یک زندگی امیدوار

چهل سال عمر خود را در امید گذراندم. هفت ساله بودم وارد مکتب شدم. طولی نکشید مدرسه‌ای تاسیس و از مکتب به مدرسه منتقل گردیدم. طرز تعلیم و تربیت مدرسه، بر‌خلاف مکتب، طوری بود که مرا تشویق به کار می‌کرد و به مانند نسیمی که غنچه‌های بسته درختان را باز و دهان آنها را خندان می‌سازد، مدرسه نیز در من روح شادی و امید را دمیده و ازهمان گاه کودکی در راه پیشرفت و تحصیلات خود به سعی و کوشش وادار می‌نمود. می‌کوشیدم به این امید که در آینده یکی از مشاغل مهم دولتی را اشغال و جاه و منصب عالی ای را به چنگ آورم. (آن موقع از این راه ما را تشویق به کار می‌کردند). قدری بزرگ تر شدم جنگ مشروطیت پیش آمد. افکار انقلابی برادرم، که بالاخره در راه استقلال این کشور شهید شد و مجالست با او و حضور در حوزه‌های حزب دموکرات، که اکثرا در منزل ما تشکیل می‌شد، کم کم مجرای فکر مرا، با اینکه سن زیادی نداشتم، تغییر داده و از آن تاریخ درس را برای این می‌خواندم که وقتی بزرگ شدم به وطن خود خدمت کنم. در راه نجات مملکت خویش جانبازی و فداکاری نمایم. کاخ حکومت استبدادی را سرنگون و به جای آن یک حکومت جمهوری ملی تشکیل دهم. هنوز یک نفر از رفقای من که این طرز افکار خود را برای او بیان می‌کردم حاضر است و شاهد صدق این مدعای من می‌باشد. ولی افسوس که چنگ قهر مرض سخت و بی پیری دامنگیرم گردیده، از مدرسه رفتن و تعقیب تحصیل بازم داشت. هشت سال درد کشیدم، رنج بردم، نزد بهترین پزشکان شهر مداوا کردم، بالاخره نتیجه نبخشید و بلکه سوء معالجه و اشتباهات پزشکان هر دو پایم را خشک ساخته، از حرکت و رفتارم انداخته، برای تمامی مدت عمر بستری گردیدم. این موقع بیست و یک سال داشتم. هرکس به جای من بود مایوس می‌شد، ولی قوت روح و نیروی اراده من هرگز به من اجازه نمی‌داد که مایوس شوم. ‌آری اگر از نیروی دو پا محروم شده بودم، ولی از نیروی مغز و قوت فکر و قدرت روح بی‌نصیب نگردیده و تنها همان یک عضو سالم و این قوای نیرومند به من حکم می‌کرد که باز هم امیدوار باشم و در سایه همین امیدواری و روی بستر نیز بدون داشتن معلمین و کمک‌هایی به تکمیل تحصیلات گذشته خود مبادرت کرده و خلاصه به جای اینکه عضوی سربار جامعه باشم، سعی کردم خود را عضو مفیدی سازم. خودستایی نیست، حقیقت‌گویی است. طولی نکشید که نشر اولین تالیف و دومین ترجمه‌ام از گوشه خانه به جامعه هموطنانم معرفیم کرده و تدریجا تحریکات و تشویقات این و آن مخصوصا دوست فاضل عزیزم آقای فتح‌الله وزیر‌زاده، صاحب امتیاز اخگر، که با همه‌ بی مهری اخیر او، من هرگز قدر و قیمت دوستی‌ها و تشویق‌های بی‌آلایش این مرد شریف را فراموش نمی‌کنم و او را یکی از بهترین مردان فکر و روح خود می‌دانم، سبب شد که به گوشه‌گزینی خود خاتمه و به همان بستر بی حرکت نیز حرکتی داده، با عهده‌داری سمت روزنامه‌نویسی، به میدان خدمتگزاری خویش توسعه بیشتری بدهم و با روح امیدوار خود در پیکرهای بی‌حرکت و مایوس که اکثریت افراد جامعه را تشکیل می‌داد، روح امیدی دمیده، آنها را نیز امیدوار و به سعی و کوشش در راه ترقی و تعالی میهن وادار کنم. هنوز دو سه سالی از پیمودن مراحل روزنامه‌نگاریم نگذشته بود که بر شدت سانسور، که تا آن موقع چندان قوتی نداشت، افزوده شد و تدریجا کار به جایی رسید که متدرجا روزنامه اخگر به جای اینکه در روح‌های فسرده هم میهنان اخگری برافروزد، خود فسرده شده و یک روزنامه سیاسی ـ اجتماعی تقریبا به یک مجله علمی و ادبی بیشتر شباهت یافته بود. با این حال باز هم مایوس نشده، هر موقع دستم می‌رسید، می‌نوشتم و «تک مضراب»‌هایی که به قیمت جانم تمام می‌شد، می‌زدم. (روزنامه اصفهان، سال اول، ش ۴۶، ۱ آبان ۱۳۲۲) * مدیر و سردبیر روزنامه‌های اخگر و اصفهان که از معروف‌ترین نشریات اوایل قرن اخیر هجری شمسی بودند.