ورق
خستگی بزرگترهاونو شدن روزگار
چندی پیش یکی از دوستان که سالها است در سطح اول مطبوعات برتر کشور فعالیت دارد، میگفت که چند صباحی میشود که به دلیل مشغلههای کاری و این که ذهنش اکنون درگیر مسائل اقتصادی و سیاسی است، چندان نتوانسته به ادبیات داستانی یکی دو دهه اخیر بپردازد.
علی طجوزی
چندی پیش یکی از دوستان که سالها است در سطح اول مطبوعات برتر کشور فعالیت دارد، میگفت که چند صباحی میشود که به دلیل مشغلههای کاری و این که ذهنش اکنون درگیر مسائل اقتصادی و سیاسی است، چندان نتوانسته به ادبیات داستانی یکی دو دهه اخیر بپردازد. قرار بر این شد که به انتخاب من یکی دو جلد کتاب خوب که در عرصه ادبیات ایران و جهان صاحب نام هستند و منتقدان درباره آنها بسیار سخن گفتهاند و نوشتند برای آشتی و پیوند مجدد این دوست بسیار فرهیخته و عزیز و بزرگ با ادبیات دهه اخیر بیاورم.
یکی از این دو جلد را وی به دلیل شنیدن اخباری مبنی بر عدم چاپ مجدد آن پس از ۲۳ نوبت درخواست کرد و دیگری را من.
اولین کتاب شد «چراغها را من خاموش میکنم» اثر زویا پیرزاد و دیگر اثر برجسته جی.دی. سالینجر «ناتوردشت».
نکته دیگر این که این دوست عزیز ادبیات کلاسیک جهان را مطالعه کرده است و حتی به دلیل تسلط بر زبان انگلیسی بسیاری از این آثار را به زبان اصلی خوانده است.
کتابها آورده شد. روز بعد با گلایه ایشان مواجه شدم که «آنچنان که فکر می کردم، جذاب نبود و هر چه بیشتر میخواندم از میزان علاقهام کمتر میشد و احساس می کردم چیزی برای گفتن ندارند» این جملات جملاتی تعجببرانگیز شدند و باعث یک گفتوگوی دوستانه.
اولین نکتهای که از این بحث حاصل شد، اختلاف نسلها بود. همان اختلافی که جوانان بزرگترها هر روز بر آجرهای دیوار بیاعتمادی و کجسلیقگی جوانان میافزایند.
اما آیا واقعا بزرگترها مرتجع و کوچکترها کج سلیقه و کجفهم هستند و آیا دیگر طی سالهایی که از جوانی بزرگترها گذشته است هیچ اثر در خور و شایستهای خلق نشده است؟ و یا مسائلی از این قبیل. اولین پاسخی که میتوان به این گونه پرسشها داد این است که آیا در زمانی که آنها جوان بودند و از دوستداران ادبیات آیا کسانی چون یوسا، فوننش سلین، کالوینو، بنی، سلینجر، کارور، برایتگان کوبوآبه، میشیما و بسیاری از بزرگان امروز ادبیات دنیا را میشناختند؟
مگر نه اینکه به عنوان مثال ساراماگو آثارش بعد از کوری برنده نوبل، از سال ۱۹۹۸ به بعد در ایران ترجمه و چاپ شدهاند. مگر نه اینکه اکنون دسترسی جوانان نسبت به دوران جوانی آنها به اطلاعات بیشتر است. مگر نه اینکه خیلی از آثار برتر و مطرح و پرفروش دنیا را اکنون میتوان از طریق اینترنت دانلود کرد و بدون اینکه منتظر مراحل پس از چاپ شد آن را خواند و در اختیار دیگران گذاشت. با این همه توضیح که کمی از آنها بیان شد چرا واقعا اینگونه اختلاف میان ما و آنها وجود دارد.
چرا با توجه به اینکه منتقدان بزرگ ادبیات دنیا سلینجر را بزرگترین نویسنده بعد از جنگ جهانی دوم آمریکا میدانند مهمترین و معروفترین اثرش این چنین تلخ به مزاج کسی میآید که بدون مطالعه گم کردهای دارد. چرا جوانترها دیگر نمیتوانند یا نمیخواهند برادران کارامازوف را بخوانند.چرا دیگر جوانان کمتر سراغی از وداع با اسلحه همینگوی میگیرند. و قسعلیهذا. البته باید به یک نکته هم توجه داشت و آن هنگام جوانی پیران ما است چه آن هنگام که آنها جوان بودند فضای کشور فضای رو به انقلاب بود فضایی بود. که نویسنده در جرگه روشنفکران با تعهد سیاسی به شمار میآمدند. زمانی بود که نویسندگان بر اساس تخطئه ایدئولوژی حاکم و ضدیت با آن مینوشتند.
جوانی آنها در دهههای ۳۰ و ۴۰طی شده است. زمانی که میتوان آن را عصر طلایی ادبیات ایران نیز نامگذاری کرد. چه در عرصه داستان و چه در عرصه شعر. سالهایی که در آن شاملو، اخوان، سایه، دولتآبادی، احمد محمود، درویشیان، بپراهنی، کسرایی، سپهری و بسیار کسان دیگر بودند.
ذهن بزرگترهای ما در آن زمان شکل گرفته است. سالهایی که قلمها برای رهایی از چنگال طاغوت مینوشتند. سالهایی که فضا، فضای نشان دادن راه بود و عده بسیاری میرفتند و میخواندند تا راه را ببینند و بسیاری از مترجمان نیز این دست آثار را ترجمه میکردند، اما امروز شاید خواندن «ابله» برای نسل جوان دشوار باشد. شاید امروز تورق «بر باد رفته» نیز حوصله را سر ببرد.
شاید بتوان به این نکته مهم اشاره کرد که دیگر مثل آن سالها نه خواننده و نه نویسنده نمیخواهند نقش پیامآور و رهرو ایفا کنند. شاید دیگر هیچ خوانندهای حاضر نباشد که راه طی شده نویسنده را دوباره طی کند. راستی آیا تا به حال بزرگترهای کتابخوانها که گنجینهای عظیم از ادبیات کهن و کلاسیک هستند به این نکته فکر کردهاند که دیگر کسی در داستان دنبال آرامش و نتیجه نیست و اغلب آثاری که طی دهههای اخیر ترجمه یا تالیف شدهاند هنگامی آغاز میشوند که آخرین صفحه آن تمام میشود. نمیدانند که بعد از آن است که ذهن خواننده تازه درگیرتر از پیش در فضای داستان میگردد و بیآنکه بخواهد در ذهنش کتاب را بر اساس تفکرش بازنویسی میکند. مگر بزرگترهای ما نمیبینند که غیر از ادبیات و شعر سلیقه موسیقی نسل جوان هم عوض شده است. مگر آنها ندیدهاند که آثار بزرگانی چون شجریان و ناظری و دیگر بزرگان این عرصه در بین نسل جوان نتوانستهاند از اقبال نامجو برخوردار شوند. نامجویی که خود میداند از نظر آگاهی موسیقی بالاتر از آنان نیست و تنها با ساختار و سنتشکنی است که توجه آنان را به خود جلب کرده است.
یک مساله سادهتر، مگر بزرگترها طی این سالها همراه با فرزندانشان رشد نکردهاند و تغییر و تحول فضای جامعه را ندیدهاند. مگر آنها شاهد عوض شدن سنتها و هنجارها در جامعه نشدهاند.
پس چگونه توقع دارند با این همه تغییر و تحول در پیرامون ما، ادبیات که لازمهاش به روز شدن و پیدا کردن راهی تازه از سوی نویسنده برای بیان افکار و سردادن فریادها و زمزمهها و نجواهای درونیاش است، همچنان همانطور خوشایند آنان بماند.
باید توجه داشت که نه داستایووسکی بد است و نه کالوینو خوب و یا برعکس. بلکه شاید به روز نشدن ذهن آنها است که باعث اینگونه مسائل میشود و بیآنکه بتوانند پذیرای آثار نو باشند پناه میبرند به همان آثار خوب گذشته خودشان.
باید این را گفت که نه آنها مرتجع هستند و نه جوانان پردهدر و سنتشکن. به سادگی باید پذیرفت که زمان عوض شده است. باید پذیرفت که سلیقه جوانان هر عصری همپای زمانه خودش پیش میرود و شاید جوان امروزی هم ذات پنداری بیشتری نسبت به قهرمان ناتوردشت احساس میکنند تا قهرمانان گذشته. شاید این مزاح یکی از دوستان جدی باشد که میگفت اگر حکیم فردوسی در زمان ما زندگی میکرد بعید نبود رستم به جای گرز و شمشیر و نیزه و خنجر و کمند از مسلسل و ا ین جور چیزها استفاده میکرد و به جای جنگ تن به تن در اتاق فرماندهی مینشست.
ارسال نظر