من و علی دهباشی
علی این روزها کمی تلخ است. تلخ نه عبوس و بداخلاق، بلکه ساکت و مودب و سخت فعال. حقیقت این است که دیگر مثل گذشته خندان نیست و از شوخیهای مداومش درباره دوستان و گاهی درآوردن تقلید بعضیها خبری نیست. او هم مثل من تاوان سادهلوحیها و خوشباوریهایش را پس میدهد.
رضا سیدحسینی
علی این روزها کمی تلخ است. تلخ نه عبوس و بداخلاق، بلکه ساکت و مودب و سخت فعال. حقیقت این است که دیگر مثل گذشته خندان نیست و از شوخیهای مداومش درباره دوستان و گاهی درآوردن تقلید بعضیها خبری نیست. او هم مثل من تاوان سادهلوحیها و خوشباوریهایش را پس میدهد. حیف که این خوشباوریها و اعتماد به نیکدلی مردم پوست از کله هر دو ما کند. من روزی که هست و نیستم را در اختیار دوست فرهیخته و خوشسابقه گذاشتم تا به اصطلاح در کار نشر این مملکتکاری بکنیم و واقعا همکاری کردیم که اگر ادامه پیدا میکرد بینظیر بود، هرگز تصور نمیکردم که آن دوست فرهیخته در برابر وسوسه پول، هم آن کار کارستان را فدا کند و همدوستی چندین و چندساله را. علی هم به شکل دیگری دچار همین خوشباوری شد. در هر حال هر دو باختیم. حیف که سالهای زندگی گذشته است و ما یک بار دیگری دنیا نمیآییم که به قول معروف حتی به چشم خودمان هم اعتماد نکنیم...
و باز هم شباهت دیگری بین خودم و علی دهباشی میبینم هرچند که من به هیچوجه قدرت و سختکوشی او را ندارم، ولی در هر حال سرگرمیهایمان لااقل برای انصراف خاطر جالب است. من که ضربه بدتری هم خورده بودم و حال و حوصله حتی ترجمهکردن را نداشتم، سالهای عمرم را صرف انواع دایرهالمعارف کردم و علی هم که زمانی بهجز انتشار مجله کلک و بعد بخارا و کتابهایی که به مناسبتهایی در میآورد، در آن سالها فقط سنگ صبور نویسندگان و هنرمندان سالخورده و به پایان راه رسیده بود، در این سالهای سخت و دردناک که شاید هر کسی را از کار و زندگی ناامید میکرد، مسوولیت معرفی و بزرگداشت نهتنها نویسندگان و هنرمندان ایرانی، بلکه برجستهترین چهرههای ادبیات جهان را به ایرانیان بهعهده گرفت. درباره هر یک از آن بزرگان جلسه مفید و آموزندهای در خانه هنرمندان تشکیل داد و از دانشمندان آشنا با آن فرزانگان و کارهای آنان دعوت کرد که درباره آنها سخنرانی کنند و بعد هم همه آن سخنرانیها را بهاضافه مطالب مفید دیگری در یک شماره مخصوص بخارا منتشر کرد و این کار هنوز هم ادامه دارد و من معتقدم که ارزش آنها کمتر از دایرهالمعارفها نیست. علی جان چه باید کرد. دنیا چنین است و مردم چنان. تو هنوز جوانی و مثل من به پایان راه نرسیدهای. مبادا یکبار دیگر اعتماد کنی. موفقیتهای فراوان برای تو آرزو دارم.
ارسال نظر