گروه تاریخ‌اقتصاد- مولف قابوسنامه حکایتی این‌چنین نقل می‌کند که بازرگانی روزی بر در دکان خرده‌فروشی هزار دینار معامله کرد، ولی بر سر چند سکه پول خرد بالا و پایین، از بامداد تا نماز ظهر با خرده‌فروش بحث و جدل به پا کرد و فریاد کشید تا اینکه خرده‌فروش خسته و دلتنگ شد و پول مورد اختلاف را که چند سکه زر بیش نبود به او باز پس داد. بازرگان پول را گرفت و رفت، اما چون پسرک شاگرد خرده‌فروش به دنبال او دوید و شاگردانه خواست، آن سکه‌ها را تمام به او بخشید. چون شاگرد باز آمد خرده‌فروش خشمگین بر پسر بانگ زد که «ای نابکار، ندیدی از صبح تا نماز ظهر سر چند سکه پشیز آن همه قیل و قال کرد و از جماعت بازاریان و رهگذران شرم نکرد. آن وقت تو طمع کردی که تو را چیزی دهد». شاگرد سکه‌ها را به استاد نشان داد. خرده‌فروش حیرت‌زده به دنبال بازرگان رفت و گفت «چیزی عجب دیدم از تو از صبح تا نماز ظهر برای چند سکه پول با من قیل و قال کردی و سرانجام همه را به شاگرد من بخشیدی.» بازرگان پاسخ داد: «ای خواجه، از من عجب مدار که من مرد بازرگانم و در شرط بازرگانی چنان است که در وقت بیع و شری و تصرف، اگر به یک درم مغبون گردم چنان بود که از نیمه عمر مغبون بوده باشم و در وقت مروت اگر از کسی بی‌مروتی آید چنان بود که بر ناپاکی اصل خویش گواهی داده باشد. پس من نه مغبونی عمر خواهم و نه ناپاکی اصل.» منبع: قابوسنامه، به تصحیح سعید نفیسی