توی ده شلمرود، حسنی دلش گرفته...
منوچهر احترامیهم «ورپرید»
سرم را بین دستهایم فشار میدهم و نمیدانم چی بنویسم. فاجعه را چطور میتوان نوشت؟ چطور میتوان گفت؟ یعنی باید مثل جلال سمیعی زنگ زد و پرسید «خبر را داری؟» و بعد بلافاصله گفت منوچهر احترامیمرده! و فکر نکرد به آدمی که همین دیروز چند بار زنگ زده به منزل احترامی که برود باقی مصاحبه را بگیرد.
محمود فرجامی
سرم را بین دستهایم فشار میدهم و نمیدانم چی بنویسم. فاجعه را چطور میتوان نوشت؟ چطور میتوان گفت؟ یعنی باید مثل جلال سمیعی زنگ زد و پرسید «خبر را داری؟» و بعد بلافاصله گفت منوچهر احترامیمرده! و فکر نکرد به آدمی که همین دیروز چند بار زنگ زده به منزل احترامی که برود باقی مصاحبه را بگیرد. یا در حقیقت به بهانه مصاحبه برود خانه منوچهر احترامی؛ با هم غذاهای عجیب و غریب درست کنند، از میز والده حرف بزنند، از توفیق و گلآقا حرف بزنند، از بی انصافی و کارنابلدی بعضی لوله کشها حرف بزنند، غذا بخورند، کارتن ببینند، حرف بزنند... .
میدانستم میمیرد. حس مسخرهای در درونم فریاد میزد میمیرد. همان حسی که هر بار بهش میگویم خیلی عوامی! حرفهایت به درد پشت کامیونها میخورد! خرافاتی هستی! و او هر بار با صدای بلند میگوید خوبها زودتر میمیرند؛ میگوید به هر کس دل بستی رفت؛ میگوید لوطیها مال این زمانه نیستند. زنگ میزنم خانه احترامی. آقایی گوشی را برمیدارد. خیلی طبیعی میگویم که میخواهم با آقای احترامیصحبت کنم. او هم خیلی طبیعی میپرسد که کی هستم و چکارش دارم؟ میمانم چی بگویم. میگویم من شاگرد آقای احترامی هستم ولی میدانم که در این حد نبودم. میگویم دارم با ایشان روی کتابی کار میکنم. میگویم خبری شنیدهام. میگوید درست شنیدهاید. میگوید منوچهر احترامی مرده. میگوید من پورنگ هستم. پورنگ خواهرزاده منوچهر احترامی است. او اسم مستعار پورنگ که با آن حسنی و یک سری کارهای دیگر را نوشت از همین پورنگ گرفته بود. سهراب را چند هفته پیش بردم خانه داییِ پورنگ. سهراب که از سبیلهای پرپشت حسنی جا خورده بود با احتیاط پرسید:
- شما واقعا نمیرفتید حمام؟
حسنی خندید و گفت:
- نه. اون مال بچگیهام بود سهراب. از اون موقع به بعد من و بابام و عموم... چی؟
سهراب خندید و گفت: - هفتهای دو بار میریم حموم!
و با هم دوست شدند. برایش کارتون گذاشت. بهش کتاب داد. باهاش حرف زد. از پورنگ و بقیه بچهها گفت که وقتی اینقدی بودند با آنها چه میکرد.
پورنگ خیلی آمرانه حرف میزند. در تک تک جملاتش نهفته و آشکار است که «این به خانواده ما و شخص من مربوط است.» فعلا فقط اجازه میدهد که از طرف خانوادههای احترامی، مسجد حوضی، سرخهای و یکی دیگر یک آگهی تسلیت بزنیم. نه اسم بیمارستان را میگوید و نه هیچ چیز دیگر. «فعلا نه بیایید و نه هیچ کار دیگری بکنید. هیچ چیزی بدون هماهنگی من هم ننویسید.»
مسجد حوضی نام خانوادگی مادری احترامیاست. آنها روحانی بودهاند و مقرشان مسجد حوض تهران. فامیل پدریاش میرزا بودهاند. یعنی سوادی داشتهاند و حساب و کتاب سرشان میشده. آنها دست کم از چهارصد سال پیش ساکن تهران بودهاند. خودش میخندید و میگفت امیدوارم اینها جزو راهزنان تهرانی نبوده باشند!
پدربزرگ پدریاش تاجری بوده بین ایران و روسیه که انقلاب بلشویکی ورشکستهاش میکند. پدرش کارمند وزارت دارایی بوده در زمانی که کارمند بودن پرستیژ خاصی داشته. البته آنها هیچ وقت زندگی مرفهی نداشتهاند. آنها که میگویم، منظورم او و پدر و مادر و خواهر و برادرش است. برادرش سالها پیش -شاید- به عارضه مشابهی درگذشت. موضوعی که میزوالده، مادرشان را درهم شکست. خود منوچهر خان هم هنوز کمر راست نکرده بود. یک بار برایم گفت یکی از دلایلی که حاضر نیست به اصرارهای من تن بدهد و برویم قفسههای خاک گرفته انبارش را برای یافتن کارهای قدیمیاش بکاویم این است که ممکن است با آثاری از برادرش مواجه شود وهایهای بزند زیر گریه.
تمام تنم داغ میشود و میخواهم بزنم زیر گریه، اما نمیزنم. برادرم هم که مرد آخرش آن عربدهای را که در گلویم مانده بود نریختم بیرون، اما آن وقت اجازه داشتم که اشکریزان خودم را سه ساعته به مشهد برسانم و الان حق ندارم بروم نیروی هوایی، خانه احترامی. پورنگ خان تاکید کرده که نرویم. نه خانه نه بیمارستان و نه فعلا هیچ جای دیگر. باید بنشینم و در این هوای گرفته، در این هوای بارانی، اشک بریزم و فکر کنم که از طرف خانوادههای «ذویالعز و الاحترام فوق» چه آگهیای چاپ کنم. حالا باید با نهایت تاسف و تاثر درگذشت ناگهانی بزرگ خاندان، منوچهر احترامی را به اطلاع دوستان و آشنایان برسانم. یک قالب آماده!
احترامی همیشه از قالبها گریزان بود. همین پریروز که داشتم متن مصاحبه را پیاده میکردم به اینجا رسیده بودیم که میگفت از حدود بیست سالگی از نوشتن در ستونها و قالبهای از پیش تعیینشده گریزان شده. میگفت وقتی تو در ستون و قالبی مینویسی که یکی دیگر به وجود آورده و جاانداخته مثل این است که داری با مغز او فکر میکنی. یک جوان بیست ساله به این نتیجه رسیده بوده! عجیب است ولی نه برای کسی که از ۱۷ سالگی جذب روزنامه توفیق شده و در نوزده سالگی وردست سردبیر!
پدرش را به گمانم سال ۳۶ از دست میدهد. منوچهر از آن به بعد درس میخواند و کار هم میکند تا کمک خرج خانه باشد. «آهنگری در و پنجرهسازی، صندلی سازی... از پس این کارها خوب بر میآمدم. بعضی وقتها شبها تا دیروقت کار میکردم و با اضافه کاری روزی ۱۸ تومان میگرفتم.» هنوز هم وقتی از کارهای فنی حرف میزد، تبحرش شگفت آور بود. آنچنان از پرههای موتورخانه شوفاژ میگفت و اینکه چطور باید آنها را عوض کرد که انگار پنجاه سال تاسیساتی بوده. «اگر این قلب واماندهام میگذاشت الان هم خودم این کارها را میکردم.»
در دبیرستان به خاطر شیطنت زیاد یکی از معلمها قسم میخورد که او را رفوزه کند. به صلاحدید مدیر، پروندهاش را میگیرد و میبرد به دبیرستانی دیگر که رشته ریاضی نداشته و به جایش در رشته ادبی نام مینویسد. خودش و حتی پدرش هم از این توفیق اجباری خوشحال میشوند. پدر منوچهر دوست دارد او وکیل شود. دیپلم را که میگیرد میرود رشته حقوق دانشگاه تهران، اما هوش ریاضیاش حیرت آور بود. چند تا مساله ریاضی داد که حل کنم. هیچکدام را نتوانستم. راهحلهای همه را گفت و معلوم شد ریاضی نه به رشته که به هوش و ورزیدگی ذهن است. بیخود نبود که کارشناس سازمان برنامه شده بود.
مگر فقط هوش بود؟ حافظهاش بینظیر بود. حیرت برانگیز! از آبله مرغان خواهرش که حدودا سه و نیم سالگی خودش رخ داده بود به خاطر داشت به بعد. از آن به این طرف کمتر اسمی را بود که از خاطر برده باشد. تاریخ زنده نیم قرن مطبوعات ایران رفته است!
اشکهایم میریزد و ماندهام در این زمانه ریا و چاپلوسی که مقدسترین کلمات هم به مبتذلترین حالات افتادهاند چطور او را توصیف کنم.
- آقای احترامی! سه طبقه درندشت بالاسرتان افتاده. چرا نمیدهیدش اجاره؟
- بدهم اجاره که چه شود؟
- ماهی یک عالمه پول میآید توی جیبتان.
- فکر میکنی به عقل خودم نمیرسد؟ پول را میخواهم چه کار؟!
- چه میدانم. این همه کار میشود کرد با پول. مثلا یک پرستار خوب بگیرید برای میزوالده که مجبور نباشید ۲۴ ساعته اینجا باشید. گه گاهی هم بتوانید بیایید بیرون هوایی بخورید.
- میز والده جز من، هیچ کس دیگر را قبول نمیکند. تازه من از این پولهایی که خواب پول است خوشم نمیآید. اصلا من پول میخواهم چه کار؟
- میدانید چیست. یک مقداری «ابراهیم گلستان» خون شما کم است به گمانم!
- ابراهیم گلستان نمیآمد با تو سیب زمینی پوست بکند برای پوره. آن رنده را بیار!
میگفت عمران صلاحی ورپرید. تاکید میکرد که ورپرید. صابری را هم همینطور. با لحنی میگفت که یعنی وقت مردنشان نبوده، هنوز کلی کار میتوانستند بکنند. نباید میمردند. حالا بهتر میفهمم ورپریدن یعنی چه. ورپریدن یعنی اینکه آن همه انسانیت، آن همه فروتنی، آن همه دانش، آن همه ذوق، آن همه خاطره، آن همه هوش، آن همه کودکی... در جای سردی آرام خوابیده و هیچوقت بر نخواهد خاست. خود احترامی ورپریده. راستی خبر را به میزوالده چطور میدهند؟ وقتی از توی آن اتاق عقبی صدا میزند «منوچهر خان!» بهش چه میگویند؟ میگویند منوچهرخان ورپرید؟! میشود بار این همه فاجعه را به عهده چند کلمه حقیر گذاشت؟
منبع: www.itanz.com
در اجارهنشینی
«عقیل بن معقول» را سکته کامل عارض شد و دفعتا واحده از دار دنیا برفت. چون چهل روز بگذشت، شب در خواب، به خواب احمد آمد و این احمد صاحبخانه وی بود در نارمک و احمد او را گفت:
-چونی در آن غربت خاک که تویی؟
گفت: این جای که منزل گزیدهام جایی است بس تنگ و تاریک و بویناک که خفتن در آن بسی دشوار است و آسودن مشکل. لکن مرا بسی نیکوتر است از آن خانه که در نارمک به اجاره داشتم؛ و دلیل، آن که نه برق منقطع گردد، نه آب و نه هر دم چون تو موجری بر سر من آید که: ای عقیل برخیز و خانه بپرداز که اجاره سر آمده است.
از کتاب جامعالحکایات نوشته منوچهر احترامی
کاریکاتور: نازنین جمشیدی
ارسال نظر