دیو سپید عصر تجددبه روایت ناصرالدین شاه

گروه تاریخ اقتصاد: ناصرالدین‌شاه قاجار (۲۵ تیر ۱۲۱۰ - ۱۲ اردیبهشت ۱۲۷۵ شمسی) از نظر توجه به وقایع نگاری چهره ای متفاوت در میان پادشاهان پیش از خود است. تا جایی که او نخستین پادشاهی بوده که خاطرات روزانه خود را می‌نوشته یا به عبارت دیگر به کاتب و ملیجک دربار امر کرده که خاطرات او را مکتوب کنند. ناصرالدین شاه که پس از مرگ محمد شاه با کمک و پشتیبانی میرزاتقی‌خان امیرنظام (امیرکبیر) به سلطنت رسید بیش از ۵۰ سال شاه بود و زندگانی او در یکی از مهم‌ترین مقاطع تاریخی ایران و جهان رقم خورده است. از روزنوشت‌های او می‌توان دریافت که در دوران انقلاب صنعتی در انگلیس و اروپا و آمریکا وضعیت اقتصادی ایران چگونه بوده است.

نگاه طنزآمیز شاه به محصولات جدید صنعتی خود بیانگر این ناهمزمانی و ذهن غیر تاریخی اوست تا جایی که در روزنوشت زیر که روز پنج‌شنبه بیست‌وهشتم (شهر) ذیحجه در سال ۱۳۰۳ نوشته شده او از کالسکه دوچرخ یک مرد ماجراجوی انگلیسی به عنوان «دیو سپید» نام می‌برد!

***

صبح به قصد دوشان تپه و قصر فیروزه از خواب برخاستیم که برویم آنجا گردش کنیم و راحت نماییم. یک نفر انگلیسی با دیو سپید که دارای یک چرخ بزرگ و یک چرخ کوچک است از آناتولی همه جا [از] انگلیس آمده اروپ را گردش کرده به اسلامبول آمده و از اسلامبول به تبریز و به خوی و از مراغه آمده است به تهران. در راه هر جا که سرازیر و سربالا بوده است پیاده می‌شده است، هر جا که راه خوب بوده است،‌سوار دیو سپید می‌شده، برای تماشا به ابوالقاسم خان فرمودیم که این مرد انگلیسی را بیاورد، درب دروازه دوشان تپه که آنجا سوار شده، تماشا کنیم. خلاصه از خواب برخاسته سوار شدیم، آمدیم درب دروازه دیدیم انگلیسی با دیو سپید ایستاده، ابوالقاسم خان هم هست. جمعیت زیادی از قبیل میرشکار و میرزاعبدالله، جلال الملک و متفرقه دور او را گرفته، ایستاده بودند. آمد پیش، جوان خوبی است. ولی از لاغری و رنگ زرد او معلوم بود که با همین دیو سپید اینجاها و راه‌ها را طی کرده، دروغ نیست.

وضع غریبی باید سوار دیو سپید بشود، اول باید آن را بدواند، با کمال عجله از عقب بپرد روی آن سوار شود. سوار شد. قدری رفت ولی خیلی تند به طوری که میرزاعبدالله، قهوه‌چی باشی، جلا‌ل‌الملک هر چه با اسب می‌تاختند نمی‌رسیدند. می‌رفت و می‌ایستاد. ساعتی سه فرسنگ راه می‌رود. بعد ما هم برای تماشا از کالسکه پیاده شده، سوار اسب شدیم.

باز بنا کرد به رفتن، طوری که من و غلام‌ها، آبدارها، مردم و اشرافی، تمام، هر که بودیم از عقب این مرد تاخت می‌کردیم. خلاصه قدری سواره رفتیم و تماشا کردیم. بعد به کالسکه نشستیم، این مردکه(!) هم گاهی از عقب و گاهی از جلو ما می‌آمد. تا رسیدیم به باغ دوشان تپه‌سواره رفتیم توی باغ. این مردکه هم با دیو سپید آمد توی باغ. در آن خیابان باریک دراز باغ به طوری شدید حرکت کرد و رفت که هیچ این طور نمی‌شد و در مراجعت هم که آمد از جلوی ما رد شد، خیلی تند رد شد.

مثل یک تیر بسیار تندی که از جلو آمده، بگذرد همین طور گذشت. خیلی چیز غریبی بود و تماشا داد. آمدیم سر در باغ وحش، قدری آنجا گردش کردیم. این انگلیسی هم با ما بود، تماشا می‌کرد. بعد او را با ابوالقاسم‌خان در دوشان تپه گذاردیم، خودمان سوار شدیم برای قصر فیروزه، خیلی وقت دیر شد. شش ساعت به غروب مانده آنجا رسیدیم. ناهار خوردیم، پیش‌خدمت‌ها همه بودند. بعد از ناهار قدری خوابیدم. از خواب برخاسته، توی حوضخانه چای عصرانه می‌خوردم که آقادائی وارد شد. کاغذی داد، عرض کرد این را صنیع‌الدوله به من نوشته اما چیز تازه‌ای است. تعجب کردیم، چیز تازه است. کاغذ را خواندیم. معلوم شد ادیب‌الملک همین امروز سه چهار ساعت به غروب مانده، ‌مرده است. کاغذ را محمدباقر‌خان به صنیع‌الدوله نوشته است.

ادیب‌الملک در ده سال قبل که حاکم قم بود، سکته بسیار سخت و فلج شدیدی کرده بود.

اگرچه خوب شده بود، ولی مزاجش خوب نبود. این بود که امروز، خودش را از دست شیخی‌ها و شیخی‌ها را از دست خود، خلاص کرد و فوت شد. خلاصه چای عصرانه خورده، نماز کردیم.

دیر وقت شد و دیر حرکت کردیم که نیم ساعت از شب گذشته وارد شهر شدیم. شب‌ها را بیرون می‌خوابیم. امشب خیلی بد خوابم برد. یعنی کم خوابیدم.

صدای ساعت بزرگ شمس‌العماره هم نمی‌گذاشت بخوابیم. نصف شب هم باد بسیار سخت شدیدی آمد، طوری که یقین کردم چادر تکیه خراب شد. انوری را فرستادم خبر آورد خیر صحیح و سالم است و عیبی نکرده. بعد از باد، باران شدیدی آمد که دامنه باران کشید الی پنج ساعت از دسته گذشته، روز جمعه بیست و نهم [شهر ذیحجه] ولی هوا و باغ را مثل بهشت کرد و الحق باران به موقع بسیار خوبی بود.

کالسکه مخصوص ناصرالدین شاه که قتلگاه او شد