فرهنگ ممنوعه، بر سنگفرش خیابان

لی‌لی اسلامی

بزرگان همه جمع‌اند؛ از دایی جان ناپلئون و دیوان ایرج میرزا گرفته، تا کتاب ممنوعه گابریل گارسیا مارکز و مجموعه آثار صادق هدایت؛ روی سنگ‌فرش‌های خیابان انقلاب، پر است از کتاب‌هایی که مدت‌ها است چاپ نمی‌شوند ،یا آثاری که دچار بازی حذف و اضافات شده‌اند. عکس: حمیدجانی‌پور-دنیای اقتصاد

دست‌فروشانی که چند کتاب را روی زمین می‌چینند و گاهی برای آوردن کتاب‌هایی که در بساطشان نیست، سفارش می‌گیرند، آثار تازه‌شان را فریاد که نه(!)، زمزمه می‌کنند.

برای خرید سگ ولگرد افست شده، باید چند برابر نسخه چاپی کتابفروشی‌ها بپردازی؛ می‌گویند متن‌های اصلی را در چنته دارند و در نسخه‌های افست شده‌شان، خبری از سانسور عبارات و حذفیات نیست.

گاهی نسخه‌های چاپی قدیمی را که ناشران از خیر چاپش گذشته‌اند، از فروشنده‌ها می‌خرند و در بازار پیاده‌روها، به قیمت‌های باورنکردنی می‌فروشند.

با شنیدن قیمت‌های افسانه‌ای کتاب‌های دست‌فروشان، تصور می‌کنی مخاطبان بازار کتاب، به جای خواندن آثار چاپ شده، به خواندن آثاری تمایل دارند که دیگر در دسترس نیست، حتی اگر مجبور به پرداختن قیمتی چند برابر آثار چاپ شده باشند. اما همیشه اوضاع به کام نیست. این را خیلی آسان از گلایه‌های دست‌فروش‌ها می‌توان فهمید.

سردترین روزهای زمستان هم مانع از آمدنش نمی‌شود. مقابل درهای دانشگاه تهران، کنار چند کتاب افست شده ایستاده؛ می‌گوید زمانی مولف بوده اما کتاب‌هایش مدتی است دیگر چاپ نمی‌شود و حالا او هم که به قول خودش بیست سال پیش کتاب فروشی با سرمایه ده میلیونی داشته است، در سن چهل سالگی میهمان سنگ‌فرش‌های پیاده‌روهای دانشگاه است.

عاشق نسخه‌هایش است؛ معتقد است «قرار نیست به همه چیز به عنوان یک تجارت نگاه کنیم. من اینجا کتاب‌ها را به نمایش گذاشته‌ام، نه به این دلیل که فکر می‌کنم درآمدش از جوراب‌فروشی بیشتر است؛ کتاب‌فروشی برایم یک فعالیت اجتماعی است؛ عاشق کتابم و از فروختن‌اش لذت می‌برم، اما در این اوضاع سرمایه‌ای نمانده تا جایی به غیر از گوشه این خیابان دست‌و‌پا کنم.»

حرف‌هایش را می‌شنوم؛ غصه‌اش می‌گیرد. از میان کتاب‌هایش که روی زمین چیده شده، تالیفات خودش را بیرون می‌کشد و با حسرت از بازار راکد دست‌فروشی کتاب و سختی گذران زندگی‌اش با این حرفه شکایت می‌کند: «هفت تا از کتاب‌هایم سال‌ها پیش چاپ شده، اما دیگر، ناشران با چاپشان ریسک نمی‌کند، نه وامی در کار هست و نه حمایتی؛ در حالی که اگر کتاب‌هایم چاپ می‌شد، آنقدر برایم می‌ماند تا جای من و این کتاب‌ها گوشه پیاده‌رو نباشد.»

حوالی میدان انقلاب، بازارچه‌های کوچکی است با کتاب‌های تلنبار شده روی هم، بی‌انسجام موضوعی و محتوایی. کتاب‌های روی یک میز را صد تومان می‌فروشند که گاهی میانشان می‌توان نسخه‌های نایاب و نفیسی را هم پیدا کرد. میز دیگر دویست تومان قیمت دارد و کتاب‌های قفسه‌ها از ششصد تا هزار تومان فروخته می‌شود.

می‌خواهم کتابخانه‌ام را بفروشم. قیمت کتاب‌ها را بر چه اساسی تعیین می‌کنید؟

«اساسی ندارد؛ اینجا روی هم کتاب‌ها را می‌خرند. نو باشد قیمتش بهتر است. به موضوع‌اش چندان کاری نداریم».

می‌گوید کتاب‌هاشان را از چاپخانه‌ها می‌خرند یا کتاب‌فروشی‌هایی که با آمدن آثار جدید، حاضر نیستند با کتاب‌های قدیمی‌تر فضایشان را اشغال کنند. کسی می‌خواهد از ایران برود، آن یکی خانه‌اش را عوض کرده و... سر قیمت هم توافق می‌کنیم؛ کسی که سراغ ما می‌آید، توقع ندارد بابت هر جلد کتاب پولی دریافت کند؛ کتاب‌هایش را روی هم قیمت می‌زنیم. خلاصه در این شرایط هم فروشنده زیاد است.

اما خریدار‌ها؟

«خریدار هم داریم. مشتری‌های ثابتمان کتاب‌فروش‌هایی هستند که صدها جلد از کتاب‌ها را با قیمت دویست تومانی از ما می‌خرند و با قیمت هزار تومانی به مشتری‌هایشان می فروشند.»

شما چرا با همان قیمت نمی‌فروشید؟

«اینجا بازار کتاب است. توانایی آن را نداریم که فضای یک کتابخانه را ایجاد کنیم. ما هم مشتری‌های خودمان را داریم. این حوالی اجاره‌ها بالا است. برای همین فضای آشفته هم ماهی شش و نیم میلیون اجاره می‌دهیم که با هزینه‌های جانبی، هفت و نیم میلیون برایمان آب می‌خورد. کتاب‌فروشی زدن پیشکش، فکر می‌کنید چقدر باید بفروشیم تا حسابمان را با همین هزینه‌ها هم صاف کنیم؟»

مردی که کمی آن‌طرف‌تر ایستاده، حاضر به صحبت در مورد کتاب‌هایش نیست؛ می‌گوید اگر قصد خرید ندارید اینجا را شلوغ نکنید، به اندازه کافی به مامورها جواب پس داده‌ایم؛ رویش را برمی‌گرداند و به صحبت با صاحب مغازه‌ها مشغول می‌شود.

در پیاده‌روهای خیابان انقلاب، با فاصله‌های چند متری، کتاب‌فروشانی ایستاده‌اند که خسته از درگیری‌های هر روزه و بازار راکد کتاب، برای گفتن مشکلاتشان چندان رغبتی ندارند.

دستفروشی با نیشخند می‌گوید: کتاب این روزها کاغذ باطله است؛ دلالی کاغذ می‌کنند؛ کتاب‌ها و مجلات، خمیر می‌شود و شانه تخم‌مرغ‌اش می‌کنند تا سود بیشتری ببرند. دیگر در صفحه‌های کتاب هم به چیزی جز سود و پول توجه نمی‌کنند.»

برای کتاب کوچکی که در بازار کتاب، چندان هم دشوار پیدا نمی‌شود، قیمت چهار هزار تومانی پیشنهاد می‌کند؛ با تعجب می‌پرسم، قیمت کتاب‌ها را چطور تعیین می‌کنی؟

«قیمت هر کتاب در هر زمان فرق می‌کند. وقتی کتابی نایاب می‌شود، یا ممنوع‌اش می‌کنند و خطرات توزیع‌اش بالا می‌رود، دیگر قیمت قبلی را نخواهد داشت. اگر تا دیروز هزار تومان هم فروش نمی‌رفت، دیگر دست‌فروش حاضر نمی‌شود کمتر از ده هزار تومان آن را بفروشد. وقتی برای کتابی، باید سیصد هزار تومان جریمه بپردازیم و گاهی جریمه‌اش هم تا یک و نیم میلیون و حتی حبس بالا می‌رود، دیگر نباید انتظار داشت که به همان قیمت قبلی آن را بفروشیم. همین دو هفته پیش به جرم فروش کتاب، چهار روز بازداشت بوده‌ام. بار اولم نبود؛ فکر کنید(!) به جرم کتاب‌فروشی کلی پرونده دارم».

صحبت گل می‌اندازد؛ کتاب‌ها را ورق می‌زند و سرش را تکان می‌دهد: «بازارمان کساد است. بخور و نمیر هم از دلش در نمی‌آید. یک روز می‌بینی، همه کتاب‌ها را می‌فروشیم اما ممکن است یک هفته هم در دل سرما اینجا بایستیم و یک کتاب هم نفروشیم.»

هر چند لحظه یک نفر مقابل کتاب‌ها می‌ایستد، قیمت‌ها را سوال می‌کند و می‌گذرد: «کتاب دیگر طرفدار ندارد. با تمام خطر‌ها اینجا ایستاده‌ایم و روزی ده‌ها نفر، کتاب‌ها را روی دستشان ورانداز می‌کنند و مدام سر قیمت چانه می‌زنند و آخر هم گرانی را بهانه کرده و می‌گذرند.»

با دیدن رهگذرانی که میلی به خریدن کتاب‌هایش ندارند، از صحبت کردن در این مورد هم ناامید می‌شود: «شما هم می‌خواهید روزنامه‌تان پر شود، دیگر مهم نیست چه بلایی بر سر بازار کتاب می‌آید.»

صاحب یک بازار کوچک‌تر کتاب، گلایه‌ای از اوضاع ندارد: «فروشمان بد نیست.» تمایلی به ادامه بحث ندارد، با اکراه می‌گوید: «روزهای معمولی، شصت، هفتاد هزار تومان سود داریم، گاهی هم بیشتر و یا کمتر می‌شود.گرچه بیشتر سودمان از فروش کالاهای جانبی است.»

اینجا تهران بود؛ بازارهای کتاب و دستفروشانی که در برفگیر زمستانی، عابران را به امید آمدن پای کتاب‌هاشان ورانداز می‌کنند و با فریاد همکارانشان، از خطر حضور ماموران اماکن و نیروی انتظامی، بساطشان را جمع کرده و می‌گریزند.