چند قدم با بزرگمرد کوچک سینما
پشت غبار لحظهها
بهزاد خاکینژاد - پشت غبار خاکستری گازهای منواکسیدکربن میدان تجارتزده هفتتیر، صحنههایی ناب از سینمای ما به سختی نفس میکشند، سکانسهایی پرطرفدار از فیلمهای دهه ۵۰ تا ۷۰سینمای ایران که هر روز در مقابل دیدگان مسافران متروی شهری و رهگذران پیادهروی حاشیه جنوبی میدان تکرار میشود. آنها هر روز بزرگمرد کوچک سینمای ایران را که روزگاری به قول خودش با شاه هم فالوده نمیخورده، در این میدان ملاقات میکنند، اما گویا اصلا او را نمیبینند. دیگر «اسدا... یکتا» را با ۴۵سال هنرمندی در سینما و تلویزیون نمیبینند، بلکه حالا یکتا را تنها با بستههای رنگین سیگار و آبنبات و گاز فندک میشناسند. اما او هنوز هم با عشق و علاقه به همه رهگذران میدان هفتتیر، لبخند و سلام هدیه میدهد تا مبادا به عنوان یک هنرمند، دل کسی را آزرده باشد.
چه کسی میداند پشت این لبخندهای تکراری، چه کولهباری از غم دوری سینما و غم نان خانواده بر شانههای نحیفش سنگینی میکند؟!
در لابهلای فرصتهای کوتاه میان فروش نخهای سیگار، همراه گلهها و لبخندهای او میشویم تا بار دیگر نوستالژی فیلمهای «مراد و لاله، بهشت دور نیست، قصه دلها، شهر هرت، عزیز قرقی، هفت دلاور، زرخرید، هامون، عشق شیشهای، گاهی به آسمان نگاه کن، زن بدلی، چند میگیری گریه کنی و...» برایمان زنده شود.
آقای یکتا فکر نمیکنی ۱۰سال سیگارفروشی در این میدان برای رسیدن به جایگاه دوبارهتان در سینما کافی باشد؟
سالی یکی دوبار برای بازی در فیلم و سریال به سراغ من میآیند که درآمد آن هم فقط هزینه رفت و آمدم سر صحنه فیلمبرداری میشود. بیشترین دستمزد من از یک فیلم ۳۰۰هزار تومان است. انتظار داری با ۴پسر و ۲دختر دمبخت، با این درآمد ناچیز سینما زندگی کنم؟! در این ده سال،۴ساعت رفت و بازگشت از خانه (ورامین) تا اینجا را تحمل میکنم تا بلکه بتوانم فقط شکم خانوادهام را سیر کنم، اما دریغ که بعضی روزها بیش از پنجهزار تومان فروش هم ندارم. تازه روزی دوهزار تومان فقط کرایه ماشین میدهم. سیگار فروشی تنها شغلی است که در ۶۰سالگی از من برمیآید.
یادش بخیر تا وقتی علی پروین در نمایشگاه اتوسورتمه بود، هوای مرا هم داشت. توقع من از جامعه بیش از اینها بود.
در این ده سال یک جعبه (دکه) کوچک روبهروی نمایشگاه
اتو سورتمه داشتی، ولی امروز میبینم که سیگارها را روی دست و قدم زنان میفروشی؟
جعبهام را دو هفته پیش شهرداری جمع کرد و با خود برد. من ۱۰ سال کاسب این محله بودم و همه ماموران مرا میشناختند. نمیدانم چرا بعد از این همه سال اینگونه رفتار کردند. شاید من هم باید مثل دست فروشان تازه وارد، حق حساب بدهم. آن وقت دیگر چه تفاوتی میان اسدا... یکتا با دیگران است؟! در این سالها تنها امید و منبع درآمدم همین نیمچه دکه بود که آن هم رفت. عیبی ندارد، باید با زندگی جنگید. ای کاش دستکم بعد از ۵۰سال کار، بیمه میشدم.
یعنی اصلا در این سالها بیمه نبودهای؟
قبل از انقلاب حدود هفت هشت سال بیمه بودم، اما سابقهام گم شد و بعد از انقلاب هم دیگر توان پرداخت حق بیمه را نداشتم. متاسفانه خانه سینما هم قدمی برای ما برنداشت. بارها مدارک خود را فرستادم، اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود. اگر بلایی سر خود یا یکی از اعضای خانوادهام بیاید، از کجا هزینهاش را تامین کنم؟!
چه شد که از ۱۰ سال پیش مورد بیمهری سینما قرار گرفتی و به سیگار فروشی روی آوردی؟
خودم کردم که لعنت بر خودم باد... نمیدانم چه شد که خوشی زد زیر دلم و به خاطر پرکاری، پیشنهادهای زیاد سینماییام را برای مدتی قبول نکردم. بعد از چند ماه پیشنهادها تمام شد و تا امروز فراموشم کردند.
ای کاش از همان اول در کنار کار سینما، یک کاسبی دیگر برای خود راه میانداختم. در یک دورهای آنقدر فیلم بازی میکردم که هیچگاه تصور نداشتم ممکن است روزی به اینجا برسم و سال به سال هم سراغم را نگیرند.
سینما، حرفه اولتان بود یا اینکه قبل از سینما به حرفه دیگری هم مشغول بودید؟
در دوران نوجوانی، شاگرد زرگر بودم. حدود ۱۶سالگی برای تماشای تئاتر به لالهزار رفته بودم و چون قد و قواره کوچکی داشتم، میخواستم یواشکی وارد سالن بشوم که یکی از هنرمندان لالهزار مرا دید و با خود به سالن برد.
یک سال از آن روز گذشت که خود را جزو تئاتریهای لالهزار دیدم. دو سال بعد هم با پیشنهاد صابر رهبر در فیلم «مراد و لاله» بازی کردم و...سینما همه چیز من شد. مدتی هم درهمین میدان هفت تیر، بوتیک پوشاک داشتم.
یک روز دزد به بوتیک زد و شریک نامردم هم بقیه سرمایهمان را بالا کشید و مرا به این روز انداخت.
حالا میخواهی با همین وضعیت ادامه بدهی؟
در این سن و سال کار دیگری از من بر میآید؟! سالها است که امیدم را از سینما بریدهام، ولی امیدوارم دست کم سالی چند سریال تلویزیونی پیشنهاد شود تا در این سالهای آخر، رنگی دگر به زندگی خود بزنم.
و...
همه حرفها که تلخ شد... اجازه بده شیرینترین خاطره سینمایام را برای خوانندگان شما تعریف کنم. حدود سال ۴۸ با فردین خدا بیامرز در فیلم «بهشت دور نیست» همبازی بودم. روز اول همکاریمان چون احساس غریبی داشتم، رفتم یک گوشهای نشستم. آقا فردین جلو آمد و گفت: «پهلوون نبینم غریبی کنی. حاضری با هم کشتی بگیریم؟» یکدفعه بغلم کرد و بوسید.
از آن روز با هم رفیق شدیم و من عاشق مرام او شدم. سالها بود که از وی خبری نداشتم. چند سال پیش پیغام فرستاده بود که به دیدنش بروم اما من روی رفتن پیش او را نداشتم. ای کاش میرفتم... ای کاش... چه زود رفت ...
ارسال نظر