او خودش یوزپلنگ بود
کاظم برآبادی
بیژن نجدی، یعنی باران، گل و لای، سبزی درختان، خاکستری دود و هوا و مه و فضای دم کرده شمال، بیژن نجدی یعنی گیلان، مردی که سال‌های طولانی از عمرش را در گیلان گذرانده بود و با لیسانس ریاضی که داشت، ریاضیات تدریس می‌کرد و گاهی اوقات هم چیزی می‌نوشت (هدایت به داستان می‌گفت چیز، یعنی انجام عملی بدون دامنه و محدوده، آزاد آزاد) برای همین آدم‌های قصه‌هایش، همه در همان خیابان‌ها و خانه‌ها هستند که هر شب با هر باران‌ها شوریشان می‌کند یا برف سفیدپوشان.

آدم‌های سرد و کم حرفی که بار سنگین رازی را بر دوش می‌کشند، باری که خود از آن آگاهند و بس! آدم‌های خسته، آدم‌های چشم انتظار، آدم‌های عاشق و... که حضورشان در ادبیات نجدی به خاطر طیف خاصی است که نجدی با آنها رابطه دارد و اکثر تعامل‌های زندگی‌اش در فضای گیلان با آنها است و بس. آدم‌هایی که چند لایه‌اند، اما با حیله و نیرنگ میانه‌ای ندارند و انگار ادبیات نجدی نه ادبیات بیان و گزارش که ادبیات شکستن قفل و گشودن راز از زندگی شخصیت‌های قصه است.
اما خودش در جایی گفته: « من در قصه‌هایم سر پرنده‌ای را بریده و پنهان کرده‌ام تا خواننده به تحرک و تشنج تشدید شده تن و بال‌هایش خیره شود و پیش از آن که پرنده بمیرد و تحرکش به سکون تبدیل شود، شما تپش و تحرک و زنده بودن را در دردناک‌ترین شکل آن ببینید که دیگر زنده نیست. مرگ هم نیست، زیرا حرکت تندتر شده اندامش وجود دارد و زندگی آمیخته با مرگ و این همه لحظه‌ای است پیش از مرگ که پرنده شدیدترین پر و بال زدن سر تا سر زندگی‌اش را انجام داده است، لحظه‌ای که بیشترین آمیختگی را با زندگی و طلب زندگی دارد، آن هم درست در همسایگی مرگ. به خاطر همین است که داستان‌های من شروع و پایان ندارد.» بسیاری از داستان‌ها و قصه‌های کوتاه بیژن نجدی از این تئوری تبعیت می‌کند؛ او در کتاب دوباره از همان از همان خیابان‌ و مخصوصا در داستان مرثیه‌ای برای چمن از چنین نگاهی به قصه بهره می‌برد، نگاهی بدون آغاز و البته بدون پایان. چیزی که اهمیت بدون پایان بودن داستان‌های او را مشخص می‌کند در خود تئوری نجدی خفته است. او به توصیف صحنه‌ای می‌پردازد که در آخرین تلاش‌های پرنده، خود را در همسایگی مرگ می‌بیند، یعنی صرف کردن با بهترین میزان حیات برای جلوگیری از مرگ! پس اگر پایانی برای این قصه متصور شویم، آیا خود مرگ پایان نخواهد بود؟ و در این صورت آیا ما مشاهده حضور یک صادق هدایت دیگر یا یک بزرگ علوی دیگر نخواهیم بود؟ پتانسیل بالای داستان‌های نجدی، در مفهوم کلمه زندگی و تقابل آن با فراموشی، خاموشی، دوری، جهالت و مرگ است، چرا که از نظر نجدی، این‌ها با هم، هم عرض و برابرند و نکته مهم‌تر، حضور اشیاء و هر چیز غیر انسانی در داستان‌های نجدی است که همواره مهم‌تر و دقیق‌تر از وضعیت انسانی، مورد بررسی قرار گرفته است. اصولا در داستان‌های کوتاه نجدی، این اشیا هستند که حرکت می‌کنند و جانداران و حرکتشان سبب تغییر انسان، روز، ماه، زمان و شرایط جوی می‌شود: « غروب همیشه از آنجا شروع می‌شود، از پشت پا شویه بعد خودش را می‌مالد به علف، به دیوارها، به سفال. سفال‌ها که تاریک می‌شد، از روی همین صندلی پا می‌شدم تا برای دیدن دندان‌های روی طاقچه کلید چراغ را بزنم بالا(!)».
حرکتی که تا به حال در ادبیات داستانی ما به این شکل، جدی گرفته نشده است. در واقع بیژن نجدی با خارج کردن انسان از مرکز و هسته داستان‌هایش در نوع روایت کردن درنگ و تعلل می‌کند و با گذر از فرهنگی که انسان‌ها را مقدم بر اشیا می‌شمارد به دنیای جدیدتر و همسان‌تری وارد می‌شود که در آن نوعی جبر محیطی و طبیعی، انسان مدرن را احاطه کرده است، به چیزی که هدایت در بعضی از داستان‌های کوتاه مجموعه سایه روشن خواست به آن بپردازد ولی نتوانست!
با این حال مجال کوتاه گفتن از نجدی و داستان‌هایش برمی‌گردد به ۲۴/۸/۱۳۲۰ که او به دنیا آمده است و خب البته این تاسف دارد که بعضی از آدم‌ها را فقط دو روز به یاد می‌آوریم و در تمام ۳۶۳ روز دیگر سال آنها را دمر می‌گذاریم لب طاقچه تا به هر وسیله‌ای که شده فراموش شان کنیم.
بهانه من برای معرفی بیژن نجدی نه به روز تولدش مربوط می‌شود و نه به روز وفاتش. دغدغه اصلی نگارنده از این متن در حقیقت بی وفایی به عهدی بود که از من خواسته بودند از خود نجدی بگویم، اما من ترجیح دادم که نجدی داستان نویس را بیشتر بشناسم و بشناسانم چرا که به راستی آیا شنیدن از یک معلم ریاضی، واقعا بد اخلاق و سخت‌گیر (که شاید هم شاگردانش را کتک می‌زده) سود و فایده‌ای به حال کسی دارد؟ آیا مرگ او، او را به ادبیاتش برنمی‌گرداند تا مسیری را برای آیندگان در جهت شناسایی خودش باز بگذارد؟
پس از مرگ او همسرش تا مدت‌ها بر داستان‌های او مهری از سکوت زده بود. تا این که با تلاش پیگیر بعضی از انتشاراتی‌ها این داستان‌ها روانه بازار نشر شدند و اکنون چونان بهترین آثار دوره گذار ادبیات ایران در حال خوانده شدن و خوانش هستند. بیژن نجدی در ادبیات ایران واقعا شخصیت تاثیرگذاری است که خلا نقد داستان‌هایش به شدت احساس می‌شود.
گفتنی است: «بیژن نجدی» 24/8/1320 در «خاش» متولد شد و پس از سال‌ها تلاش در عرصه ادبیات و نگارش آثاری چون مجموعه داستان‌های «یوزپلنگانی که بامن دویدند»، «دوباره از همان خیابان» و مجموعه شعر «داستان‌های ناتمام» 3/6/1376 از دنیا رفت.

مردی که رویایی نداشت
محمود علیزاده
بعد از تو
در سایه هیچ درختی نخواهم ماند
در ابهام سبز جنگل
و در سرخی گل سرخ
کنار رودی از خطوط اقاقیا
چیزی در من تمام خواهد شد
(خواهران این تابستان- بیژن نجدی)
در دنیای شعر و داستان همواره کسانی بوده‌اند که تا بوده‌اند، بیشتر اطرافیانشان کم و بیش آنها را می‌شناختند و همین که مرگ آرام‌آرام خانه حیات آنها دق‌الباب می‌کند و می‌روند، تازه آشنای همه می‌شوند و دوست و یار و رفیق دیرین کم نبوده‌اند از دست نویسندگان و شاعران که پس از مرگ آثارشان چاپ شده و شهرت آنها فراگیر و از این میان یکی بیژن نجدی است که می‌توان گفت: داستان‌نویسی شاعر یا شاعری داستان‌نویس است.
در شناسنامه دفتر شعرش از زبان خودش نوشته‌اند: من به شکل غم‌انگیزی بیژن نجدی هستم. متولد خاش، گیله‌مرد هستم. متولد سال 1320سالی که جنگ تمام شد. تحصیلات لیسانس ریاضی، یک دختر و یک پسر دارم. اسم همسرم پروانه است.
او می‌گوید: او دستم را می‌گیرد، من می‌نویسم.
بیژن نجدی نویسنده است. سال 1373 با کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» ثابت کرد بیژن نجدی شاعر هم هست و با دفتر شعرش به نام «خواهران این تابستان» پس از مرگش ثابت شد.
او هرگز چیزی نمی‌گفت، هم او که سال ۶۷ پس از بازگشت از جبهه گویا شعر و داستانش عوض شده بود، می‌نوشت و می‌نوشت و نگه می‌داشت و شاید راوی شعرهایش و آنکس که بیش از همه شعر را با صدای شاعر زندگی کرده است پروانه‌اش همسرش باشد. هم او که می‌داند که بیژن راست می‌گوید، هنگامی که می‌سراید «چهارپایان / بر چهارپای و چهار ناخن / من بر دو پای برهنه در آب / و پشت گاوآهن آواز می‌خوانم/ و درخت بر یک پای ایستاده هیچ نمی‌گوید»
با افراد و افکار گوناگون پیرامونش آشنا است و همین‌ها است که گاه زبان او را به زبان شاعران پیش از خود در برخی از شعرهایش نزدیک نشان می‌دهد و گاه با زبانی متین و استوار شعر و فکر با هم کنار می‌آید و به آرامی کنار هم می‌نشینند.
نجدی گاهی در داستان نوشتنش دچار شاعری می‌شود و گاه در شعرهایش برعکس.
مساله اول در مواجهه با بیژن نجدی آن است که نجدی شاعری داستان‌نویس است یا داستان‌نویسی شاعر. مساله بعدی شیوه گردآوری آثار نجدی به طور اعم و مجموعه شعرهای او به طور اخص است. پرواضح است شعرهای منتشرشده نجدی از حیث کیفیت ادبی و شعریت در یک سطح نیستند و کلیت مجموعه دچار نوعی آشفتگی و عدم‌تناسب است.
به نظر می‌رسد برخی شعرهای منتشرشده او تجربه‌هایی در حوزه فرم و اندیشه‌های زبانی و محتوایی، در برخوردهای اولیه و نزدیک شاعر با شعر بوده است. حال با یک سوال مواجه هستیم؛ اگر نجدی در قید حیات بود، آیا احتمال داشت باز هم مجموعه شعرهای او به این سبک و سیاق منتشر شود؟ احتمالا جواب مثبت است؛ چراکه نجدی در جایی گفته بود: «... یک مقدار نوشته دارم. یک مقدار قصه دارم و اینها را فکر می‌کنم، پروانه، همسرم برام داره جمع می‌کنه. اونها را شاید بتونه چاپ کنه. من دیگه از اینجا به بعد رویایی ندارم.»
اگر بخواهیم در برخورد با شعرهای نجدی از دیدگاه معطوف به مجاز و استعاره و در متن شعری سود بجوییم، چندان به بیراهه نرفته‌ایم. مجاز، موضوعی که داستان‌های نجدی با آن درگیر می‌شود و استعاره بنیان غالب شعرهای نجدی. او در گام نخست با دید و زبانی استعاری به منظور بیان ایده‌های ناب خویش شاعرانه دست به گزینش واژگان می‌زند و در گام بعدی به منظور ایجاد ساختار مطلوب متنی دست به چینش این واژگان می‌زند که گاهی اوقات تاویل آسانی به دست نمی‌دهد و با نیم‌نگاهی به تولید خلاقانه و نزدیک شدن به نوعی آفرینندگی که نهایتا در حوزه ارتباط‌شناسی متن علاوه‌بر جذب مخاطب قصد ایجاد افزوده‌ای را به خرد جمعی دارد. اینکه مثلا وقتی بنا است از واژه‌ای مانند درخت استفاده شود، نسبت به متون پیش از خود به قرائت عمیق‌تری در به‌کارگیری این دست واژه‌ها رسیده است: «با این همه سبز در پنجره‌ام / چه آقا شده‌ای درخت بالا بلند / نکند می‌خواهی شانه‌هایت را آب و شانه کنی / با خیس این باران این باد ... / نگاه نکن به گودال خالی پیاده‌رو / درختی بود که به آسمان رفته است...»
شعر نجدی در مواجه شدن با جهان پیرامون از کارکردهای طبیعت‌گرایی سود می‌جوید، اما نه فقط همین. چراکه گاهی اوقات این موضوع مبدا حرکتی است که قصد رسیدن به جهان حسی در شکل بیان بیرونی و لمس فضای رمانتیک را دارد. «پروانگی‌های مقدس» منتج شده از این دست حرکت‌های شاعر در حیطه شعر است. نجدی به عنوان مثال در شعر «اتوبوسی آمده از تهران» با استفاده از موضوع‌هایی معطوف به معنای سفر، سعی در بازنمایی نبود مکرر کسی یا چیزی دارد.
شعرهای نجدی گاهی هم متکی به نوعی انطباق تصویری است. آنچه مسلم است رابطه‌ها و تناسب‌های درونی هر مجموعه از اهمیت بالایی برخوردار است و قدرت خلاقیت و آفرینندگی هر هنرمند نیز، بسته به این نوع ابداعات است.
سخن از این نوع ارتباطات در حوزه تصویر است. ایجاد تناسبات این چنینی در حوزه تصویری شعر، تمامیت و ارزش زیباشناختی نابی به شعر می‌دهد. در هر حال طی سال‌هایی که از مرگ او می‌گذرد، بسیار راجع به او گفته‌اند و نوشته‌اند و این نوشتار تنها یادی از گیله‌مردی است که جنگل‌های گیلان و شاید ایران را با یوزپلنگان دویده است.