روایت انسانی از تاریخ
نوشته: لوسین فور مترجم: سیدرضا وسمهگر مکتب آنال به عنوان انقلابی در شیوه تاریخنگاری، با انتشار مجله «آنال اقتصادی اجتماعی» در سال ۱۹۲۹ به جامعه روشنفکری فرانسه معرفی شد و طی زمانی نه چندان طولانی با توجه به مولفههای مترقی خود و انتقادات بنیادینش به فضای خموده رشته تاریخ در دپارتمانها و دبیرستانهای فرانسوی، توانست به قول موسسانش تاریخ بیروح رایج در این کشور را به تاریخی «انسانی» و «جامع» تبدیل کند. هانری بر را باید پیشگام مکتب آنال در توجه به ضرورت نگاه ترکیبی به علوم گوناگون انسانی در تاریخنگاری دانست.
نوشته: لوسین فور مترجم: سیدرضا وسمهگر مکتب آنال به عنوان انقلابی در شیوه تاریخنگاری، با انتشار مجله «آنال اقتصادی اجتماعی» در سال 1929 به جامعه روشنفکری فرانسه معرفی شد و طی زمانی نه چندان طولانی با توجه به مولفههای مترقی خود و انتقادات بنیادینش به فضای خموده رشته تاریخ در دپارتمانها و دبیرستانهای فرانسوی، توانست به قول موسسانش تاریخ بیروح رایج در این کشور را به تاریخی «انسانی» و «جامع» تبدیل کند. هانری بر را باید پیشگام مکتب آنال در توجه به ضرورت نگاه ترکیبی به علوم گوناگون انسانی در تاریخنگاری دانست.
او با انتشار مجله پراهمیت «هم نهاد تاریخی»، علاوهبر تفکر مذکور، از تقدم نظریه بر مشاهدات عینی و البته ضرورت همراه شدن نظریه منطبق بر یک روش شناسی معتبر با شرایط عینی و ملموس تاکید کرد. اما موسسان آنال، دو تن از صاحبنظران جوان علوم انسانی فرانسه به نام «لوسین فِوِر» و «مارک بلوخ» بودند که اولین شماره مجله آنال را در ژانویه 1929 منتشر کردند و نگاه جدید و مترقی خود را با انتشار مقالات گوناگون برای قضاوت و داوری در معرض دیدگان همگان قرار دادند. یک روانشناس، یک اقتصاددان، یک جامعهشناس، یک متخصص علوم سیاسی و چهار مورخ، بلوخ و فور را در این امر یاری میکردند. متن سخنرانی لوسین فور درباره مارک بلوخ میتواند خواننده را با اصول اصلاحات مورد نظر مکتب آنال آشنا کند. متن این سخنرانی و ترجمه از وبلاگ دانشجویان رشته تاریخ دانشگاه شهید بهشتی برداشت شده است:
درست است که ما دو نفر بیست و پنج سال تمام، همچون دو برادر در کنار هم زندگی کردیم، کار کردیم و... اما با وجود این همه با هم بودن، آیا اکنون قادرم راجع به او چنانکه شایسته او است، صحبت کنم؟ چه خاطراتی از او اکنون به ذهن من هجوم میآورند...
اینجا استراسبورگ است، ۱۹۲۰، همه، پرچم فرانسه را به اهتزاز در آوردهاند و مارسیز (سرود ملی فرانسه)، سر دادهاند. ۱۹۲۰، در استراسبورگ برای اولین بار در چنین حال و هوایی او را دیدم. یکی از اولین جلسات دانشکده ادبیات بود، جلساتی که از آن پس بسیاری خاطرات زیبا از بودن با او برای من بهوجود آورد. چهل نفر بودیم، تازه جنگ تمام شده بود، چهار سال در لباس رزم برای عشق به فرانسه جنگیده بودیم ولی اکنون اینجا آمده تا عشق به علم و حقیقت را نشان دهیم و در احساس خوشِ بعد از جنگ شریک شویم.
بلوخ آنجا به نظرم بسیار جوان رسید. البته برای یک مرد چهل ساله، هر سیوچهار سالهای طبیعتا جوان خواهد بود. بلوخ پرحرارت بود و عطشی کاستی ناپذیر برای خدمت در وجودش موج میزد. با اعتماد به نفس سر صحبت را با من باز کرد چون جوانی که با برادر بزرگتر صحبت میکند.
استراسبورگ را رها کنیم. به یکی از سکانسهای آخر فیلم سری بزنیم: روز عید پاک سال ۱۹۴۳، در حومه شهر لیون، آمده بود سرزده تا مرا غافلگیر کند و پس از آن گردشی صبحگاهی در ییلاق با طراوتی در هوای بهاری، چقدر از کار و بارش و چقدر از مناظر اطراف گفتیم. بعد از یک گردش طولانی در مسافرخانه همان قصبه، ناهار را در کنار یکدیگر صرف کردیم: غذایی خاطرهانگیز. یکی از آخرین یادگارهای او برای من طعم همان غذایی بود که در حال و هوای صلح ۱۹۴۳ به واقع گوارا کرد. ما فرانسویها این صلح را دوست داشتیم چراکه از دل جنگ و آهن بیرون آمده بود. صلحی که سخت بهدست آمد اما چه سود که نمیدانستیم...
نمیدانم چه قطعه دیگری از این فیلم بلند را برای شما تصویرپردازی کنم؟ گپ و گفتهای طولانیمان در استراسبورگ یا از گفت و گوهایمان در کوچه درختی روبرتسو که در چندین مرتبه آن موریس هالبواشِ عزیز نیز با همه جذابیتهایش حضور داشت. یا از ملاقاتهای کوتاهمان در پاریس طی آخرین ماهها. بلوخ یک شب مرا ناگاه به خانهاش دعوت کرد: «دوست دارم امشب برای شام اینجا باشی.» و ناگهان رگباری از سوال. ابتدا از آنال و بعد آنال و باز هم آنال. او خوشحالیاش را نشان داد که آنال از این همه مصیبت جان سالم به در برده با اینکه در این مدت نظرات و عقاید این چنین دستخوش تغییر و دگرگونی شده.... منظورش ایدههای خودش بود یا من؟ پاسخ را درون یک صفحه بسیار زیبا یافتم صفحهای که نوشته بود تا بخشی از مقدمه آخرین کتابش باشد به سال ۱۹۴۱ در ۲۱ مه. کتابی که آن را به من تقدیم کرد:
«طی مدتی طولانی، ما دوشادوش یکدیگر برای تاریخی جامعتر و انسانیتر مبارزه کردهایم.... هرگاه نظری را پیشنهاد کردهام تقریبا همیشه موافق طبع شما بوده و در اکثر اوقات، متوجه نشدهام که فلان پیشنهاد نظر شما بوده یا من یا هر دویمان. اما هرگاه تصدیقم کردهاید به خود بالیدهام و برخی اوقات سرزنشم کردهاید و همه اینها پیوندی روز به روز محکمتر میان ما ایجاد کرده...»
بیشک، برای من دشوار است تا خود را از او جدا کنم. خود را از او جدا کنم تا بتوانم توصیفش کنم. بهخصوص فراتر از همهچیز برای توصیف یگانگی زندگی عملی و تفکرش. توصیف کسی که الگوی چنین یگانگیای بود.
برای سخن گفتن از بلوخ باید از دوگانه مقاومت و دانشگاه سخن گفت. گاهی باید از ژرژ آلتمن، آلبر بایه، رنه کورتن و البته ناربون سخن گفت و زمانی دیگر از پل اتار، دوآین شولی و از روایتگر «جامعه فئودالی». اما آیا به واقع ما با دو مارک بلوخ مواجهیم؟ یک بلوخِ مقاومت، بلوخ شهید و یک بلوخ دانشگاه، بلوخِ مورخ؟ نه، من اعتقاد دارم ما فقط یک بلوخ داریم. همان بلوخِ آنال، همان یکی.
همان که گاهی نشسته بر صندلی اش، تاریخ مینگاشت، تاریخ خودش، تاریخ ما، تاریخی زنده و نظامی را و گاهی دیگر، در خط مقدم، سلاح در دست میگرفت تا به همگان خبر دهد تاریخی که مینویسد عمیقا در دلش جریان دارد.
همان گونه که همه جا، از انگلستان گرفته تا بلژیک، از نروژ تا اسپانیا، در دانشگاهها و مراکز آموزش عالی خارج از کشور همیشه به زبان زیبای فرانسه سخن میگفت و همان که در لیون، سر پستش در جبهه، با دستانش تار و پود یک بافت را محکم به هم گره میزد و به این میاندیشید که تفکر میهن پرستی میتواند زنده بماند و جاودانه باشد.
سرانجام همان بلوخ، همان که همینجا در بنای کهن سوربون، که احترامی همیشگی برای آن قائل بود، و در مسافتی بسیار دور، آنجا، در دل سلول ماتم زده فورت مانتلو، پیش از آغاز لحظات نفرت انگیز شکنجه که هر روز میبایست تحمل کند، در هر دو حالت، او از فرانسه میگفت چه برای دانشجویانش و چه برای هم بندانش. او برای این اسرای ساده دلِ فرانسوی مردم وار از فرانسه میگفت. آنها، بیشترشان حتی نام او را نیز فراموش کردند و فقط میدانستند که استاد سوربون است و فرانسه را دوست دارد تا پای جان.
نه، دو بلوخ وجود ندارد، هرگز دو بلوخ وجود ندارد. آنها فقط یک بلوخ سرزنده، مقتدر و پرانرژی با عینکی ضخیم را به یاد میآورند و چنانچه به عکسهای به دست آمده توسط پلیس قضایی از شکنجه گاه شماره ۱۴ نیز بنگرید باز هم با بلوخی با نگاه عمیق و ثابت مانده، با دهان نیمه باز، شاید برای آخرین پرسش...
خاطرهای بیشک هولناک است. اما باید شجاعت به یادآوردن را داشت. بدون کمترین هراسی میباید به یاد آورد. میخواهم برای تشکیل تصویر از سندی مسلم یعنی شهادت یکی از نجاتیافتگان از آن تراژدی خونین بهرهگیرم. ووبن، علفزاری حاشیهدار با بوتههای بلند، مقتل آن شهدا بود...
آنجا در چند کیلومتری تروو در جاده بورگانبرس، ساعت حدود ۹ شب. آن شب نیز داشت مثل شبهای دیگر در آرامش همیشگیاش فرو میرفت. علفزار چون همیشه زیبا بود. ناگهان صدایی برخاست. سر و صدای ماشین، کامیونی ایستاد. آلمانیها پیاده شده و کامیون را دوره کردند. چهار فرانسوی پیاده شدند. دستبندهایشان را باز کردند و با هل دادن، آنان را از بوتهها گذراندند. ناگهان صدای رگبار مسلسل و هر چهار نفر فروافتادند. چهار نفر به ردیف. فریادی به هوا خاست: «زنده باد فرانسه! خدانگهدار همسر عزیزم!» فریادها، باز رگبار. سپس سکوتی مخوف! آدمکشان میروند.
نه، ترسی برای تجسم این تصاویر خوفناک نداشته باشیم. بلوخ را تصویر کنید، یکی از بزرگترین دانشمندان ما در میان حیوانصفتانی که او را بر زمین میکشند. بلوخ را تصویر کنید که چند دقیقه پیش از آن، افسری آلمانی، با بطری شامپاینی در دست، در میدان بلکور، او و رفقایش را، با توهین و تحقیر تمام، سوار کامیونی میکند که آنها را به سوی مرگ میبرد. بلوخ را تصویر کنید که در حال احتضار به زحمت صلیب را بالا نگه میدارد و شور و شوق آخرین فریادش را، آخرین «زنده باد فرانسه» را. نه، چه کسی میتواند بلوخ دانشمند را از بلوخ شهید جدا کند؟...
مطمئنا تاریخی احمقانه وجود دارد، تاریخی که انسان را میمیراند، تاریخی برای طوطیان بسیار قابل، تاریخی که دردی از انسان را دوا نمیکند. تاریخی که نمیتواند حتی خود را نیز تعریف کند. تاریخی که همیشه خود را «علم گذشته» معرفی میکند. چرا نگوییم «علم حال»؟ و فراتر از آن چرا از تاریخ به عنوان «علم آینده» یاد نکنیم؟
بله، تاریخی وجود دارد که دقیقا مشابه کار موش کوری زندانی در فضایی بسته و تاریک است که وظیفهای جز کندوکاو در گذشته و وقایعنگاری در گذر قرنها و نگارش هر آنچه جذاب به نظر میرسد، ندارد: ازدواج یک پادشاه، اعمال منافی عفت شاهزادگان، دسیسهها، قتلها، شورشها و رسواییها و برخی اوقات کنگرههای بزرگ دیپلماتیک. این تاریخ یعنی گفتن از سرگذشت نوه و نتیجه فلان شاه و فلان ملکه.
این نوع تاریخ اکنون حاکم است. اما بیشک معنایی دیگر از تاریخ نیز متصور است. تاریخی که مارک بلوخ در نظر داشت. تاریخ مجله آنال. تاریخی که از ابتدا متوجه انسانیت است؛ چراکه نام حقیقی آن، این است: تاریخ انسانی.
تاریخ، علم انسان است. این اعتقاد و ایمان ماست، این اعتقاد و ایمان مارک بلوخ است. این تاریخ موضوعی جز انسان ندارد: هنگامی که بلوخ تاریخ مراتع یا فعالیتهای کشاورزی را مینوشت، به چیزی جز تاریخ انسانی فکر نمیکرد. اما چرا مرتع؟ چرا که او مرتع را اساسا در نسبتش با انسان مینگریست. چرا فعالیتهای کشاورزی؟ روزی او در یک تابلوی نقاشی با مناظر گندمهای خرمن شده مواجه شد و فورا نتایج خاص خود را گرفت و یادداشت کرد: «گندمهای از بالا درو شده: ذهنیت اشتراکی»، «گندمهای از ته درو شده: ذهنیت مدرن، عمیقا فردگرا». آیا این برای او فقط تضاد دو تکنیک بود؟ نه. او از آن، تضاد ذهنیتها را در مییافت.
در اینجا تاریخ، انسانی است و ترکیبی و جامع. چرا که این تاریخ، انسان را به فعالیتهای جداگانه تفکیک نمیکند. اینجا، تحرکات انسان سیاسی دیده میشود. همانگونه که نیایشهای انسان مذهبی نیز مورد توجه است، درست به سان هوسهای اقتصادی او. انسان در تمامیت ابعاد وجودی اش.
این تاریخ، انسانی و رو به تحول است و خود را دربند «اصول» و «اصالتها» محدود نمیکند. تاریخ مورد نظر، از «اصلها» که واژه کلیدی برای ارنست رنان، هیپولیت تن، فوستل دوکولانژ و بزرگان عصر رمانتیسیسم دوری میگزیند. هوس تفکیک میان «اصالتهای» نیک و بد بسیار عظیم است: یک طرف، نیکان، خوبها و سودمندها و طرف دیگر بدان، بدکاران و مضرها. ریسک است که به فعالیت مورخان به سان شیمیدانی نوعدوست بنگریم که در یکسو «گازهای خوب» و بالاتر از همه اکسیژن و در سوی دیگر «گازهای بد» برای مثال کلر را ردیف میکند. در تاریخِ آنال چنین نیست. در این تاریخ تمام فیلم باید مشاهده شود با تک تک سکانسهایش و بهترین نمونه اعمال چنین اعتقادی، اثر درخشان بلوخ است: «ویژگیهای بنیادین تاریخ روستایی فرانسه»...
مهمتر از همه اینکه، این تاریخ انسانی، تاریخی خلاقانه است و فعال. تاریخی که اجازه نمیدهد مورخ منفعل بماند. تاریخی که اجازه نمیدهد مورخ در برابر اسناد چون بردهای کور باشد....
مورخ باید ذوقی شگفت و روحی بزرگ داشته باشد. او را کنجکاوی وسیع و هوس فراوان برای دانستن هر چه بیشتر لازم است. هوسی بزرگ که بدون آن، رفتن به سراغ موضوعات مهم و البته ده دوازده رشته از علوم غیرممکن مینماید. با علومی متنوع میباید آشنا بود: از نقد متنهای باستانشناختی گرفته تا تسلط بر مسائل حقوقی، از قیافهشناسی گرفته تا آشنایی با آیین عبادی کلیسا. تمام مهارتهایی که بلوخ به بهترین شکلی در وجود خودش پرورانده و با یکدیگر ترکیب کرده بود.
وحدت، یکپارچگی، کارآیی و تاثیرگذاری این تاریخ انسانی، نیاز به هوشمندی، همه اینها؟ بدون شک، و چند ویژگی دیگر....
یک ویژگی اساسی برای مورخ، تنفر از تایید و قبول بیدلیل روایات است... تنفر از پیشداوریهایی که متقلبان از طریق پروپاگاندا در ذهن ما فرو میکنند. بلوخ یک روز -۱۷ سپتامبر ۱۹۳۹- در پاسخ من چنین نوشت: «من نیز به مانند شما از پروپاگاندا ترس دارم. مورخان میباید خود را از این تبلیغات مبرا نگاه دارند.»
تنفر از تقلبهای فاضلانه از هر نوع که باشد. برای او آنکه نامههای گالیله به پاسکال را جعل میکند با تقلب دولتی علیه ادیفوس تفاوتی ندارد.
و ویژگی نهایی، فهمیدن و درک کردن و نه قضاوت. اما فهمیدن، این واژه زیبا، مستلزم مقداری عشق و دوست داشتن نیز میشود. فهمِ تاریخ، عشق به موضوع را پیش فرض میگیرد. تاریخ، تجربه وسیع تنوعات انسانی است. ملاقات پایانناپذیر با انسانهایی از تمام ادوار، با تمام تضادهایشان، از تمام رنگ پوستها، خوشبختی آن است که بدانیم این ملاقات برادرانه میماند....
نه دو مارک بلوخ وجود ندارد. همان که ۱۶ ژوئن ۱۹۴۴ زیر گلولههای سلاخان گشتاپو همراه با سه وطنپرست دیگر از پشت هدف قرار گرفت همان است که در سوربن تاریخ آموزش میداد. تاریخی با فرهنگ عالی، کنجکاوی بزرگ و برادری انسانها.
فقط و فقط یک بلوخ. کسی که طبقهبندیکنندگان، این بینواهای دنبال متخصصین در عرصههای گوناگون، او را در میان «متخصصان قرون وسطی» طبقهبندی میکنند. حال آنکه به نظر نمیرسد روش او قابل طبقهبندی باشد. آیا میشود خط سیر زندگی علمیاش را یک بار برای همیشه در طبقهبندیای خاص محدود کرد؟ متخصص قرون میانه؟ بلوخ برای شایسته این عنوان بودن نیز هر روز تلاش میکرد که بهتر از روز قبل باشد، اما آیا صحیح است که تخصصها را چنین تکه تکه کنیم و او را درون یکی از این تکهها زندانی کرده و از خروج منعش کنیم؟ او تمام نیرویش را همراه با من، در راه مبارزه با این دیوارکشیها و ویران کردن این محدودیتها بهکار برد. حال آیا میشود باور کرد که او به این دیوارکشیها وفادار ماند؟ به این تکه تکه کردن واقعیت؟ چه سوء تعبیری.
نه او مردی است که در مون پلیه، یا در سوربن قدم میزد و با هوش فراوان به دانشجویانش «تحول اقتصادِ مدرنِ ایالات متحده» را تدریس میکرد و در عین حال برایشان از مساله مسکن و مشکلات صنعت نورسته فرانسه میگفت....
او کسی بود که در جبهه جنگ در فکر نوشتن «تاریخ رایش دوم» بود کتابی که قادر است کلیدی برای حل همه مسائل پیش روی ما درباره آلمان معاصر، به ما بدهد. کسی که با چشمانی کاملا باز و هوشیار لحظهای از نگریستن به تاریخ، در جریان حوادث اطراف خود باز نمیایستاد. او تاریخ را محدود به گذشته نمیدید، بلکه در اطرافش به دنبال آن میگشت. بلوخ هیچگاه تاریخ را بدون ارجاعی به زمان حال نمینگریست. فقط یک بلوخ وجود دارد. کسی که هیچگاه به یک اندیشه ثابت علمی قانع نماند و برای نگارش تاریخِ متعالی انسانی، لحظهای از آموختن زبانهای لازم برای یک مورخ بازنمیایستاد، نه فقط زبانهای مدرن اروپایی بلکه حتی زبانهای پیشامدرن: آلمانی، البته همراه با آلمانی اولیه، انگلیسی، همچنین انگلیسی ساکسونی که برای تفسیر متون کهنِ پیش از فتح جزیره لازم است؛ اسپانیولی طبیعتا و ایتالیایی، حال از یونانی بگذریم و همچنین روسی و اسکاندیناویایی... بیایید به نمونه هانری پیرن فکر کنیم که در دوران اسارت با اشتیاقی سیریناپذیر همچون مردی جوان، در آن سن و سال، با آموختن زبانی جدید دری نوین به جهان ناشناخته برای خود باز میکند...
فقط یک بلوخ، بله دقیقا فقط یکی، کسی که نمونه کامل یکپارچگی دو شخصیت مجزاست: مورخ و شهروند؛ دانشمند و انسانی فرانسوی. او راز این یکپارچگی را در متنی سراسر صمیمیت، در ۱۸ مارس ۱۹۴۱، در وصیتنامه معنویاش به زیبایی نگاشته است و فردای مرگش، من همانجا نوشتم که مارک بلوخ، قدیسوار درگذشت. بیایید با دل و زبانمان یک نام را زمزمه کنیم، فقط یک نام، نامی که من از لبهای پل اتار چیدهام: پلوتارک.
ارسال نظر