کتابخاطرات پرویز مشرف، رییسجمهور پاکستان
روی خط آتش - ۱۶ اردیبهشت ۸۷
بخش دوم
در حادثهای دیگر، که در تاریخ ۱۷ آگوست سال ۱۹۸۸ اتفاق افتاد قرار بود به عنوان افسر منشی رییسجمهور با ژنرال ضیاءالحق در هواپیمای C۱۳۰ وی را همراهی کنم که در آخرین لحظه از بخت خوبم، افسر دیگری به جانشینی من به این سمت گمارده شد و بیچاره به کام مرگ رفت.
مترجم: صابر قاسمی
بخش دوم
در حادثهای دیگر، که در تاریخ ۱۷ آگوست سال ۱۹۸۸ اتفاق افتاد قرار بود به عنوان افسر منشی رییسجمهور با ژنرال ضیاءالحق در هواپیمای C۱۳۰ وی را همراهی کنم که در آخرین لحظه از بخت خوبم، افسر دیگری به جانشینی من به این سمت گمارده شد و بیچاره به کام مرگ رفت. سفیر آمریکا آرنولد لویس رافائل نیز در میان مسافران بخت برگشته انفجار هواپیما بود. این حادثه هرگز به درستی بیان نشد و همانند یک راز سر به مهر در تاریخ پاکستان باقی ماند.
حادثه بعدی در سال ۱۹۹۸ اتفاق افتاد. در آن زمان من به عنوان فرمانده قرارگاه مانگولا فعالیت میکردم. باید برای شرکت در یک کنفرانس به مقر فرماندهی ارتش در راولپندی میرفتم . متعاقب اتمام مراسم رسمیبا دوستم اسلم چیما از قرارگاه خارج شدیم تا در دفتر او بریچ بازی کنیم. در همین زمان فرمانده نیروی هوایی تحت فرمانم با یک فروند بالگرد به مانگولا آمد تا به جای اینکه از طریق جاده زمینی به راولپندی سفر کنیم با بالگرد به آنجا برویم. اما آنها مرا پیدا نکردند، هنگام بازگشت این بالگرد دچار سانحه شده و وی کشته شد. بازی بریج با دوستم مرا از مرگ نجات داده بود.
در ۱۲ اکتبر سال ۱۹۹۹ من رئیس ستاد مشترک ارتش، بالاترین مقام نظامیپاکستان بودم. هواپیمای من قرار بود از کلمبو به کراچی پرواز کند. در این زمان بود که نخست وزیر پاکستان (نوازشریف) با بستن تمامیفرودگاههای پاکستان بر روی هواپیمای من و صدور فرمان برای خروج هواپیما از فضای پاکستان در صدد نابودی من بر آمده بود و سوخت هواپیما بهصورت جدی در حال اتمام بود و اگر ارتش (با فرمان من) قادر به کنترل فرودگاه کراچی نشده بود، معلوم نبود چه حادثهای در انتظارم بود. هواپیما در آخرین دقایق بر روی باند فرودگاه کراچی نشست. تقابل بسیار جدی با نخست وزیر مرا به قدرت رساند، داستانی که شرح کامل آن را در این کتاب نوشتهام.
در جنگ ۱۹۶۵ پاکستان و هند نیز دو مرتبه با مرگ روبرو شدم. ظاهرا این حوادث که ذکر کردم کافی نبود. در سال ۲۰۰۱ هنگام بازگشت از اجلاس سازمان ملل متحد در نیویورک به سمت پاکستان ناگهان خلبان به من اطلاع داد که برج مراقبت به وی هشدار داده است که هواپیما حامل بمبی است. ما سریعا به نیویورک بازگشتیم و پس از ساعتها جستوجوی فنی مشخص شد که این حادثه تنها یک شوخی و شایعه بود.
اما حوادث دسامبر سال ۲۰۰۳ مرا در خط مقدم جنگ با تروریسم قرار داد و این حوادث بخشی از دلایل نوشتن این کتاب است. در ۱۴ دسامبر سال ۲۰۰۳ از کراچی وارد پایگاه نیروی هوایی چاک لاله در ۴ کیلومتری قرارگاه نظامیراولپندی و ۱۰ کیلومتری اسلام آباد شدم. آجودان مخصوص من برایم دو خبر آورد. پاکستان در مسابقات چوگان هند را شکست داده بود و صدام حسین به اسارت نیروهای آمریکایی درآمده بود.
من به سمت قرارگاه نظامی به راه افتادم و در حال صحبت با نادیم تاج مشاور نظامیخود بودم که ناگهان صدای مهیب انفجاری از پشت سرم شنیده شد و من متوجه شدم که چه حادثهای روی داده است. به این میاندیشدم که در زمانی که سایر رهبران کشورها حوادث انفجار و رویدادها را تنها بر روی صفحه تلویزیون به تماشا مینشینند من در قلب این حوادث قرار دارم. نه تنها در متن حوادث که هدف اصلی این حوادث هستم. من به عنوان یک سرباز و رییس ستاد مشترک و فرمانده قوای مسلح پاکستان همواره آماده مبارزه با تروریسم بودهام.
هنگامی که از یک پل در نزدیکی قرارگاه نظامیگذشتیم انفجار مهیبی روی داد. چهار چرخ اتومبیل ناگهان از جا کنده شد و فاصلهای را در هوا تا محل سقوط پرتاپ شدیم. صدای مهیب انفجار مرا متوجه بمب کرد.
مشاور من همین نظر را داشت. من میدانستم که این انفجار از بمبی قوی است چرا که سه اتومبیل بنز را به راحتی از جاده منحرف و به زمینهای اطراف پرتاب کرده بود. به پشت سرم که نگاه کردم موجی از دود و خرابی روی پلی دیدم که لحظاتی پیش از روی آن گذشته بودیم. بعد از طی مسافت ۴۰۰ متری به پایگاه نظامی رسیدیم و معاون مشاور من عاصیم باجوا که با اتومبیل دیگری در پشت سر ما حرکت میکرد، تایید کرد که این انفجار تلاشی برای کشتن من بوده است.
وارد خانه شدم تا همسرم و مادرم را ببینم . همسرم صهبا در تمامی سختیها و ناملایمات زندگیم همراهی همیشگی برایم بوده است. او صدای انفجار را شنیده بود و به محض ورودم از من در مورد انفجار سوال کرد. مادرم پشت در بود و متوجه ورود من نشد با اشاره صهبا را به راهرو خانه هدایت کردم و بدون آنکه مادرم متوجه شود به صهبا گفتم که هدف این انفجار بودهام. او را آرام کردم و بار دیگر به سمت پل به راه افتادم تا اوضاع را بررسی کنم، پل تقریبا به طور کامل از بین رفته بود. اگر فقط چند ثانیه دیر از روی پل عبور کرده بودیم نمیتوانستیم جان سالم به در ببریم. مردم با دیدن من شگفتزده شده بودند.
پنهان کردن حادثه از مادرم تقریبا غیر ممکن بود. خیلی زود از تمامیماجرا باخبر شد؛ چرا که بسیاری از نزدیکان ما بعد از شنیدن این خبر به منزل ما تلفن کردند. روز بعد از حادثه خبر انفجار تیتر اول تمامیروزنامه ها و رسانههای پاکستان بود و خبرهای پیروزی پاکستان بر هند و دستگیری صدام حسین در مرحله بعدی قرار داشت. عصر همان روز من و صهبا بدون اینکه تردیدی به خود راه دهیم بر اساس برنامه قبلی برای شرکت در مراسم عروسی یکی از دوستان به هتل سرنا در اسلام آباد رفتیم. تصمیم ما موجب شگفتی کلیه مهمانان در مراسم عروسی شد، چرا که آنان فکر میکردند که ما پس از وقوع انفجار حداقل برای مدتی در محلی آرام استراحت خواهیم کرد. این کار من هم تروریستها را از اینکه نتوانسته بودند صدمهای به من وارد کنند و هم محافظان مرا که ناچار بودند با این شرایط به مراقبت از من بپردازند بشدت نگران کرده بود. قبل از این حادثه همواره به طور عادی در خیابانهای شهر به عبور و مرور میپرداختم و از هیچ چراغ قرمزی عبور نمیکردم اما پس از این حادثه، محافظان اقدام به محافظت در دو سوی اتومبیل کردند و هنگام حرکت نیز پلیس اقدامان جدیدی را در خصوص توقف سایر اتومبیل ها اعمال میکرد. البته برنامه حرکت من را تنها نزدیکان من میدانستند و دیگران از آن بیاطلاع بودند. مردم هنوز از این حادثه نگران بودند که در ۲۵ دسامبر ۲۰۰۳ پس از اتمام سخنرانی در کنفرانس سران در اسلامآباد هنگام بازگشت به پایگاه نظامیدر راولپندی، درست ساعت یک و پانزده دقیقه ظهر همراه با مشاور نظامیخود بودم و از کنار همان پلی که منفجر شده بود گذشتیم. کارگران سرگرم تعمیر پل بودند. ما به پمپ بنزینی در سمت راست رسیدیم . پلیس عبور اتومبیلها را در دو سوی جاده متوقف کرده بود. اتومبیل ون سوزوکی نظرم را جلب کرد که به صورت غیر عادی در کنار جاده ایستاده بود. انگار میخواست از سمت راست به کنار اتومبیل من بیاید. اتومبیل من در حال حرکت بود و من سرم را به سمت راست چرخاندم تا آن اتومبیل را بهتر ببینم. هنوز ثانیه ای نگذشته بود که ناگهان صدای انفجاری مهیب به گوشم رسید و اتومبیلم بار دیگر به هوا پرتاب شد. وضعیت رقتآوری بود. دود و آتش همه جا را احاطه کرده بود.
ارسال نظر