شبگردهای آشغال جمعکن
ساعت ۹ شب، باید آشغالها را دم در بگذارید. کیسه پلاستیکی را محکم گره میزنی که نکند گربههای گرسنه به آن آسیب برسانند.
میثم نهاوندیان
ساعت ۹ شب، باید آشغالها را دم در بگذارید. کیسه پلاستیکی را محکم گره میزنی که نکند گربههای گرسنه به آن آسیب برسانند. یک ساعت بعد سری به کوچه میزنی، در کیسه زباله باز شده. آشغالها به کناری افتاده، بوی بد آن همه جا را گرفته است.
هیچ گربهای نمیتواند در این کیسهها را باز کند. در انتهای کوچه مردی را میبینی که با یک گونی بزرگ در حرکت است. کار خودش است. اما این آشغال به چه کار میآید؟
بهروز، متولد سال ۱۳۵۰ است. چهرهاش نشان میدهد بیش از آنچه که میگوید، سن دارد. بسیار مودب است. کنار یک سطل آشغال با او آشنا میشوم.
«با این آشغالها چه میکنی؟»
«نان خشک، پلاستیک، کاغذ و شیشه را از آشغالهای مردم بیرون میکشم و به میدان غار میبرم. در آنجا مرکز بازیافت شهرداری قرار دارد که آشغالها را از ما خریداری میکند».
در خیابانی نه چندان خلوت،ماشینهایی که اکثرا رانندههای جوان پشت فرمان آن نشسته و صدای گوشخراش و کوبنده سیستم صوتی اتومبیل خود را تا آنجا که ممکن است بلند کردهاند، از کنارمان میگذرند، بیآنکه شباهتی میان دنیای آنها و دنیای بهروز و بهروزها بوده باشد، من و او با هم صحبت میکنیم.
«چقدر درمیآوری»؟
«شبی ۵ تا ۶هزار تومان»
«زن و بچه هم داری»؟
«۱۶ ماه است که جدا شدهام. سه بچه دارم، دختر بزرگم دانشجوی دانشگاه زنجان است».
«چرا جدا شدی؟»
«اعتیاد داشتم. الان تنها زندگی میکنم، هیچ کدام از بچههایم سراغی از من نمیگیرند. حق هم دارند، من باید اصلاح شوم».
«به چه چیزی معتادی»؟
«فقط به تریاک. البته مدتی هروئینی بودم، ولی آن را کنار گذاشتم».
«روزها چه میکنی؟»
«اگر شهرداری متوجه شود، اجازه کارکردن به ما را نمیدهد. روزها تقریبا بیکارم و فقط شبها کار میکنم، چون شب کسی کاری به کار ما ندارد».
ترافیک زیادی به خاطر گشت شبانه در خیابان ایجاد شده است. در بین خودروها همه جور آدم دیده میشود، محترم، خیلیمحترم و جوانهای شیطون هم ....
بهروز ادامه میدهد: «سال گذشته یکی از کلیههایم را به بندهخدایی هدیه دادم. از این کار نه من چیزی دیدم نه او... مریضم و جایی برای خواب ندارم. شبها بیرون میخوابم، چون چارهای ندارم».
لحظهای دلم برای بهروز میسوزد. از او به گرمی خداحافظی میکنم. یک گونی به اندازه قدش و نصف وزنش را به دوش میگیرد و از من جدا میشود.
اتومبیلها باسرعت میگذرندو عابران نیز.... کسی حواسش به بهروز و بهروزها نیست.
راهم را ادامه میدهم. یک کیسه به دوش دیگر را میبینم. دوباره کنار یک سطل آشغال دیگر با هم گپی میزنیم.
با این زبالهها چه میکنی؟
ظروف یکبار مصرف را جدا میکنم تا ببرم بفروشم.
به میدان غار میروی؟
نه، میدان گمرک افرادی هستند که این زبالهها را میخرند.
چقدر درآمد داری؟
شبی ۶هزار تومان
چرا این کار را میکنی؟
چاره چیست، روزها دستفروشی میکنم، شبها هم آشغالفروشی.
چند موتوری با سوارهای قویهیکل عربدهکشان از کنار ما رد میشوند. گشت شبانه ادامه دارد. کسی به عربدهکشها کاری ندارد. خودروهایی که زن و شوهرهای جوان در آن حضور دارند، بیشتر نظر گشت را جلب میکند.
نام این یکی حسین است و ۳۴سال سن دارد. از زندگیاش راضی است. از کاری که انجام میدهد، ابایی ندارد. برایش اصلا مهم نیست مردم چه فکری در مورد وی میکنند. کارش را انجام میدهد و پولش را میگیرد.
بر خلاف بهروز، حسین زن و بچه و خانه و زندگی دارد.
هوا رفتهرفته سرد میشود، گشت ادامه دارد. بهروز تا الان باید به میدان غار رسیده باشد. حسین همچنان آشغال جمع میکند. موتورسوارهای عربدهکش برمیگردند باز هم کسی به آنها کاری ندارد.
ارسال نظر