بخش نخست

علی‌اکبر داور از چهره‌های برجسته تاریخ ایران معاصر به حساب می‌آید، چه با دیدگاه‌ها و اقدام‌های او موافق باشیم چه مخالف. این سیاستمدار ایرانی که در بالا کشیدن و به سلطنت رساندن رضا شاه نقش قابل توجهی داشت در سال‌های ۱۳۰۴ و تا روزی که خود را به مرگ محکوم کرد و دست به خودکشی زد، ابتدا در منصب وزیر عدلیه و سال‌هایی نیز در مقام وزیر مالیه، چهره قضا و کسب و کار را در ایران تغییر داد. دقت در تصمیم‌های اتخاذ شده توسط علی اکبر داور در مقام بالاترین مقام مالیه ایران نشان می‌دهد، او به نوعی سوسیالیسم دولتی باور داشته است. به نوشته دکتر باقر عاقلی در کتاب «داور و عدلیه»، این سیاستمدار ایرانی، علاوه بر اینکه ناطقی چیره دست بود نویسنده‌ای ورزیده نیز بوده است. آنچه می‌خوانید، نوشته‌ای از داور درباره اقتصاد ایران در سال‌های ۱۳۰۰ به بعد است. نوشته حاضر در سال ۱۳۰۵ در مجله آینده درج شده و دکتر عاقلی آن را عینا در کتاب یاد شده چاپ کرده است. نکته قابل توجه در نوشته داور این است که مشکلات بیان شده توسط او هنوز کم یا زیاد در کسب‌وکار ایرانیان دیده می‌شود. نوشته داور را در چند شماره می‌خوانید:

اساس بحران ما اقتصادی است

کلمه بحران در این اواخر ورد زبان‌ها بود- لابد به خاطر دارید.

وزرای بلاتکلیف، نمایندگان ملت، ارباب جرائد، مردم بیکار، خلاصه همه از صدر تا به ذیل، همه می‌پرسیدند بحران کی تمام می‌شود؟ همه می‌گفتند «زود به بحران خاتمه باید داد».بالاخره بحران تمام شد: دولت به مجلس آمد، مجلس به دولت اظهار اعتماد کرد!

اما حقیقت امر را بخواهید، بحران دوام دارد.

بله، بحران واقعی روزبه‌روز بیشتر می‌شود!

این اوضاعی را که ملاحظه‌ می‌کنید اوضاع بحرانی است: اگر دولت‌های ما، همه پشت سر هم، جوان مرگ می‌شوند، اگر مردم از ادارات ناله دارند و ادارات مردم را به ستوه آورده‌اند، اگر هیچکس از جریان امور راضی نیست، تمام برای این است که از سال‌ها به این طرف از دوره ناصری تا به امروز، ایران مبتلا به بحران شده و برای رفع آن کاری نکرده‌ایم و عملی نمی‌کنیم!اساس بحران ما اقتصادی است، همه پیش‌آمدهای دیگر ناشی از آن بحران است. مقصود من هم در اینجا تشریح این موضوع است نه صحبت از بحران دولت.پنج سال و چند ماه قبل، تازه به ایران مراجعت کرده بودم و با دو نفر از آقایانی که به دیدن آمده بودند در همین باب اختلاط می‌کردیم. آقایان شرحی از اوضاع سیاسی مملکت گفتند، از فشار مامورین دولت و به خصوص ظلم عدلیه شکایت‌های حسابی داشتند، صحبت از غریبی مساوات و بی‌کسی مشروطیت هم به میان آمد، خائنین و اشراف هم در این میانه سهمی از فحش و لعنت و ناسزا بردند و بالاخره از من پرسیدند: «حالا چه باید کرد؟» به نظر شما چه می‌رسد؟

جوابی که دادم قریب به این مضمون بود:

اول فکر نان

چه باید کرد؟ فکر نان. اساس خرابی کارهای ما بی‌چیزی است، ملت فقیر به حکم طبیعت محکوم به تمام این نکبت‌ها است. شما خیال کردید اصول حکومت ملی را به چند بند و اصل و ماده به حلق مردم مفلوک فرو می‌شود کرد، این بود که تمام سعی و توجه‌تان دنبال حرف آزادی و مساوات رفت و در ضمن خواستید این بساط مشروطیت کار فرنک را به دست همت رجال دربار قدیم از قمش تپه تا دشتی و دشتستان پهن بکنید!«امروز گویا جای تردید دیگر نباشد، دیدی که غلط رفتید و نتیجه حاصل نشد. پس خوب است از این عبارت عذر می‌خواهم، ما هم مثل بچه آدم از راهکار داخل بشویم: به اعتقاد علمای از ما بهتران، طرز تولید ثروت، اساس اخلاق و ادبیات و سیاست ملل دنیا است و حکومت امروزی ما زندگانی ایلات، قدرت ایلخانیان و خوانین محلی، نبودن آزادی و همه عیب‌هایی که گفتید همه تراوشات طبیعی سبک و شیوه‌ای است که ما در تولید ثروت و به عمل آوردن محصول داریم.

اگر واقعا میل دارید اوضاع عمومی اصلاح بشود زندگانی اقتصادی را تازه و نو کنید و کار نداشته باشید من شبی چند مرتبه از عشق آزادی ضعف می‌کنم. نگاه کنید برای اصلاح زندگی مادی شما چه نقشه و فکر عملی دارم. خلاصه دنبال نان بروید آزادی خودش عقب شما می‌آید.»آن روز که من این جواب را می‌دادم از مسائل اقتصادی چندان صحبت نمی‌شد، البته مردم از «بی‌پولی» ناله داشتند، ولی عقیده عمومی این بود که باید حکومت آزادیخواه را «از بین اشراف پاکدامن» جست و به سر کار آورد آن رییس‌الوزرای «قانونی» ادارات را اصلاح بکند، معارف را ترقی بدهد و مختصر کلام ایران شش هزار ساله را موافق اصول مشروطیت بچرخاند.به همین جهت بود که به آزادیخواه بودن رییس حکومت بیشتر از همه چیز اهمیت داده می‌شد. اگر می‌گفتند از این وزیر چه ساخته است رییس‌الوزرا به چه درد می‌خورد، همه خلقشان به هم می‌خورد که این چه سوالی است، از اینها آزادیخواه‌تر و پاکتر کجا سراغ دارید؟

امروز، نسبت به آن ایام فکر ما ترقی کرده است، «اقتصادیت» همه جایی است، هر نطق و مقاله را که تکان بدهید دو سه نخود «اقتصادیات» از آن می‌ریزد. ولی اگر از کسی نمی‌ترسیدم می‌گفتم باز هنوز اغلب نمی‌دانیم چه می‌گوییم!

علل بحران اقتصادی ما

برگردیم به اصل موضوع.

بحران اقتصادی ما از کجا است؟ چطور پیدا شده؟ بحران فعلی یک قسمت ناشی از علل موقتی است: بدی محصول سال گذشته و بسته شدن سرحدات روسیه، من به این علل موقتی کار ندارم.

اساس کار ما از جای دیگر عیب کرده است، فقر ما مربوط به این نیست که حاصل سال قبل یک قسمت ایران خوب نبوده یا محصولات ما ر ا روسیه نخریده است، درد ما اگر منحصر به همین بود آنقدر ناله و فریاد جا نداشت.

بحران اصل کاری غیر از اینها است. کهنه‌تر است و اساسی‌تر است. به عقیده من بحران اقتصادی ما ناشی از این است که تعادل بین مصرف و تولید ثروت در ایران به هم خورده یا روشن‌تر بخواهیم بگوییم: ما بیش از قوه تولید خودمان مصرف می‌کنیم.

اجازه بدهید اول یک مثال بزنم: فرض کنید اهالی یک قریه، برای اینکه همه به قدر احتیاج خود بخورند و بپوشند در سال محتاج به صد خروار گندم، دو خروار و پنجاه من پنیر و هزار ذرع پارچه باشند. اگر بیش از میزان این مصرف، گندم و پنیر و پارچه به عمل بیاورند البته روزگارشان بهتر خواهد شد، مازاد را پس‌انداز می‌کنند خوراک و پوشاکشان بهتر می‌شود، زیادی گندم و پنیرشان را مثلا با گوشت و برنج و روغن معاوضه خواهند کرد، پارچه اضافی را می‌دهند و زینت‌آلات می‌گیرند.خلاصه زیادی محصول همه را بیش و کم صاحب ثروت می‌کند و در زندگانی عموم آسایش و استراحت پیدا می‌شود.شاید زندگانی امروز دنیای متمدن، خوراک و پوشاک طبقه سیم اروپای امروز هیچ طرف نسبت با یک قرن پیشتر نیست و مردم عموما بهتر و بیشتر از سابق می‌خورند و می‌پوشند و زندگی می‌کنند.

حالا خیال کنید اهالی قریه فرضی ما در سال هشتاد خروار گندم، یک خروار پنیر و پانصد ذرع پارچه بیشتر نداشته باشند- نتیجه چه خواهد شد؟یا همه بالتساوی باید گرسنگی بکشند و لختی ببینند یا به معدودی به قدر احتیاج خوراک و پارچه برسد و اکثریت گرسنه و لخت بمانند.محض اینکه از خودمان مایه نگذاریم ممکن است اوضاع هشتاد و چند سال پیش فلاندر را شاهد بیاوریم:

تا حوالی ۱۸۴۰ میلادی کتان‌بافی در فلاندر رونق داشت- قریب سیصد هزار نفر با این کسب زندگی می‌کردند.در اوایل قرن نوزدهم پارچه بافی به وسیله چرخ در انگلستان پیدا شد- از ۱۸۲۵ این صنعت بنای ترقی گذاشت و رفته‌رفته کارش بالا گرفت- در ۱۸۴۰ نخ و پارچه‌های فلاندر که دست بافت بودند دگر در انگلستان به فروش نمی‌رفت سهل است در داخله مملکت هم دگر مشتری نداشت.بیچارهایی که کسبشان به این روز افتاده بود تا می‌توانستند بیشتر کار کردند و کمتر مزد گرفتند ولی با ماشین مسابقه نمی‌شد داد:

نساجی که سابقا روزی دو فرانک کار می‌کرد به روزی ۶۳ سانتیم مزد- تقریبا ثلث مزد سابق ساخت و با وجود این حال اغلب نمی‌توانستند کار پیدا کنند.در راپورتی که همان اوقات برای دولت تهیه شده بود، می‌نویسند: مزد کارگر برای رفع ضروری‌ترین حوائجش دگر کافی نیست «مردم استطاعت پوشیدن لباس ندارند، عایداتشان به اندازه نیست که لااقل به قدر کافی غذا بخورند».فقرا از گرسنگی به محبس پناه می‌بردند. در سال ۱۸۴۷ محبس شهر بروکسل به تنهایی ۲۴۶۰۰ حبسی داشت که ۱۹۴۵۰ نفر از این عده اهل فلاندر بودند.از تمام دهات، زن و مرد و بچه و هرکس که قوه حرکت داشت به طرف شهرهای نزدیک فرار می‌کرد و در کنار هر جاده صدها نعش زن و مخصوصا بچه روی هم ریخته می‌دیدند!