یاد
راز نقش جاودانه
حمید هامون به دل دریا میزند، ناامید و دلشکسته. معترض و خسته. در گرگ و میش دریا، علی عابدینی او را از آب میگیرد، مثل ماهی. نفس میکشد و فیلم تمام میشود.
شهرام شریف
حمید هامون به دل دریا میزند، ناامید و دلشکسته. معترض و خسته. در گرگ و میش دریا، علی عابدینی او را از آب میگیرد، مثل ماهی. نفس میکشد و فیلم تمام میشود.
این چه قصهای است که فراموشمان نمیشود. حمید هامون چه رازی دارد که پس از بارها و بارها دیدنش خسته نمیشویم، با او از آسانسور بالا میرویم و شاملو میخوانیم یا از سردابه قرون وسطایی پایین میرویم و به مرگ میاندیشیم. چند سال قبل در جریان مصاحبهای با داریوش مهرجویی راز این فیلم و این شخصیت را از کارگردانش پرسیدم و پاسخی نبود جز آنکه «من فیلم را ساختم و نمیدانستم این همه مورد توجه واقع میشود».بعدها خواندم که شکیبایی همچنان از راز و رمز این شخصیت عجیب چیز بیشتری نمیتواند بگوید هر چند میگویند تا سالها همان نقش را بازی کرده و بیرون نیامده است.
اما به راستی «هامون» را بدون خسروشکیبایی میشود تصور کرد؟ کدام وامدار دیگری است؟ حمید هامون وامدار شکیبایی یا خسرو شکیبایی وامدار هامون؟ چرا لحظهلحظه این فیلم پرشتاب برای سالها در ذهن همه ما حک شده نه پاک نمیشود نه جایگزین؟ بعد از سالها از کنار لوکیشن های فیلم که میگذریم باز به خاطرمان میآید، ساختمان سورمهای رنگ شمال میدان ولیعصر، جادههای پیچ در پیچ شمال با موسیقی شکوهمند باخ، شمال بزرگراه مدرس و...
به راستی چه چیزی نوستالژی این فیلم را این همه برای نسل ما پررنگ کرده است؟ دیدن این فیلم پس از ساعتها ایستادن در صف جشنواره فجر یا بازگویی مدرن دردها و رنجها؟ فلاشبکهایی به کوچهپسکوچههای قدیمی، عکسها و زیرزمین نم گرفته. گریزی به کودکی و حوض بزرگ خانه و خود را به مردن زدن؟
چرا حتی پس از شنیدن خبر درگذشت خسروشکیبایی باز هم یاد هامون میافتیم؟ یاد او که از سردابه قرون وسطایی پایین میرود، جایی که حجلهاش را زده اند و آن پایین پیکرش را جراحی میکنند. چرا باور نمیکنیم خبر را و اینکه «نجاتدهندهای» در راه نیست و علی عابدینی را هم هیچکس پیدا نمیکند. نه قایقی، نه نفسی.
ارسال نظر