود و اگر باد لاستیکها کم شود، اخطار میدهد.
در طول سفر، زمانی که در یکی از بزرگراههای جدید و خلوت میراندم، ناغافل متوجه شدم که سرعت ماشین حدود ۱۸۰ کیلومتر در ساعت است. امیدوارم ماموران خدوم پلیسراهور این خطا را بر من ببخشایند. باور کنید اصلا متوجه نشدم و فقط اندکی روی پدال گاز فشار آورده بودم.
چاره را در استفاده از سیستم تنظیم خودکار سرعت یافتم. سرعت را روی ۱۲۰ تنظیم کردم، پا را از روی پدال گاز برداشتم و ضربدر ۳ عزیز در سر بالایی و سرپایینیهای جاده با همان سرعت ثابت به طی مسیر ادامه داد.
در آن بزرگراه خلوت وقتی از یکنواختی رانندگی خسته شدم، دنده را از حالت اتوماتیک خارج کردم و در حالت دندهای یا به قول همان فرنگیها تیپ ترونیک قرار دادم. در این حالت با اشارهای سبک به دسته دنده به سمت جلو، دنده زیاد میشد با اشارهای کوچک به سمت عقب کم.
در شهر مقصد زمانی که قصد پارک دوبل را داشتم، دنده عقب را تنظیم کردم و فرمان را تمام به سمت راست چرخاندم. وقتی به آینه بغل نگاه کردم دیدم آینه به صورت خودکار به سمت پایین مایل شد و چرخ عقب و فاصلهاش را با جوی نشانم داد. از وحشت فریادی زدم که «خدایا این زبان بسته چقدر میفهمد؟!!»
سرتان را درد نمیآورم از حالتهای متعدد سقف متحرک آن، تنظیمهای متنوع صندلیها، تنظیم خودکار دمای داخل اتاق، هوشمندی آینه وسط در برابر نور بالای خودروی عقبی، هوشمندی خودرو در سرازیریها و سربالاییهای جاده چالوس و... چیزی نمیگویم.
ماجرا اما از جایی آغاز شد که ضربدر ۳ مهربان را تحویل بهروز عزیز دادم و پشت رخش خودم که تصویری از سر یک اسب نقرهای بر پیشانی دارد، نشستم. فرمان هیدرولیک خودروام سفتتر شده است، صندلیها ناراحت است و خلاصه عیبهای خودرو دوچندان شده. وقتی میخواهم شیشه را بالا بدهم، یادم میرود که باید دستم را تا آخر روی دکمه نگه دارم. موقع پارک نه سنسوری هست که راهنماییام کند و نه آینهای سرخود تکان میخورد. تازه رخش من از جمله خودروهای خوب وطنی است. البته یک مدل آن هم با عنوان مدل ۸۵ عرضه شد که ایرادات مدلهایی را که قبلا در اختیار مردم قرار گرفته بود، در آن رفع کردهاند؛ ایرادهای
بسیار جزئی نظیر عیب سیستم ترمز و سروصدای موتور و بدنه! با وجود اینکه خودروی خوبی دارم، اما این ضربدر ۳ لعنتی من را بد عادت کرده است.
هنوز هم وقتی پشت فرمان مینشینم، برای آنکه ماشین را وارد دنده یک بکنم، به جای آنکه کلاچ بگیرم، پدال ترمز را فشار میدهم. این مصائب، من را به این صرافت انداخت که تا زمانی که خودم استطاعت خرید خودروی لوکسی را نداشته باشم، حتی اگر به من التماس کنند هم سوار هیچ اتومبیل اینچنینی نخواهم شد. البته ناگفته نماند که تلاش برای جمع کردن مبلغی بیش از ۱۰۰میلیون تومان را از همان زمان که این مصائب آغاز شد، شروع کردهام که اولین ثمره این تلاش، مطلبی است که زحمت کشیدید و خواندید. ممنونم!
ارسال نظر