حمید قاسمی فیض‌آباد

در قدم‌گذاری روزنامه دنیای اقتصاد به هفت سالگی این روزنامه همچون سال‌های گذشته دور هم جمع شدن خانواده بزرگ خویش را به همراه میهمانانی در بالای تپه‌های شیان به جشنی ساده نشست. گرمی فضای دوستانه و محبت‌آمیز کارکنان روزنامه، مثل خود روزنامه که به فضای مطبوعاتی کشور رونقی خاص بخشیده به میهمانان شور و شعفی مضاعف داده بود و به قول امروزی‌ها انرژی می‌بخشید. حسن انتخاب دکتر کیامهر پیرو دنیای ارتباطات برای صحنه‌گردانی بدین خاطر قابل تقدیر است که او هم یک مطبوعاتی کارکشته است و هم سبک اجرای او دم به دم به گرمای این میهمانی خانوادگی می‌افزود. اجرای بدون تکلف او هم از فشار روانی مدعوین برای رفتن پشت بلندگو می‌کاست و به آنها احساس خودمانی بودن را تلقین می‌کرد و به میهمانان این آسودگی خاطر را می‌داد که این جلسه یک جلسه خانوادگی است. سخنرانی‌ها چون مفید و مختصر بود گوش دادنی می‌نمود و کل جلسه را به یک جلسه رسمی تبدیل نمی‌کرد، تقدیر و تشکرها خیلی زود تمام شد و نوبت به گروه موسیقی مروات رسید که با اجرای خوب چند ترانه محلی به میهمانان روحیه‌ای تازه بخشید، اما آنچه این جشن را تبدیل به یک خاطره به یادماندنی کرد، کاری بود که گروه ناشنوایان سرکار خانم اصدقی به روی صحنه آورد. ابتدا با لب‌خوانی خانم اصدقی یک خانم ناشنوا هفتمین سالروز تولد روزنامه را بسیار شنیدنی تبریک گفت و پس از آن بود که خانم اصدقی و گروه وی کاری کردند که دل‌های همه حاضرین به ولوله درآمد. این تنها دستان خانم اصدقی نبود که راهنمای لب‌خوانی ناشنوایان شده بود بلکه خانم اصدقی با تمام وجود با آنها سخن می‌گفت و هماهنگی بین گروه و خانم اصدقی نیز نه یک اجرای خوب بلکه فراز و فرود روح او با ذهن‌های طلایی ناشنوایان بود که جمعیت را با خود همنوا می‌کرد میهمانان همه از سر ذوق برخاسته تا عزیران ناشنوا را ببینند که هنر آن‌ها با این جمعیت چه کرده است. خانم اصدقی با گروه خویش لب‌خوانی نمی‌کرد بلکه او با گروه خویش دل‌خوانی داشت روح او پر می‌گشود و بر جان این عزیزان می‌نشست و این عزیزان نیز جان خویش را بر صورت و دستان خویش می‌نشاندند و ما تنها رقص دستان و چهره نمی‌دیدیم، بلکه پرواز جان را می‌دیدیم که بر جان‌ها می‌نشست.بسیاری از شوق می‌گریستند و با نجابتی عمیق اشک خویش را پنهان می‌کردند.ناخودآگاه در این دریا غرق می‌شدی و خدا را با تمامی وجودت لمس می‌کردی. و با خود می‌گفتی، چه رازی در میان‌ است چه نعمت‌هایی است که هنوز به ما ارزانی نشده یا بهتر بگویم قابلیت دریافت آن پیدا نشده است خدایا ما در درک زیبایی‌های تو درمانده‌ایم تو چگونه همه جا حضورت را به رخ می‌کشی که حتی ناسوتیان مانده در راه نیز نرم می‌شوند و گوشه‌ای از زیبایی حضورت را می‌بینند.آن شب ناشنوایان دل‌شنوا، ذهن‌های نورانی خویش را با دست و صورت‌شان به آسمان می‌فرستادند و هر کس که کورسویی از امید داشت با خود همراه می‌کردند، لحظه‌ای گمان می‌کردی می‌شود زمینی و آسمانی هم یکی شود و ستونی از نور و محبت و عشق و صفا و صمیمیت را ببینی که همه را به آسمان می‌کشد ناشنوایان هر چه سرود محلی ایران بود را خواندند تا به سرود پایداری ایران رسیدند. با این که این سرود را بارها شنیده بودیم، اما پایداری ایران نیز در دستان گویای این عزیزان به گونه‌ای دیگر بر گوش جان می‌نشست و غرور میهنی رنگ دیگری به خود می‌گرفت.ناشنوایان با دستان گویای خانم اصدقی، کار خویش را تمام کردند، اما یقین دارم آن شب دل‌های زیادی را با خود بردند تا این دل‌ها هر وقت که فرصتی یافتند با یاد آن‌ها به لرزه افتاده و خاطره‌ای زیبا بیافرینند.

این شعر سعدی را باید به آنها تقدیم کرد.

یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چون پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم

گر او هست حقا که من نیستم

چو خود را به چشم حقارت بدید

صدف در کنارش به جان پرورید

سپهرش به جایی رسانید کار

که شد نامور لولو شاه‌وار

بلندی از آن یافت کو پست شد

در نیستی کوفت تا هست شد

تواضع کند هوشمند گزین

نهد شاخ پر میوه سر بر زمین