میلاد رفعتی

در شرایطی که برنامه‌های تلویزیون - به طور اخص سریال‌های شبانه- از فقر محتوا و ضعف ساختاری رنج می‌برند، حضور سینماگران بزرگی مثل حاتمی‌کیا در رسانه مذکور، جای بسی خشنودی است. در مقابل سریال‌های عموما رادیویی (به لحاظ نبود زیبایی‌های بصری) که در آنها از تکنیک‌ها و تصاویر سینمایی خبری نیست، «حلقه‌ سبز» با فیلمبرداری زیبا و تکیه بر تصویر (در مقابله با دیالوگ صرف) حکم لنگه کفشی، البته شیک، در بیابان را دارد. دیر زمانی است که مخاطب برنامه‌های نمایشی را به شنیدن عادت داده‌ایم و نه دیدن؛ اعضای یک خانواده در خلال فعالیت‌های شبانه، سریال در حال پخش را می‌بینند (می‌شنوند!) بی‌آنکه نکته یا مفهوم گسترده‌تری را از دست دهند. حال آنکه در سریال مورد بحث، وضعیت جور دیگری است. در اینجا میزانسن، اهمیت خاصی پیدا می‌کند، دوربین توانایی‌هایش را به رخ می‌کشد و منفعل نیست، کارگردان برای انتقال مفاهیم، لقمه را جویده شده به مخاطبش تحویل نمی‌دهد و تعلیق، موجب ترغیب بیننده به گره‌گشایی می‌شود.

اما یک اشکال وجود دارد؛ مخاطب سریال‌های تلویزیونی با حجم انبوهی از کلیشه‌ها روبه‌رو بوده، به آنها عادت کرده است و تغییر ذائقه برایش سخت است. همچنان که «حلقه سبز» مخاطبان گسترده‌ای را به دلیل مبهم بودنش از دست داده.

حاتمی‌کیا معمولا در به فکر واداشتن تماشاگر، موفق عمل می‌کند. با نگرشی عمیق و چند لایه، قصه‌اش را جوری روایت می‌کند که بیننده برای تاویل‌های مختلف، دستش باز است.

طرح کلی سریال «حلقه سبز» در یک جمله، مبارزه روح یک معلول جسمی مرگ مغزی شده، با مرگ است؛ چرا که قرار است قلبش به شخص دیگری پیوند داده شود. در این بستر به درست یا غلط بودن این عمل پرداخته می‌شود که تاحدودی جنبه انتقادی دارد. هرچند، کارگردان سعی می‌کند نگاه جانبدارانه‌ای به خود نگیرد.

با اینکه شخصیت محوری داستان «حسن» است و بالطبع تماشاچی همدردی بیشتری با او دارد؛ اما در مقابل با شخصیت‌پردازی نسبتا کمرنگ کوروش (گیرنده قلب) و نشان دادن نگرانی‌های خانواده‌اش، سعی در ترحم‌برانگیزی وی، نزد تماشاگر، دارد. البته اشاره به این موضوع، دلیل موفقیت صددرصد کارگردان در این زمینه نیست بلکه روند داستان به گونه‌ای است که نگاه غیرجانبدارانه را نوید می‌دهد.

روح «حلقه سبز» غول بی‌شاخ و دم و عجیب و غریبی که در نمونه‌های مشابه زیاد دیده‌ایم، نیست.

حسن کاملا مادی (!) و در نتیجه باورپذیر است. برخوردی اینچنین با شخصیتی ماورایی به جسارت کارگردان برمی‌گردد. جسارتی که کمبودش در عرصه مورد بحث، منجر به تکرار کلیشه‌ها شده است. بله! بیننده در این اثر با روحی مادی (و نه مجرد) سروکار دارد. پس توانایی تکامل یافتن دارد (همچنان که حسن، قدم‌به‌قدم رشد یافته. به کمال می‌رسد) در این بستر، حوزه معنایی گسترده‌‌تری که فلسفی است، شکل می‌گیرد.

پرداختن به مفهومی اینچنین بدیع و احیانا جنجال‌برانگیز (تکامل روح در شرایطی که جسمش را ترک گفته) قابل تحسین است. اما یادمان نرود، کارگردان‌هایی در عرصه سینما و تلویزیون هستند که قدرت و توانایی عبور از خط‌قرمزها را دارند.

از بحث‌های محتوایی که بگذریم، حلقه سبز، به طور نسبی، از تکنیک بالایی برخوردار است؛‌ دوربین آرام و قرار ندارد و حرکاتش به سرگردانی خود شخصیت‌ها است. انتخاب و هدایت بازیگران، هوشمندانه و بازی‌ها یک دست و روان است. گرچه سریال دچار نوسان ضرباهنگ است.

بسیارند مواردی که روند پیشروی اتفاقات را متوقف کرده و فیلم را از ریتم می‌اندازند. به عنوان مثال رجوع کنید به بحث‌های طولانی و کسل‌کننده رییس بیمارستان با چند تن از دکترها، در اطاق عمل و بالای سر حسن. یا جدل چندین‌باره گل بهار و حسن، بر سر مرگ و زندگی. البته به نظر می‌رسد «از ریتم افتادن» در سریال با نوع سینمایی‌اش تفاوت دارد. معمولا در حیطه سینما، این ضعف به بی‌تجربگی کارگردان مربوط می‌شود و ناخواسته است. در حالی که دست‌اندرکاران سریال‌های تلویزیونی به منظور اندوختن سرمایه بیشتر، آگاهانه طرح و ایده‌شان را کش می‌دهند. به همین ترتیب قصه‌هایی را که می‌توان به لحاظ زمانی در یک فیلم سینمایی جای داد، به سریال‌های چندین قسمتی تبدیل می‌کنند.

باید بپذیریم که بخش عمده‌ای از جذابیت کار، به بازی «حمید فرخ‌نژاد» مربوط می‌شود. وی با لهجه جنوبی و بازی بیرونی‌اش، همواره به دل می‌نشیند. بیننده آنقدر مجذوب بازی‌اش می‌شود که می‌تواند او را به عنوان یک روح لهجه‌دار (!) بپذیرد.

تنها عنصری که در شخصیت نقشش قابل هضم نیست، ‌لودگی و شوخی‌های سطحی او است. به نظر می‌رسد کارگردان به قیمت از دست ندادن تماشاگر، سطح کیفی کارش را نزول داده و در نتیجه هدفش را - حداقل برای دقایقی- گم می‌کند.

مخاطب همواره از کارگردان بزرگ، اثری بزرگ را انتظار دارد. بنابراین، کار حاتمی‌کیا به مراتب سخت‌تر است.