غلط کردیم اعلان سفر فرنگ کردیم!
گروه تاریخ و اقتصاد: سومین سفر ناصرالدین شاه به اروپا در روز ۲۵ فروردین سال ۱۲۶۸ هجری شمسی آغاز شد. ناصرالدین شاه که دستی در کتابت نیز داشته است در یکی از روزنوشت هایش چنین نوشته است: «امان امان از دست مرد و زن و عوامالناس، حقیقت غلط کردیم اعلان سفر فرنگ کردیم، روز سهشنبه هشتم شعبان است و ما باز گرفتار و مشغول. ناهار را رفتیم بالاخانه سردر شمسالعماره خوردیم، بعد آمدیم پایین دور دریاچه، مثل ملخ آدم ایستاده است، از همه قسم و همه جنس دو تا چادر هم برپا بود معلوم شد معیر آورده است دو تا چادر فرنگی کتان بسیار قشنگی است با یک قایق کوچک سفری که مسافرین فرنگی برای حمل و نقل به سهولت همراه برمیدارند و در رودخانهها سوار کرده روی آب میاندازند.
گروه تاریخ و اقتصاد: سومین سفر ناصرالدین شاه به اروپا در روز ۲۵ فروردین سال ۱۲۶۸ هجری شمسی آغاز شد. ناصرالدین شاه که دستی در کتابت نیز داشته است در یکی از روزنوشت هایش چنین نوشته است: «امان امان از دست مرد و زن و عوامالناس، حقیقت غلط کردیم اعلان سفر فرنگ کردیم، روز سهشنبه هشتم شعبان است و ما باز گرفتار و مشغول. ناهار را رفتیم بالاخانه سردر شمسالعماره خوردیم، بعد آمدیم پایین دور دریاچه، مثل ملخ آدم ایستاده است، از همه قسم و همه جنس دو تا چادر هم برپا بود معلوم شد معیر آورده است دو تا چادر فرنگی کتان بسیار قشنگی است با یک قایق کوچک سفری که مسافرین فرنگی برای حمل و نقل به سهولت همراه برمیدارند و در رودخانهها سوار کرده روی آب میاندازند. چیز خوبقشنگی است.
چادرها را سپردیم به آقادایی اینجا نگاه دارند، سفر همراه نخواهند آورد. اجتماع زیادی ایستاده بودند، امینالسلطان، امینالدوله، سایرین همه بودند، عزیزالسلطان هم با اتباعش ایستادهاند. توی قایق تقیخان و آقا مردک نشستند اما من میدانستم این قایق پر و پایی ندارد و اگر از میزان وسط آن خارج شوند لابد برمیگردد. بعد من مغزم پر از خیال و کار بود، رفتم طرف نارنجستان دراز، امینالدوله و امینالسلطان را همراه برده با آنها گفتوگو میکردم و روی نیمکت نشسته حرف میزدم، در این بین دیدم قیه و آشوبی برپا شد و از طرف پای تالار موزه داد و بیدادی بلند است، گفتم چه خبر است، خیال کردم شاید عزیزالسلطان اصرار کرده توی قایق نشسته است و طوری شده توی آب افتاده است، خیلی متوحش شدیم، یکبار دیدیم خود عزیزالسلطان از دور میدود و به سمت ما میآید و قسمی خنده میکند که دلش را گرفته است، خواجه و غلام بچه پیشخدمت و غیره همه آمدند طرف ما، معلوم شد محمدحسن میرزا و باشی را عزیزالسلطان توی قایق نشانده آنها هم آمدهاند وسط حوض جوش، باشی خواسته است محمدحسن میرزا را نزدیک فواره بیاورد که آب فواره برویش بریزد او نمیگذاشته، کشمکش کرده یکبار قایق برگشته است و این دو نفر با لباس و کلاه زیر آب رفتهاند قایق وارونه هم روی آنها تقریبا ۱۰ دقیقه بوده است، بعد بیرون میآیند و مثل موش آب کشیده میروند توی اطاق سیاه سرایدارباشی و میفرستند از خانهشان رخت و کلاه تازه میآورند و عوض میکنند. همین امروز عصرش سفرا آمدند به حضور برای وداع سفر فرنگستان و اجماعا ملاقات شدند، دالغورکی وزیرمختار روس احضار شده است. میرود به پطر، ولف وزیرمختار انگلیس هم میرود به انگلیس، مسیو بالوا وزیرمختار فرانسه هم با زنش میرود به پاریس، بارون شنک وزیرمختار آلمان هم میرود به آلمان، از سفرا کسی که میماند وزیر مقیم ینگی دنیا است و وزیرمختار اتریش و شارژ دافر ایتالیا خالد بیگ سفیر عثمانی هم میماند، در سفارت روس پوچیو شارژ دافر خواهد بود و در سفارت فرانسه هم شارژ دافری که تازه آمده و آدم پوسیدهای است.
این اوضاعی که برای رفتن فرنگ ما فراهم آمده بود در حقیقت نمیتوان نوشت، از بس از بیرون و اندرون کار سر ما ریخته بود هر کس را نگاه میکردی یک جور عرض داشت. هر گوشه میرفتیم یکی عریضه میداد یکی عرض میکرد یکی چرند میگفت، یکی انعام میخواست، دیگر آدم ذله میشد، روزی سه هزار کاغذ و برات و فرمان صحه میگذاشتیم امین السلطان بیچاره که از بس کار داشت هیچ پیدا نمیشد گاهی هم که میآمد با صد من کاغذ، از این روزها یک روز بعد از اینکه سه هزار برات و فرمان صحه گذاشتیم رفتم جایی توی جایی نشسته بودم دیدم یکی صورتش را چسبانده به در جایی و داد میزند و عرض میکند که من اینجا میمانم و انعام میخواهم و چه و چه هی عرض میکند آمدم بیرون دیدم نایب برادر باشی است، ایستاده است با مهدیخان فراش خلوت قلمدان آوردهاند پشت جایی انعام میخواهند، برات آنها را هم صحه گذاشتم، دیدم دیگر با این وضع نمیشود ماند.
شاه قاجار یک روز بعد به اتفاق همراهانش به شهر قزوین میرسد و شب را در آنجا میماند. او شهر قزوین را چنین وصف میکند:
امروز باید برویم قزوین. صبح زود برخاستم. حرم رفته بود... راندیم، رسیدیم به باغستان، دستههای سید و علما و تجار و شاهزادهها همه آمدند، اهل شهر جمعیت کرده بودند، صد نفر سوارهای قراسوران آقاباقرخان را هم دیدم، خیلی خوش لباس و خوب بودند، یک خیابان خوبی هم مشجر آقاباقرخان ساخته است. خیلی خوب خیابانی است. از دروازه الی مهمانخانه. من توی کالسکه بودم، عمدا سوار اسب نشدم برای اینکه عرضهچی و غیره جلو اسب ما ندوند، زن و مرد زیادی از اهل قزوین تماشا آمده بودند همینطور راندیم تا وارد آلاقاپو شدیم. این قزوین آن قزوین که ما دو سال پیش از این آمدیم نیست، بالمره عوض شده است. در حقیقت آقاباقرخان سحر کرده، تمام عمارات و باغها را، بهطور بسیار خوب همه را تعمیر کرده است. در حقیقت از نو ساخته است. عمارتهای صفویه و نادری و رکنیه همه را از در و پنجره و سنگفرش و پرده و چهلچراغ و مبل و غیره با کمال سلیقه و خوبی درست کرده است. کلاه فرنگی صفویه منزل ماست. توی باغ بزرگ، عمارت رکنیه امیناقدس مینشیند. جای آن سالی ما، فخرالدوله مینشیند. حیاط بزرگ صفویه را انیسالدوله و ... حرمخانه مینشینند. دیگر از باغچهبندی و درخت کاری و سبزی کاری و تمیزی و قشنگی به گفتن و نوشتن نمیآید، زیر کلاهفرنگی حوضخانه بسیار بسیار قشنگی است. توی کلاه فرنگی دیگر، از هرقبیل پیشکش شال و پول، شیرینی و اسباب خردهفروشی و اسباب قزوین و بنشن و غیره آن قدر پیشکشی گذاشته بود که آدم سرش گیج میرفت. اسبابها را به پیشخدمتها و خواجهها و زنها قسمت کردیم. امروز همهاش تعریف از آقاباقرخان بود و تعریف میرزامحمدخان، آن از سوارش، این از نگه داشتن شهر قزوین، تعمیر عمارات و غیره. شب هم کلاه فرنگی را چراغان کرده بودند و خوانندههای قزوینی و خوانندههای خودمان آمدند خواندند...»
ارسال نظر