جنگ جهانی دوم در ایران پیامدهای عجیب و ناخوانده‌ای دارد که به مرور می‌توان آنها را از خاطرات برخی رجال استخراج کرد.ابوالقاسم شهیدی که در سال ۱۳۲۰، رییس اداره خواربار استان دهم (که اصفهان نیز در آن جای می‌گرفت) بوده است، خاطره‌ای از فعالیت انگلیسی‌ها و آلمان‌ها در ایران را در کتاب خاطرات سیاسی و تاریخی نوشته که خواندنی است. پس از اشغال ایران در سحرگاه سوم شهریور ۱۳۲۰ کشور به دو منطقه نفوذ شمال و جنوب تقسیم و انگلیسی‌ها نیرومندترین افسران ضدجاسوسی خود را به ایران منتقل و در استان‌ها به مشاغل مختلف گماردند.

یکی از آن افسران فعال بیگانه کلنل «روبرت» انگلیسی بود که به‌عنوان مستشار اداره خواربار اصفهان و مامور جمع‌آوری غله تعیین شد؛ ماموریت غله از آن جهت بود که او بتواند تحت این عنوان آزادانه برای پیدا کردن عمال آلمان در میان ایلات و عشایر رفت‌وآمد نموده و مقاصدش را در ضمن اجرا نماید.

در آن موقع نویسنده رییس اداره خواربار استان دهم بودم و مرحوم فهیم‌الدوله هدایت استاندار بود؛ اما قدرت، پول، اسلحه، مقام هرچه بود در اطراف کلنل روبرت دور می‌زد و بقیه به اصطلاح امروزی‌ها فیلم بودند- کلنل با داشتن همه این قدرت‌ها برعکس بعضی مستشاران آمریکایی، فوق‌العاده عاقل و مدبر بود؛ اما ناگفته نماند که فهیم‌الدوله هم در عین حالی که قدرتی نداشت اما گهگاهی برای اینکه خودش را از تاوتو نیندازد و به او بفهماند که ما هم والی هستیم با نظرات کلنل روبرت در مورد جمع‌آوری غله و توزیع گندم بین نانوایان مخالفت‌هایی می‌کرد؛ اما بی‌نتیجه بود!

کلنل روبرت می‌خواست شونمان آلمانی که سال‌ها در ایران اقامت داشت و به نام نمایندگی کارخانجات امور جاسوسی آلمان را در خاومیانه اداره می‌کرد و پس از ورود متفقین مخفی شده دستگیر نماید اما کوشش او به جایی نمی‌رسید. چون از دستگیری شونمان مایوس شد تصمیم گرفت از عباسقلی دهش، فرزند عطاءالملک که از خادمین و احیاکنندگان صنعت ماشین در اصفهان به شمار می‌رفت انتقام بگیرد. گناه دهش این بود که با دختر شونمان ازدواج کرده بود و آن خانم بدون ترس با شوهرش زندگی می‌کرد. پیچیدن به دهش غیرمنتظره نبود؛ اما مخالفت با سردار اعظم قهرمان که به طرفداری انگلیسی‌ها معروف بود جالب به نظر می‌رسید و تنها فهیم‌الدوله می‌دانست که مخالفت با قهرمان پیش درآمدی است برای حمله به دهش.

روزی کلنل با عجله به دفتر نویسنده آمد و گفت در کارخانه دهش صدها گونی گندم را در وسط عدل‌های پنبه مخفی کرده‌اند فورا آنجا را بازرسی کنید تا شخصا به اتفاق چند نفر ژاندارم و بازرس به قریه محمودآباد متعلق به سردار اعظم قهرمان که مقادیر زیادی گندم احتکار شده بروم. کلنل با عجله به محمودآباد رفت و من بازرس‌ها را به کارخانه دهش فرستادم طولی نکشید دهش تلفنی تقاضا کرد نیم ساعت به من مهلت بدهید اگر دستوری از کلنل نیاوردم به وظیفه‌تان عمل کنید. اتفاقا همان‌طور که تعهد کرده بود نامه‌ای آورد که از بازرسی خودداری کنید. موضوع را از دهش پرسیدم گفت صورتی از مالکین و محل انبارهایشان به او دادم و گفتم اگر انبار آنها را به سیلو حمل کردید من دو برابر گندم از بازار آزاد می‌خرم و تحویل می‌دهم این را گفتم فورا این یادداشت را نوشت.

طرف عصر کلنل برگشت و گفت فورا نامه‌ای به استاندار بنویسید که صدها خروار گندم در قریه محمودآباد متعلق به سردار اعظم و دامادش احتکار شده، به رییس ژاندارمری دستور بدهد که یک نفر افسر برای حفاظت بفرستد البته رابطه بین استاندار و کلنل چندان حسنه نبود به همین جهت جریان را ضمن یک نامه خصوصی به استاندار نوشتم و خواهش کردم هرطوری است موضوع را به آقای سرهنگ شمس رییس ژاندارمری تاکید بفرمایید. استاندار چون می‌دانست این اقدام یک صحنه‌سازی بیش نیست طبق یک نامه خصوصی به خط خودش به من نوشت که خودتان سرهنگ را پیدا کنید و از قول من به او تذکر بدهید. همین که مفاد نامه را به وسیله مترجم به اطلاع کلنل رساندم به مترجمش گفت تلفنی از قول من به استاندار بگویید خودش به محمودآباد برود و از انبارها حفاظت کند، نویسنده از این پیغام ناراحت شده و به مترجم گفتم مبادا چنین حرفی بزنی که این وسط پایمال خواهی شد.

بالاخره با اصرار کلنل مترجم کلیمی در حالی که از دو طرف می‌ترسید و می‌لرزید تلفن استاندار را گرفت و گفت: «قربان وجود مبارکتان گردم آقای کلنل خواهش می‌کنند خود حضرت اشرف تشریف ببرید که ناگاه فهیم‌الدوله از آن طرف تلفن اعتراض کرد.

کلنل کم و بیش فارسی می‌دانست اما در ندانستن تجاهل می‌کرد. در اینجا کاملا معلوم شد که او فارسی می‌داند؛ زیرا رنگش سرخ شد و رگ‌های گردنش آنچنان از خون پر شده بود که می‌خواست بترکد.

با عجله از دفتر من خارج شد و مانند گذشته چند روز غیبت کرد وقتی برگشت ضمن پرسش‌های مختلفی سوال کرد استاندار به کرمانشاه رفته است یا خیر؟ گفتم مگر تغییر کرده است. شانه‌هایش را بالا انداخت و دیگر حرفی نزد من چون به استاندار ارادت داشتم فورا به ملاقاتش رفتم پرسید چرا متفکری مگر موجودی سیلو تمام شده است؟ گفتم خیر شنیده‌ام جنابعالی به کرمانشاه منتقل شده‌اید.

خندید و گفت دروغ محض است. اما عصر همان روز راننده استاندار دنبالم آمد که ایشان را در منزل ملاقات کنم تا رسیدم گفت خبر شما صحیح بود؛ ولی نه استانداری کرمانشاه بلکه به مرکز احضار شده است.