مشاهدات آنا هارناک در ایران - بخش پایانی

عکس:سن‌پترزبورگ

آناهارناک آلمانی که درایران فعالیت می‌کرد شرح رفتار روس‌ها را با هرکس که درایران بود تشریح و نوشته‌است که چگونه به آلمان رسید.

اول با آنها خیلی بدرفتاری شده بود؛ رفتاری که با جنایتکاران بزرگ می‌کنند. روس‌ها همه چیزشان را از آنها گرفته بودند، نه تنها پول و ساعت‌های طلا و حلقه‌ها از آنها گرفته شده بود، بلکه لباس‌های گرمشان را هم گرفته بودند. مردی که دو نفر را کشته بود، همراه آنها بود. از آنها توقع پست‌ترین و کثیف‌ترین کارها را داشتند، به طوری که بعضی از انجام این کار سرباز زدند. غذایشان نه تنها کافی نبوده، بلکه نفرت‌انگیز هم بوده است. کارد و چنگال و قاشق به آنها داده نشده است. یکی از آقایان با یک قوطی خالی کنسرو و یک دربازکن برای خودش چاقویی ساخته بود. زندانی‌ها در مورد مسائل دیگر هم از عهده کمبودها برآمده بودند.

در ایستگاه راه‌آهن کاسلوف، که چند ساعت تا مسکو فاصله داشت، زندانی‌ها از ما خداحافظی کردند. آنها چه سرنوشتی پیدا خواهند کرد؟

در تفلیس خانم آ، که شوهرش در شرکت فرش ایران (پتاگ) کار می‌کرد، توانسته بود ایستگاه راه‌آهن را ترک کرده و با کنسول آمریکا ارتباط تلفنی برقرار کند. بعد او به ملاقات کنسول آمریکا رفت و همه چیز را برای او تعریف کرد. پس از این ملاقات کنسول خودش به ایستگاه راه‌آهن آمد تا با گفت‌وگو با آقای ب از اظهارات خانم اطمینان پیدا کند. در ضمن کنسول آمریکا پیش گراف وارونزوف- داشکوف(استاندار قفقاز) هم رفته بود. برای او مساله مهم این بود که در جلفا گذرنامه‌هایمان را گرفته بودند. ما خیلی امیداور شدیم و انتظار داشتیم که از اعزام‌ زندانی‌ها به هشترخان جلوگیری شود، چون آبروی حکومت آمریکا در گرو بود. اما تاکنون نتیجه‌ای حاصل نشده است.

کنسول آمریکا در مسکو اصلا به ما کمکی نکرد و از گرفتن باقیمانده پولمان سرباز زد، چون ما می‌توانستیم فقط پنجاه روبل با خودمان ببریم. خوشبختانه یک خانم آلمانی که یکی از همسفران ما برای کمک نزد ما فرستاده بود، کمک‌های شایانی کرد. این زن و یک سوئدی جوان با مهربانی مودبانه‌ای از ما حمایت کردند.

در راه مسکو به پترزبورگ، قلب ما بیشتر از همیشه فشرده می‌شد، چون کنسول آمریکا ما را خیلی‌ ترسانده بود. معلوم نبود که آیا مزاحم ادامه سفر ما خواهند شد یا نه. موضوع تاخیر قطار خیلی مهم بود، چون میان ورود به پترزبورگ و حرکت از ایستگاه فنلاند، حداکثر دو ساعت وقت بود، در حالی که عزیمت از این ایستگاه برای رفتن به ایستگاه دیگر حداقل سه ربع طول می‌کشید.به کنسول آمریکا در پترزبورگ به سازمان امداد تلگراف زده شده بود که از ما حمایت کنند، اما کسی به فکر ما نبود.

سفر از پترزبورگ از طریق فنلاند، استکهلم، ترلبورگ، زاسنیتس همراه با هزاران هزار فراری بود. از این‌رو لازم نیست که در این‌باره بیشتر نوشته شود. در فنلاند پنجره‌های واگن ما را پوشانده بودند و اگر مامور مهربان قطار، وقتی که چیزی کاملا زیبا و جالب توجه برای دیدن وجود داشت، هر از گاهی ما را به سکو نمی‌برد، نمی‌توانستیم چیزی از زیبایی‌های جالب این سرزمین ببینیم. ما کمک‌ها و مهربانی‌های بی‌دریغ نماینده سازمان امداد در استکهلم را تا آخر عمر هرگز فراموش نخواهیم کرد.بعد وقتی که ما عاقبت و بالاخره برای اولین بار در زاسنیتس قدم به خاک آلمان گذاشتیم، مثل این بود که خواب می‌دیدیم. فقط یک حس بر همه مستولی بود: به لطف بی‌پایان خدا نجات یافته بودیم.