نقد کتاب - نقد خاطرات و کارنامه کاظم ودیعی-۱۷
مردم و مرگ بر شاه
نویسنده این مطلب که به بهانه نقد کتاب کاظم ودیعی (به نام شاهد زمان) آن را نگارش کرده است در بخشی از داوری خود، ادعای ودیعی درباره اینکه پهلوی دوم، فردی میهندوست بوده را رد میکند. او برای اثبات ادعای خود که شاه هرگز به ایران علاقهمند نبوده به نوشته و خاطرات برخی رجال و حتی نویسندگان خارجی اشاره کرده است که در این شماره میخوانید.
انقلاب اسلامی۱۳۵۷
نویسنده این مطلب که به بهانه نقد کتاب کاظم ودیعی (به نام شاهد زمان) آن را نگارش کرده است در بخشی از داوری خود، ادعای ودیعی درباره اینکه پهلوی دوم، فردی میهندوست بوده را رد میکند. او برای اثبات ادعای خود که شاه هرگز به ایران علاقهمند نبوده به نوشته و خاطرات برخی رجال و حتی نویسندگان خارجی اشاره کرده است که در این شماره میخوانید. قاطبه مردم به کل به این موضوع نمیاندیشیدند، زیرا هنوز همان تمدن کوچک نان و آب و بهداشت و مدرسه و برق و پوشاک را که از قبل از انقلاب عمرانی ۶ بهمن (۱۳۴۱) وعده داده بودند کاملا درک و دریافت نکرده بودند.» (جلد دوم، ص۲۲۱) زمانی که مردم در شهرهای بزرگ کشور از امکانات اولیه زندگی بیبهره بودند، اما میلیاردها دلار ثروت ایران به تعبیر آقای ودیعی هدف دندان تیز گرگها میشد، آیا خواننده میتواند این عبارات تملقآمیز آقای ودیعی را باور کند که محمدرضا عاشق ایران بود: «هویدا خسته بود و ابدا مغز و ذهن حزبی و مبارزاتی نداشت به همین دلیل دو سه بار به من گفت فکر، فکر شاه است و من ابدا از رستاخیز بیخبر بودم. همو به من بارها گفت شاه عاشق است و معشوق او ایران است. عجبا که درنمییافت این عاشق مرتبا در باره سرنوشت معشوق فکر میکند.» (جلد دوم، ص۲۱۱) البته آقای ودیعی بهتر از هر کس دیگری میداند که آنچه در دربار پهلوی به هیچوجه یافت نمیشد، عشق بود. عشق به میهن، عشق به خانواده، عشق به هر ارزشی در نزد این «نوکیسهگان» معنایی نداشت. این بیهویتی و بیشخصیتی حتی بعضا خبرنگاران غربی را منزجر میساخت. برای نمونه، یک روزنامهنگار با سابقه انگلیسی در این زمینه مینویسد: «از دربار ایران بوی تعفن بلند بود. همه دائما در این خصوص گفتوگو میکردند که آخرین سوگلی شاه کیست... (ویلیام شوکراس، آخرین سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، چاپ چهارم، نشر البرز، ۱۳۶۹، ص۴۴۳)
همین نویسنده در مورد بیعلاقگی پهلویها به ایران و ایرانی میافزاید: «بررسیهای دیگر سفارت آمریکا متذکر شد: بسیاری از اعضای خاندان سلطنت آموختهاند که به درجات مختلف فاسد و بداخلاق و تا حدود زیادی بیعلاقه به ایران و ملت ایران باشند.» (همان، ص۱۰۸) علت آنکه نویسنده «شاهد زمان» چنین ادعاهای غریبی را به نقل از دیگران مطرح میکند، بر وی و خوانندگان کاملا روشن است؛ زیرا خود محمدرضا پهلوی در جریان خیانت بخشش بحرین به انگلیس کاملا واقف بود که با چنین کارنامهای مردم هرگز وی را دوستدار این مرز و بوم نمیدانند؛ بنابراین در جلسه محرمانه تاریخی با حضور جمعی از درباریان در پاسخ به آقای باهری که مردم ایران را شاهدوست میخواند، سخن وی را رد کرد. روایت آقای ودیعی در این زمینه کاملا روشن میسازد که محمدرضا پهلوی بر آثار عملکرد خود در میان ملت واقف بوده است: «شاه بلافاصله پاسخ باهری را داد او گفت:..، اما مردم که میگویید شاهدوستانند این مردم میدانید شعارشان چیست؟ آنگاه شاه چشمهای خود را گشاد کرد و دراند روی باهری و گفت شعارشان مرگ بر شاه است.» (جلد دوم، ص۴۶۵)
شاه در جمع دستاندرکاران آن دوران هرگز نمیگوید که عدهای از مردم مرا دوست دارند و عدهای دیگر از عملکرد من ناراضیاند، بلکه کاملا واقف است که عملکردهای ضدمردمیاش نفرت عمومی را از وی موجب شده است. پهلوی دوم بر این واقعیت واقف بود که همه مردم در برابر او قرار گرفتهاند و سرکوب قیام سراسری ملت و کشتار آنها نتیجه معکوس دارد، اما آقای ودیعی برخلاف آنچه در تاریخ به ثبت رسیده است، ادعا میکند که محمدرضا پهلوی به کشتار مردم اعتقاد نداشت: «تمام هم دوستان خارجی شاه متوجه منصرف داشتن او و اطرافیان در توسل به زور بود غافل از اینکه شاه خود سرسوزنی به اعمال زور اعتقاد نداشت.» (جلد دوم، ص۴۸۵)
این ادعا در حالی مطرح میشود که منابع گوناگونی از استیصال محمدرضا پهلوی در کسب نتیجه از کشتار مردم سخن به میان آوردهاند. قبل از مرور نمونهای باید یادآور شد که اگر پهلوی دوم به کشتار اعتقادی نداشت دوستانش وقت خود را صرف بازداشتن وی از کشتار بیشتر مردم نمیکردند. بازداشتن دیکتاتور از قتلعام بیشتر مردم و متوجه ساختن وی به راهحلهای سیاسی قطعا به دلیل آگاهی از خوی و صفاتش بوده است. البته محمدرضا نیز خود بعد از کشتارهای متعدد به این جمعبندی دوستان خارجیاش نزدیک میشود. برای نمونه، مشاور سیاسی فرح دیبا در روایتی از دیدار خود با شاه میگوید: «در این موقع، شاه که گویی ناگهان به وخامت اوضاع پی برده باشد، با حالتی منفعل و تسلیم شده، به سمت من خم شد و گفت: با این تظاهراتکنندگانی که از مرگ هراسی ندارند، چه کار میتوان کرد، حتی انگار، گلوله آنها را جذب میکند. دقیقا به همین دلیل است که ما نمیتوانیم به کمک نظامیان آنها را آرام سازیم.» (از کاخ شاه تا زندان اوین، احسان نراقی، ترجمه سعید آذری، نشر رسا، چاپ اول، سال ۷۲، ص۱۵۴) همچنین نماینده ساواک در آمریکا در خاطراتش به نقل از اویسی مینویسد: «چند هفته بعد در ملاقات روزانه با شاه، اعلیحضرت که به وضوح نگران و برآشفته بود به اویسی گفت: وقت آن است که به این بینظمی، پایان داده شود. باید جلوی آن را گرفت. اویسی که خود نیز در هچل افتاده بود جواب داد: سربازان من در زره پوشهای خود در خیابانها مستقر شدهاند مردم به طرف آنها میروند، با آنها دست میدهند و گل میخک قرمز به آنها میدهند. آنان سربازان را برادر خطاب میکنند! سربازان من دیگر برروی آنها آتش نمیگشایند... شاه مدتی به فکر فرو رفت، سرانجام گفت: اگر طبق یک نقشه، کماندوها به سربازان شما در خیابانها حمله کنند و عدهای را بکشند چه؟ به این ترتیب بقیه برآشفته میشوند و به سمت جمعیت شلیک میکنند نظرت در این مورد چیست؟ (خاطرات منصور رفیعزاده آخرین رییس شعبه ساواک در آمریکا، ترجمه اصغر گرشاسبی، انتشارات اهل قلم، ص۳۶۷)
ارسال نظر