رازقدکشیدن من ...
وقتی به تصویر خودم در آینه نگاه میکنم و خودم را با عکس دوران کودکیام که بالای سر آن روی دیوار نصب شده مقایسه میکنم، گذر زمان را میبینم.
لیلا اکبرپور
وقتی به تصویر خودم در آینه نگاه میکنم و خودم را با عکس دوران کودکیام که بالای سر آن روی دیوار نصب شده مقایسه میکنم، گذر زمان را میبینم. همه چیز تغییر کرده است و تقریبا هیچ کس نمیتواند تشخیص دهد که عکس این کودک یک ساله من هستم و میگویند این خودتی؟ اصلا شبیه الانت نیستی! زمانه همه چیز را تغییر داد. لبخندم تلخ است و دیگر خبری از آن معصومیت نیست، همه چیز تغییر کرده به جز آن چشمان سیاه که هنوز مشتاقانه به دنیا نگاه میکند. در اسفند سال ۵۴ به دنیا آمدم، در واقع جزو نسلی هستم که از آن به عنوان نسل انقلاب یاد میکنند. البته زندگی را در سال پررونق اقتصادی ایران آغاز کردم، سالی که اولین شوک نفتی، درآمدهای نفتی کشورمان را به شدت افزایش داد و ماحصل آن افزایش قیمت نفت از هربشکه ۹/۱دلار به ۴۱/۱۰دلار بود ونرخ رشد اقتصادی ایران به بالاترین حد خود ۶/۱۷درصد در سال ۱۳۵۵ رسید. پدرم نیز درهمان سال پس از ۱۸سال خدمت در دانشکده افسری خود را با ۸۰هزار تومان بازخرید و شغل آزاد را برای ادامه زندگی انتخاب کرد.
اما ۴سال بعد در سال ۱۳۵۹ ایران شاهد نرخ رشد اقتصادی ۱/۱۵درصدی بود و نرخ تورم طی سالهای ۵۵ تا ۵۹ معادل ۶/۱۶ و ۵/۲۳درصد اعلام شد.مادرم در خصوص زمان تولدم میگوید: وقتی به دنیا آمدی هوا خیلی سرد بود و برف سنگینی از شب قبل شروع به باریدن کرده بود. اسمت را لیندا گذاشتم. اما ۴۰روز بعد در سفری که به مشهد داشتیم با پدرت تصمیم گرفتیم نامت را عوض کرده و لیلا را انتخاب کردیم. او همیشه تاکید میکند در آن سال با ۳۰۰تومن یک هفته در بهترین هتل مشهد اقامت داشتیم و به ما خیلی خوش گذشت.
او میگوید از اون اول شیطون بودی و آروم و قرار نداشتی، اما هیچ وقت بدجنس نبودی.
از دوران کودکیام چیز زیادی یادم نیست، اما روز اول مدرسه را کاملا به خاطر دارم. یک مانتو سرمهای کوتاه با یقه سفید، دست مادرم را گرفته بودم و اصلا دلم نمیخواست او از حیاط مدرسه برود. مسافت مدرسه تا خونه تقریبا مسیری مستقیم ۱۰۰متری بود و بارها از مادرم پرسیدم هر وقت دلم بخواد میتونم برگردم خونه و او دوباره میگفت، نه باید صبر کنی تا ظهر بشه.
آن چکش بزرگ و آن قطعه آهن ۵۰سانتیمتری که کنار یک درخت آویزان شده بود اولین چیزی بود که نظرم را جلب کرد و با ناظم مدرسه که با کوبیدن چکش روی آهن خبر از خوردن زنگ میداد. یکی دو هفته پس از بازگشایی مدارس سعی میکردم زودتر از بقیه به مدرسه بروم و آن چکش را پیدا کنم تا بتونم زنگ بزنم. اولش فکر میکردم کار راحتیه اما بعد دیدم باید با حریفهای بزرگتر کلاس چهارم و پنجمی بجنگم تا چکش به دستم برسد، سال اول قسمت نشد اما سال دوم چکش مال من بود. دوره دبستان و کودکی خیلی سریع طی شد، هرچه زمان میگذشت به جای اینکه ساکتتر شوم، شلوغتر میشدم، دوره راهنمایی که بودم درسم خوب بود، اما زنگ در خونه مردم و زدن و فرار کردن، از شوخیهای مورد علاقهام بود، سوت کردن کفش خالهام به خانه همسایه البته به خاطر اینکه خونه ما بمونه از کارهایی بود که هیچ وقت یادم نمیرفت. همون خالهای که امروز برای درمان بیماری خود به طور متوسط ماهانه یک تا یک میلیون و۵۰۰هزار تومان هزینه دارد.
وارد دبیرستان که شدم مادرم گفت دیگه بـــزرگ شدی سعی کن رفتــــار خانمانهای داشــته باشی. وقتی میخواستیم مهمانی بریم و شام جایی دعوت داشتیم، مادر وقت غروب یک عصرانه مفصل میداد تا بخوریم، دو تا برادرها که یکی از من بزرگتر و یکی کوچکتر است، حرفی نداشتند و عصرانه میخوردند اما من میگفتم نمیخورم، وقتی میخواهیم بریم مهمونی چرا باید قبلش خوراکی بخوریم؟ مادرم سرزنشم میکرد و میگفت: غذات و بخور اصلا دلم نمیخواد خونه کسی غذا زیاد بخورید، مخصوصا تو که دختری، زود باش دیر شد، بازم تو مهمونی نخندی، تو دیگه بزرگ شدی یه نگاه به خودت بکن. بزرگ شدم و این حرف مادر و قبول دارم اما هنوز نتونستم توصیه اونو جدی بگیرم- هنوز هم وقتی در یک مهمانی هستیم و دور هم جمع میشویم من از همه بگوبخندترم و این مساله هنوز هم موجب اعتراض مادر است- همیشه بعد از مهمونی میپرسه، تو به چی این همه میخندی؟!
۱۶ساله که شدم دومین شوک نفتی در دهه ۷۰ تاثیر خود را بر اقتصاد ایران گذاشت، اما این بار نرخ تورم روند صعودی پیش گرفت و در سال ۱۳۷۴ تا مرز ۵/۴۹درصد پیشروی کرد. سالها همین طور میگذشت و من هم تصمیماتم برای انتخاب شغل بارها تغییرمی کرد، بالاخره شغلی را انتخاب کردم که اصلا در برنامهام نبود و شدم خبرنگار. یادم میآد اولین باری که سوار هواپیما شدم تصمیم قطعی گرفتم مهماندار شم، یک روز مادرم حالش خوب نبود، برده بودیمش درمانگاه به جای اینکه نگران مادرم باشم، تمام حواسم به پرستار و دکتر و خانمهای جوانی بود که آنجا کار میکردند و دوست داشتم من هم یک روز در درمانگاه کار کنم. یک خانم جوان زیبا فروشنده کتابفروشی پیاژه در نیاوران بود. هر وقت برای خرید وسایل تحریریه آنجا میرفتم و برخورد او را با مشتری میدیدم، میگفتم روزی باید فروشنده شم.
* رانندگی رو دوست داشتم، یه زمان کوتاه هم دلم میخواست معلم شم، اما مدیر نه، از مدیر مدرسه بیزار بودم. از تماشای فیلم و تلویزیون خوشم میآمد، اما زمان اخبار که میشد یا کانال و عوض میکردم یا اصلا خاموش میکردم.
مادربزرگم که خدا رحمتش کنه از روزنامهخوانهای حرفهای بود، روزنامه کیهان، اطلاعات و همشهری را همیشه میخرید و مرا هم تشویق میکرد به خواندن روزنامه؛ اما راستش را بخواهید اصلا دوست نداشتم، اوایل سال ۸۲ بود که یکی از دوستانم که اتفاقا کارمند دانشگاه علامه بود، آگهی باشگاه خبرنگاران جوان را در روزنامه جامجم یا همشهری دیده بود، آگهی را بریده و به خانه ما آمد تا آن را پر کنم، گفتم: آموزش خبرنگار، من نمیتونم خبرنگار بشم، خجالت میکشم. با تردید نگاه کرد و گفت: تو خجالت میکشی؟! زودباش اینو پرکن.
فرمو پر کردم و برای باشگاه پست کردم. یک ماه بعد تماس گرفتند تا برای انتخاب مربی و روزهای کلاس به باشگاه پایینتر از پارکوی بروم، هر طور بود راضی شدم و رفتم مصاحبه، روز یکشنبه و سهشنبه را انتخاب کردم.
مربی ما یک خانم جوان بود که البته بعد از آن دیگر هیچوقت ندیدمش. دوره کوتاهمدت خبرنگاری را گذراندم و به توصیه آقای شریفی معاون دبیر اقتصادی باشگاه که امروز یکی از دبیرگروههای روزنامه جهان صنعت است، گروه اقتصادی را انتخاب کردم. قرار بود بعد از ۲۰خبری که باشگاه پذیرفت، حقالتحریر بگیرم.
۱۵ تا خبر با کمک افخمی دبیر و شریفی معاون دبیر گروه اقتصادی باشگاه آماده شد که البته بعد از اصلاحات فراوان روی سایت باشگاه رفت.
یکی از دوستان خبر داد که یک روزنامه اقتصادی تازه مجوز گرفته و نیرو میخواهد، نمیدانم با چه اعتماد به نفسی رفتم مصاحبه، خانم فتحیجو، سردبیر روزنامه هدف و اقتصاد بود. پس از ۲دقیقه صحبت گفت: میدونی که هیچی بلد نیستی و باید از صفر شروع کنی؟ گفتم: خب البته، اما سعی میکنم زود یاد بگیرم. گفت: حداقل ۶ماه باید کارآموز باشی، بدون حقوق. بعد حدود ۷۰ تا ۸۰ هزار تومان حقوق میگیری، البته اگر کارو یاد گرفته باشی. گفتم: قبول. کارو شروع کردم و بعد از ۴۵روز، ماهی ۱۰۰هزار تومان حقوق گرفتم. از اول کار در گروه بانک و بیمه را شروع کردم و در کنار همون خانوم کار یاد گرفتم. یک سال بعد آمدم دنیای اقتصاد و پاگیر شدم. آمدن به دنیایاقتصاد هم کمی عجیب بود، یک هفته پس از استیضاح خرم، وزیر راه سابق من از روزنامه هدف و اقتصاد، علیرضا باغانی از دنیای اقتصاد و خانم صادق پوراز بچههای روزنامه شرق وقت مصاحبه گرفتیم و قرار شد به دفتر خرم برویم، من و خبرنگار شرق هر دو حاضر شدیم، اما برای باغانی مشکلی پیش آمد و نیامد، خانم منشی هم گفت امروز وقت نیست و آقای خرم تنها با دنیایاقتصاد و شرق مصاحبه میکند، نگاه کردم و گفتم مشکلی نیست، من میتونم مصاحبهام و شروع کنم؟ گفت: شما؟ گفتم: لیلا اکبرپور هستم از دنیای اقتصاد. مصاحبه انجام شد و تماسی با باغانی گرفتم، گفت: مشکلی برایش پیش آمد وپرسید حالا میخوای چه کارکنی؟ گفتم: مطلب و تنظیم میکنم و تو باید تو روزنامه خودت چاپ کنی. گفت: قبول... مصاحبه چاپ شد و به دنبال اون آقای اسلامی دبیر گروه بانک و بیمه دنیای اقتصاد پذیرفت من خبرنگارش باشم.
امروز دنیای اقتصاد را بیش از هر روزنامه دیگری دوست دارم و در مقابل پیشنهاد برخی روزنامهها مقاومت کردم. همکارانم رو خیلی دوست دارم و دلم میخواد روزی یک روزنامه داشته باشم. یک روزنامه که مال خودم باشه. نمیدونم شاید روزی این اتفاق بیافته، اما از آنجایی که من هیچوقت طبق برنامههایی که در زندگی داشتم عمل نکردم و همیشه یک کار دیگهای انجام دادم شاید هیچوقت روزنامهدار نشم، اما به خودم قول دادم روزی روزنامهنگار خوبی بشم، روزنامهنگاری که مردم دوستم داشته باشند و به نوشتههام اعتماد کنند.
ارسال نظر