فیلم کاملا به قصه وفادار است

ترجمه: مهدی فرد امیری

استیفن کینگ برای دوستداران سینما و ادبیات در ایران نامی بسیار آشناست. در میان منتقدان ایرانی با فیلم «رستگاری در شاوشنک» و «مسیر سبز» جایگاهی معتبر کسب کرده و خواننده و تماشاگر ایرانی نیز با کتاب‌ها و سپس فیلم‌های هراس آور یا مهیجی که از روی آثار وی ساخته شده‌اند، دقایقی به یادماندنی گذرانده است. ١٣ سال بعد از ساخته شدن «رستگاری در شاوشنک»، فرانک دارابانت به سراغ مه، یکی دیگر از مشهورترین داستان‌های او رفته و با برگردانی تقریبا وفادارانه بار دیگر نام کینگ و داستانش را بر سر زبان‌ها ‌انداخته است. استیفن ادوین کینگ متولد ٢١ سپتامبر ١٩٤٧ پورتلند، یکی از پرکارترین نویسندگان کتاب‌های پر فروش، فیلمنامه‌نویس، مقاله‌نویس، بازیگر، تهیه‌کننده و کارگردان آمریکایی است. بیش از ٣٥٠‌میلیون جلد از کتاب‌هایش به فروش رفته و به‌نویسنده داستان‌های ترسناک، علمی تخیلی و فانتزی شهرت دارد. تا امروز ٦ بار برنده جایزه برام استوکر، ٦ بار برنده جایزه اتحادیه ترسناک‌نویس‌ها، ٥ بار برنده جایزه لوکاس، ٣ بار برنده جایزه بین‌المللی فانتزی‌نویس‌ها، در کنار جایزه یک عمر فعالیت در سال ٢٠٠٤، جایزه اوهنری و جایزه هوگو شده و در سال ٢٠٠٣ نشان ممتاز بنیاد ملی کتاب را دریافت کرده است.

تاکنون بیش از ١٠٠ فیلم سینمایی و تلویزیونی یا مینی سریال از روی قصه‌هایش ساخته شده است و نامش برای اکثریت دوستداران سینما آشنا است. اولین بار برایان دپالما با اقتباس از رمان کری در ١٩٧٦ او را به سینمادوستان معرفی کرد. سه سال بعد انتخاب کتاب «تلالو» توسط استنلی کوبریک منتقدان را شگفت‌زده کرد و سبب شد تا بسیاری از خوانندگان کتاب و تماشاگران سینما با نگاهی جدی تر به آثار کینگ روبه‌رو شوند. ساخته شدن The Dead Zone توسط دیوید کراننبرگ در ابتدای دهه ١٩٨٠ او را به جایگاهی رفیع در میان‌نویسندگان محبوب فیلمسازان رساند و در دهه ١٩٩٠ نامش را با فیلم‌های موفقی چون «مصیبت»، خوابگردها، دلوروس کلیبورن، رستگاری در شاوشنک، مسیر سبز، شاگرد زرنگ و ... گره زد.

استیفن کینگ در یک کلام سلطان خلق هراس و هیجان در زمانه ماست، ‌نویسنده‌ای که در رمان کوتاه مه توانسته پوسته نازک تمدن را شکافته، نقاب‌ها را یک به یک از چهره‌ها بردارد و نشان دهد تنها موجودی که باید از آن هراس داشت، خود آدمی است. بهتر است ماجرای قصه و فیلم مه را از زبان خود کینگ بشنویم.

آقای کینگ، گفته می‌شود که رمان کوتاه «مه» را در اثنای جنگ ویتنام نوشته اید و اینکه تا دهه ١٩٨٠ آن را منتشر نکرده بودید. به نظر می‌رسد که قصه‌هایتان را بعد از نوشتن در گوشه‌ای می‌گذارید و سال‌ها بعد به سراغ آنها می‌روید تا منتشرشان کنید. امکان دارد درباره ریشه‌ها و انگیزه‌های شکل گیری این داستان صحبت کنید؟

ابتدا باید بگویم که خیر، در زمان جنگ ویتنام نوشته نشده است. وقتی «مه» را داشتم می‌نوشتم، جنگ ویتنام مدت‌ها قبل تمام شده بود. یادم می‌آید که موقع صحبت با یکی از دوستانم به او گفتم «مثل اینکه این اواخر ذهنم قفل شده. نمی‌توانستم چیز تازه‌ای بنویسم». راستش همین‌طور هم بود. نتوانسته بودم سه کتابی را که شروع کرده بود، به آخر برسانم. آن روزها به یک سوپرمارکت محلی رفتم. آدم‌ها را موقع خرید زیر نظر گرفتم و تماشا کردم. وقتی داشتم پنجره‌ها و در ورودی فروشگاه را نگاه می‌کردم؛ به این فکر افتادم اگر اتفاق بدی پیش بیاید و این آدم‌ها داخل فروشگاه حبس بشوند، چه خواهد شد. قصه مه در آن لحظه شروع به شکل گیری کرد. مه را خیلی دوست دارم، چون در لحظه‌ای پا به عرصه وجود گذاشته که فکر می‌کردم دیگر قادر به خلق چیز تازه‌ای نیستم. شاخ و برگ‌های این قصه به شکلی کاملا طبیعی سبز شد. راستش موقع نوشتن اگر کارتان را جدی بگیرید، خطور کردن چنین موضوع‌هایی به ذهنتان کار یک لحظه است.

در فیلم روی خطر بنیادگرایی بسیار تاکید شده، آیا موقع نوشتن داستان چنین خطری وجود داشت؟

بله، کسانی مثل خانم کرمودی همیشه وجود دارند. می‌توانم بگویم خانم کرمودی که فرانک دارابانت تصویر کرده، به شخصیت قصه من بسیار شباهت دارد. راستش از گفتن حرف‌های سیاسی خیلی خوشم نمی‌آید. من یک قصه‌گو هستم. فرانک هم یک قصه‌گو است. معنای کاری که می‌کنیم، همین است. بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم، آیا «مه» یک قصه سیاسی است؟ به نظر من «مه» قصه‌ای درباره خطرهای افکار بنیادگرایانه است. سوال‌های دیگری هم هست که از من پرسیده می‌شود، اما دوست ندارم به چنین سوال‌هایی پاسخ بدهم. آدم‌ها برای دیدن فیلم به سینما می‌روند. ولی اگر فیلمی وجود داشته باشد که چنین سوال‌هایی را پیش بکشد، می‌نشینند و روی آن بحث می‌کنند. فکر می‌کنم بهترین چیز این است که فیلم‌ها بتوانند منبع و الهام دهنده زنجیره‌ای از بحث‌ها باشند.

اکثریت‌نویسندگان وقتی از طرف‌ هالیوود پیشنهاد تبدیل فیلم از روی کتاب‌هایشان را دریافت می‌کنند، چندان راضی و خوشحال نمی‌شوند. ولی در مورد شما چنین چیزی صدق نمی‌کند. کتاب‌های موفقی نوشته‌اید و چند فقره همکاری خوب هم با دارابانت داشته‌اید. آیا می‌توانید بگویید موقع کار روی پروژه‌های مشترک چه چیز باعث یکی شدن دنیاهای شما شده و راه را برای راحتی خیال‌تان باز می‌کند؟

بله، کار کردن با فرانک را دوست دارم. قبلا هم با هم کار کرده‌ایم. راستش را بخواهید من در کارهای مشترک مان گوشه‌ای ایستاده و او را به حال خودش رها می‌کنم. چیزی که در فرانک خیلی دوست دارم، داشتن قدرت تخیل یک کودک و کفایت یک آدم بالغ در آن واحد است. نمی‌توانید در خیلی از کارگردان‌ها این دو ویژگی را به شکل همزمان مشاهده کنید. جوهر قصه‌ای را که در اختیارش قرار دارد، خوب می‌شناسد و دیدگاه خودش را روی آن پیاده می‌کند. فرانک همیشه کارش را خوب و درست انجام می‌دهد و چون می‌دانم حاصل کار او چیز فوق‌العاده‌ای خواهد شد، خودم را خیلی راحت حس می‌کنم. همان طور که شاید بدانید اولین قصه‌ای که فرانک از من به فیلم برگرداند، زنی در اتاق (١٩٨٣) نام داشت. فیلم کوچک، اما بسیار خوش ساختی بود. بعد رستگاری در شاوشنک و مسیر سبز و دست آخر مه را ساخت. همه عالی بودند. این فقط حرف من نیست، هر کس فیلم‌ها را دیده باشد همین‌طوری فکر می‌کند.

فرانک دارابانت پایان فیلم را کمی تغییر داده است. چون پایان فیلم‌ها همیشه مهم هستند، خیلی دوست داریم بدانیم درباره پایانی که دارابانت نوشته، چه احساس یا نظری دارید؟

خیلی خوشم آمد.. بی تعارف خیلی خوشم آمد. پایانی نوشت که همه چیز را به هم ربط می‌داد. اگر فیلم را ببینید متوجه می‌شوید که این تغییرات را با وفاداری کامل به قصه من انجام داده است. مطمئن باشید اگر متوجه می‌شدم اشتباه کرده، بی‌تردید دخالت می‌کردم. هر وقت با فرانک درباره مه حرف زدیم، مرتب می‌گفت که باید پایان قدرتمندی داشته باشد. البته اینکه موقع ساختن فیلم پایان قصه را تغییر داده به این معنی نیست که قصه پایان ضعیف یا نابسنده‌ای دارد. مادرم هیچ وقت از پایان کتاب خیلی راضی نبود. می‌گفت مثل پایان فیلم‌های آلفرد هیچکاک همه چیز را به قدرت تخیل تماشاگر واگذار کرده‌ام. کوتاه بگویم پایان کتاب را تحقیر می‌کرد.... بعد فرانک با پایانی فوق‌العاده روی کاغذ سر و کله اش پیدا شد. وقتی فیلم تمام شد و آن را تماشا کردم، از پایانش بیشتر از قبل خوشم آمد. به خودم گفتم باید در روزنامه‌ها اطلاعیه‌ای بدهیم که هر کس قصه پنج دقیقه پایانی فیلم را لو بدهد به اعدام محکوم خواهد شد. (می‌خندد) ولی در عصر اینترنت چنین چیزی غیر ممکن است. این بدترین ویژگی اینترنت است و اصلا از آن خوشم نمی‌آید...

بعد از وقفه‌ای طولانی، دیدن اقتباس‌های سینمایی از روی قصه‌ها و کتاب‌های شما روی پرده بسیار زیباست.... چطور درباره برگردانده شدن قصه‌هایتان به فیلم سینمایی یا مینی سریال تصمیم می‌گیرید؟ قصه‌ای وجود دارد که دوست داشته باشید به فیلم برگردانده بشود؟

اول باید بگویم از دیدن دوباره کارهایم در سالن‌های سینما خیلی خوشحال و راضی هستم. پس از یک دوره طولانی رشد و گسترش صنعت سینما، امروزه فیلم‌های خیلی بهتری ساخته می‌شوند. این روزها بحث بر سر ساختن نسخه موزیکال کری است... و از طرف دیگر دو نسخه تئاتری متفاوت از کری هم وجود دارد. یکی از آنها بسیار عالی است، و دیگری بد... ولی حتی دومی را هم که بد است، دوست دارم. در نهایت همه چیز به طرز برداشت شما بستگی دارد... البته این روزها اگر کسی پیدا بشود و بخواهد فیلم تازه‌ای از روی قصه‌های من بسازد، حتما با دید مثبت به او نگاه می‌کنم، اما خیلی دوست دارم در آینده با فرانک دست کم چهار پنج دفعه دیگر همکاری کنم.