مریم خبا

ته قلبت جایی که مال هیچ کس نیست، نقطه‌ای است که خیلی دوستش داری، کنجی صمیمی و امن که دیوارش هفت حرفی است. خ ا ن و ا د ه. از بدو تولد یا قبل‌تر از آن آنجا بوده‌ای، حضورت آنقدر پررنگ است که همه فقط تو را می‌بینند و البته تو هم آنها را. قلبت آرام است، نفرت ساکت است، بهترین اسم‌های دنیا اینجا است، نگاهشان را دوست داری، به آنها فکر می‌کنی، ترکشان نمی‌کنی، دوستشان داری.

امروز پانزدهمین روز اولین ماه زمستان است؛ روزی مثل همه روزها؛ اما اختصاصی‌ترین آنها. امروز روز خانواده است روز جمعی صمیمی، اولین مفهومی که با آن آشنا می‌شوی. شاید اگر این روز در یکی از ماه‌های دیگر سال بود، آنقدر دلچسب نمی‌شد که قرار گرفتن آن در ماه سرد دی بیشتر به دل می‌نشیند.

هرکدام از ما حتی اگر متفاوت‌ترین فرد دنیا هم باشیم وقتی پای خانواده‌مان وسط می‌آید، دیگر فرق زیادی با دیگران نداریم، فقط آنقدر می‌دانیم که در سنگری نفوذناپذیر پناه گرفته‌ایم، پناهی دائمی در چهار دیواری خانواده. اما خیلی خوش‌بین می‌شویم اگر احساس همگان را این‌طورببینیم.

یادمان نرود آن وقتی که فارغ از همه چیز به لذت خوش بودن فکر می‌کنیم خیلی‌ها در حسرت آن زندگی می‌کنند، آنقدر در ولع خوشبختی که واژه‌اش را هم نخ‌نما کرده‌اند.

بی‌سرپرست، بدسرپرست، یتیم

داستان زندگی بعضی‌ها خیلی تاثرانگیز است و شنیدن آن آنقدر غم میهمان دل می‌کند که حدوحدود ندارد. چه قدر از آنهایی بگوییم که محتاج محبت زیر یکی از سقف‌های سازمان‌های دولتی یا جایی زیر سقف آسمان، روزگار می‌گذرانند که پیش از ما آنقدر گفته‌اند که گفتن و نوشتن و شنیدن هم خسته شده است.می‌گویند بیش از هفتاد درصد از ساکنان کم‌سن‌و‌سال پرورشگاه‌ها از غم بدسرپرستی رنج می‌برند. آنها که پدر و مادر دارند؛ اما اگر نداشتند غمشان کمتر می‌شد. بدسرپرست آنقدر با روحش بازی شده که دیگر توان ماندن ندارد و رفتن را انتخاب کرده است. یتیم هم غمش بزرگ است؛ اما خوشبخت‌تر از قبلی‌ها است.او پدر و مادر ندارد؛ اما این حسن را دارد که حداقل در عمق خیالاتش بهترین‌ها را رخت پدر و مادری بر قامتشان بپوشاند و اما بی‌سرپرست دست‌کمی از این دو ندارد. نه پدری و نه مادری و نه حتی وابسته‌ای که به او تکیه بزند. دنیای بی‌کسی پیش چشمانت موج می‌زند و او تنهاست در ساختمانی که دولت ساخته؛ اما باز هم خوشبخت‌تر از خیلی‌ها است، زندگی میان غریبه‌ها بهتر از زیستن در میان آشنایان غریب است. بالاخره غریبه‌‌ها هم روزی آشنا می‌شوند.

خیابان‌گردها

کسی که خانه گرمی ندارد، حتما خیابان خانه دومش می‌شود. می‌توان حادثه‌ای را مقصر دانست یا یک سهل‌‌انگاری، حتی زیاده‌خواهی‌ها هم سبب می‌شوند که تو فردی خیابان‌گرد باشی. فقر هم تو را به خیابان می‌کشاند و البته ثروت. فرار از تلخی فقر و گریختن از ناز ثروتی که کمتر کسی با آن آشنا است. البته کارهای خلاف و حرکت برعکس مسیر آب هم دلیل خوبی است که کسی ترک خانه کند و سرنوشت را به دست روزگار بسپارد. ولی وقتی در خانه دوستی نداری که منتظرت باشد، چه کار باید بکنی؟

مطلقه‌های عاطفه

گاهی وقت‌ها وضع از این هم بدتر می‌شود. همه چیز داری؛ اما یک چیز را نه. عاطفه‌ای در بساط نیست. در کنار بستگان نشسته‌ای ولی فکرت آنجا نیست. در دو دنیای متفاوت غوطه‌ می‌خورید، اشتراکات حداقل است. پیش هم مانده‌اید به خاطر خیلی چیزها؛ اما جدایید به خاطر یک چیز، نبود عشق. اسیر طلاق محبت، راه گریزی ندارد. او چیزی برای هدیه دادن به فرزند ندارد، فرزند هم دستش خالی است. اما چاره‌ای جز ادامه دادن نیست.

فقرا و اغنیا

فقرا و اغنیا هم داستان خودشان را دارند. یکی آنقدر از مال دنیا بی‌نیاز شده که دیگر کمتر چیزی به زندگی‌اش هیجان می‌دهد و دیگری آنقدر نیازمند است که کوچک‌ترین تلنگری زندگی‌اش را جابه‌جا می‌کند. ما نمی‌گوییم کدام یک از اینها خوشبخت‌ترند، اما می‌دانیم که خوشبختی نه در بیرون که در درون فرد است. البته بگذریم از اینکه زندگی با اندک مایه‌ای در دست، سخت است و ماندن در غنا موانع را از سر راه بر می‌کند ولی خوشبخت کسی که چه فقیر و چه غنی سایه‌ای بالای سر دارد به وسعت خانواده.