مارکسیسم بدون نقاب

دیوید گوردون

مترجم: محسن رنجبر

این نوشته گزارشی است از کتاب «مارکسیسم بدون نقاب، از توهم تا نابودی» که توسط لودویگ فن‌میزس نوشته شده است. لودویگ فن میزس، در ژوئن و ژولای ۱۹۵۲، نه سخنرانی درباره مارکسیسم و کاپیتالیسم در سان فرانسیسکو ایراد کرد. بتینا گریوز، متن این سخنرانی‌ها را پیاده کرد. وی با قراردادن این سخنرانی‌ها در دسترس عموم، خدمت بزرگی به ما کرده است. در این سخنرانی‌ها، دیدگاه بی‌بدیل میزس به نمایش گذاشته شده است. حتی شاگردان مجرب و کارآزموده او نیز از بحث‌هایی که وی در این سخنرانی‌ها مطرح ‌کرده است، چیزهای زیادی خواهند آموخت.

برخی از مارکسیست‌های غربی مثل اریک فروم، اومانیسم مارکس را که عمدتا در دست نوشته‌های اولیه‌اش به چشم می‌خورد، مورد تاکید قرار داده‌اند. اما نگاه میزس به مارکس، متفاوت است. از دید او، مارکس، گونه‌ای خام و ناپخته از ماتریالیسم را پذیرفته است. به بیان میزس: «طبق باور مارکس، هر کس، به واسطه نیروهای مولد مادی، مجبور به تفکر به شیوه‌ای است که نتیجه آن، نشانگر منافع طبقاتی وی می‌باشد.

به عبارت دیگر هر کس به گونه‌ای فکر می‌کند که «منافع» وی، او را وادار به تفکر به آن شیوه می‌نماید. «منافع» افراد، چیزی مستقل از ذهن و ایده‌های آنها است.

متعاقبا آن چه به واسطه ایده‌های افراد تولید می‌شود، حقیقت نخواهد بود. کارل مارکس معتقد بود مفهوم حقیقت از معنای واحدی برای تمام دوره‌های تاریخی برخوردار نبوده است. او آن‌چه را که تفکر افراد در طول تاریخ به وجود آورده بود، «ایدئولوژی» می‌نامید و نه حقیقت». (ص۶).

میزس، تناقضی را در این تئوری مارکس مورد اشاره قرار می‌دهد که تا آن جا که من می‌دانم. تا به حال انتقاد چندانی به آن وارد نشده است. مارکس مدعی بود که منافع طبقاتی، تعیین‌کننده ایده‌های فردی هستند که به تفکر می‌پردازد. وی همچنین معتقد بود که این ایده‌ها، مستقیما نیروهای مولد مادی را انعکاس می‌دهند. اما این دو ادعا، به هیچ وجه، به نتیجه مشترکی نمی‌رسند:

«۱) تفسیری که او مارکس از دکارت ارائه می‌کند، این است که وی در دوره‌ای زندگی می‌کرد که ماشین‌ها، تازه اختراع شده بودند و لذا، دکارت، حیوانات را به صورت ماشین، توضیح می‌داد و ۲) تفسیر وی از افکار جان لاک، این است که این افکار از این واقعیت ناشی می‌شوند که وی، نماینده منافع طبقه بورژوا بود.

این دو توضیح در زمینه منبع ایده‌ها با یکدیگر، تطابق و سازگاری ندارند. (ص۶) ».

میزس، در حاشیه تحلیلی که از ماتریالیسم ارائه می‌کند، نکته ظریف و زیرکانه‌ای را به زبان می‌آورد:

هیچ فیلسوف ماتریالیستی، از استفاده از واژه «به سادگی» دست نمی‌کشد.

(مثلا به جمله «افکار، به سادگی، ترشحات مغز می‌باشند» دقت کنید.) استفاده از این کلمه بدان معنا است که «می‌دانم، اما نمی‌توانم آن را توضیح دهم». (ص۳)

واضح است که اقتصاد، در مرکز توجه مارکسیسم قرار دارد. میزس، اشتباهات اساسی مارکس را به نحو ماهرانه‌ای برمی‌شمارد. مارکس مدعی بود که «قانون حرکت» کاپیتالیسم را کشف کرده است. به همان گونه که نیوتن، قانون حرکت در فیزیک را کشف کرده بود. ارزش یک کالا، تحت شرایط کاپیتالیستی، به زمانی بستگی دارد که از نظر اجتماعی، برای تولید آن کالا مورد نیاز می‌باشد. این نکته در رابطه با کار نیز صادق است: ارزش کار، به میزان کاری بستگی دارد که برای آنکه کارگر، بتواند زنده مانده و کار کند، لازم می‌باشد. کارفرمای سرمایه‌دار، در مقابل پرداخت این مبلغ، قدرت کار کارگر را به دست می‌آورد.

کارگر باید تعداد ساعات مشخصی را برای سرمایه‌دار کار کند که در این مدت، کار خود یعنی منبع ایجاد ارزش را به مصرف می‌رساند. اگر میزان کاری که وی انجام می‌دهد، بیشتر از آنچه باشد که کارفرما به او پرداخت کرده است. کارفرما سود خواهد برد.

همان طور که میزس خاطرنشان می‌سازد، این تئوری مشهور سود، بر پایه «قانون مفرغین دستمزدها» قرار دارد. در صورتی که دستمزدها از میزان لازم برای امرار معاش فراتر روند، افزایش تعداد کارگران، سبب خواهد شد که دستمزدها دوباره کاهش یابند. بالا رفتن استاندارد زندگی در انگلستان زمان مارکس به همراه گسترش کاپیتالیسم، این قانون آهنین را باطل ساخت، اما مارکس به این موضوع، توجهی نکرد.

میزس، مشکل دیگری را نیز در این بخش از تئوری مارکس بر می‌شمارد:

«در صورتی که فکر کنیم که تحت سیستم کاپیتالیستی، انحراف دستمزدها از این نرخ (حداقل معیشت)، کاملا غیرممکن است، آنگاه چگونه خواهیم توانست مثل مارکس درباره غیرقابل اجتناب بودن ضعف تدریجی کارگرها صحبت کنیم؟ تناقض مطلقی میان قانون مفرغین نرخ دستمزدها... و فلسفه تاریخ وی وجود دارد. او در فلسفه تاریخ خود، ادعا می‌کند که قدرت کارگرها، هر چه بیشتر، کاهش خواهد یافت تا جایی که به شورش علنی روی می‌آورند و از این طریق، سوسیالیسم را به وجود خواهند آورد. مسلم است که هیچ یک از این دو عقیده، قابل دفاع نیست. نکته شگفت‌آور این است که در دوره صد ساله پس از نگارش آثار مارکس، هیچ کس به این تناقض اشاره نکرده است. (ص۱۳».

میزس، مساله‌ای را حل می‌کند که برای مدت زیادی، من را سرگردان کرده بود. مارکس بر این باور است که وقتی سوسیالیسم از راه برسد، دیگر افراد در معرض تقسیم کار قرار نخواهند گرفت. وی چگونه می‌توانسته است به این نکته باور داشته باشد؟ مطمئنا دانش گسترده وی از تاریخ اقتصاد، می‌بایست به او آموخته باشد که تمدن نمی‌تواند بدون تقسیم کار به وجود آید. میزس ادعا می‌کند که مارکس، قرائت متفاوتی از تاریخ تکنولوژی دارد:

«مارکس، تکامل نوع بشر به سطحی بالاتر از انسان‌های نخستین را به حساب نیاورده بود.

به نظر وی، نیروی کار غیرماهر، نوع عادی نیروی کار است و نیروی کار ماهر، استثنا به شمار می‌رود. وی در یکی از کتاب‌هایش نوشته است که رشد پیشرفت تکنولوژیکی در ماشین‌ها، سبب از میان رفتن متخصصین می‌شود، زیرا هر کسی خواهد توانست دستگاه را به کار اندازد و برای استفاده از این دستگاه‌ها، نیازی به هیچ گونه مهارت خاصی وجود ندارد. از این رو، او فکر می‌کرد نوع عادی و معمول انسان در آینده، نوع غیرمتخصص خواهد بود. (ص۱۴)».

میزس، به کرات از دانش‌ فوق‌العاده خود برای بیان نکاتی روشنگر استفاده می‌کند. به عنوان مثال، می‌گوید: در فرانسه، پیش از پایان قرن هجده یا آغاز قرن نوزده، واژه‌های «سازمان‌دهنده» (Organize) و «سازمان‌دهی کننده» (Organizer) شناخته شده نبودند. بالزاک، با اشاره به واژه «سازمان‌دهی کردن» می‌گوید: «این یک واژه ناپلئونی جدید است و به این معنا است که شما حاکم مطلق می‌باشید و همان طور که معمار با سنگ‌ها سروکار دارد، شما نیز با افراد سروکار خواهید داشت». (ص۴۵)».

من در این گزارش کوتاه، بر تحلیل میزس از مارکس تمرکز کرده‌ام، اما او در چهار سخنرانی نیز به کاپیتالیسم می‌پردازد. بحثم را به دو نکته مهم محدود می‌کنم که میزس، در رابطه با تئوری چرخه تجاری اتریشی مطرح می‌سازد. اولا، وی ادعا نمی‌کند که این تئوری، تمامی نوسان‌های تجاری را توضیح می‌دهد:

«منظور ما آن بحران‌های اقتصادی نیست که به دلیل رویداد مشخصی به وجود آمده‌اند و می‌توان به راحتی دلیل بروز آنها را تشریح کرد... (مثل بحرانی که در اثر قطع صادرات پنبه به خاطر جنگ‌های داخلی، در اروپا به وجود آمد). به خاطر وجود شرایط محدود قابل تشخیص، به این قبیل بحران‌ها، نمی‌پردازیم. ما در تمام شاخه‌های کسب‌و‌کار با یک بحران خالص و واقعی سروکار پیدا می‌کنیم. (اگر چه برخی اوقات در بعضی از شاخه‌ها، این بحران وخیم‌تر از دیگر موارد است)، افراد نمی‌توانند هیچ دلیل خاصی را برای این دسته از بحران‌ها مشاهده کنند. (ص۶۹).

امروزه که با مشکلات موجود، طرح نجات مالی (bailout) و بسته محرک اقتصادی (stimulus package) جذابیت پیدا کرده‌اند، گفته دوم میزس اهمیت حیاتی می‌یابد. وی می‌گوید که هر گونه گسترش اعتباردهی توسط بانک‌ها را باید کاملا متوقف کرد: انتشار پول و گسترش اعتباردهی باید متوقف شود».(ص۷۵).

همچنین به عقیده من، نمی‌توان با این گفته‌ زیرکانه میزس مخالفت نمود:

«هگل، کسی بود که تفکر آلمانی و فلسفه آلمانی را حداقل به مدت بیش از یک قرن نابود کرد. او هشداری را در افکار ایمانوئل کانت یافته بود که می‌گفت تنها کسی می‌تواند فلسفه تاریخ را به نگارش درآورد که از این شجاعت برخوردار باشد که ادعا نماید دنیا را با چشمان خداوند می‌بیند. هگل اعتقاد داشت که «چشمان خداوند» را در خود دارد، پایان تاریخ را می‌داند و از طرح‌ها و برنامه‌های خدا باخبر است.» (ص ۹-۸).