تاریخ ایران -مشاهدات آنا هارناک در ایران - ۴
سیاست روسها، خروج آلمانها از تبریز بود
چون درست در این روزهای اخیر اغلب گرفتار تب شده بودم و هیجان روزهای اخیر خیلی اذیتم کرده بود، بیشتر از معمول خوابیدم، تا این که یکی از مستخدمها که اسمش یوسف بود، به در اتاقم زد و گفت: «خانم چای حاضر است.» چنین حالتی هیچ وقت پیش نیامده بود. من همیشه زودتر حاضر بودم و خانم لیتن خودش مرا برای صبحانه صدا میکرد.
عکس: نمایی از تبریز در زمان قاجاریه
چون درست در این روزهای اخیر اغلب گرفتار تب شده بودم و هیجان روزهای اخیر خیلی اذیتم کرده بود، بیشتر از معمول خوابیدم، تا این که یکی از مستخدمها که اسمش یوسف بود، به در اتاقم زد و گفت: «خانم چای حاضر است.» چنین حالتی هیچ وقت پیش نیامده بود. من همیشه زودتر حاضر بودم و خانم لیتن خودش مرا برای صبحانه صدا میکرد. سریعا از جا برخاستم و وقتی که وارد راهرو شدم، خانم لیتن که لباس پوشیده بود و آماده بیرون رفتن بود، گفت: «خبر تازه را شنیدهاید؟ قزاقها خانه ما را محاصره کردهاند.»
فکر کردم قلبم از کار میافتد. بعد به اتاقم رفتم و از نو اثاثم را بستم.
پس از مدتی دوباره مستخدمی آمد و گفت: «خانم، کنسول روس می خواهد با شما صحبت کند.» به نزد او رفتم. او در دفتر بود.
از من پرسید: «شما فرانسوی بلدید؟»
«بله.»
«شما در کنسولگری زندگی میکنید؟»
«بله.»
«آقای لیتن در خانه تشریف دارند؟»
«نمیدانم.»
«او شب در خانه بود؟ میتوانید لطفا ببینید که آیا در خانه هست یا نه؟». در حالی که نمیدانستم چه باید بکنم، در راهرو راه افتادم. اگر او هنوز در خانه بود، چه طور میتوانستم او را لو بدهم؟ شکرالله. یکی از خدمتکارها را صدا کردم و به ترکی از او پرسیدم که آیا کنسول موفق به فرار شده است یا نه. خوشبختانه شکرالله جواب مثبت داد و به این ترتیب توانستم به آقای اورلوف کاملا راست بگویم که آقای کنسول دیگر در خانه نیست. قزاقها تمام خانه را محاصره کرده بودند، اما متوجه دری که در پشت ساختمان بود نشده بودند و از این در بود که لیتنها فرار کرده بودند. اما من خودم در کنسولگری ماندم. اصلا به کجا میتوانستم بروم؟
بالاخره بعد از ظهر کنسولمان نامهای برایم فرستاد و ضمن این نامه به من توصیه کرد که حتما به کنسولگری آمریکا بروم، زیرا در کنسولگری آلمان نمیتوانم بمانم و در خیابان اتفاقی برایم رخ نخواهد داد.
به این ترتیب دوباره در سالن آقای پادوک به لیتنها پیوستم. آقای پادوک رنگش پریده بود و وقتی که گفت:
«?How are you miss.H» صدایش مثل همیشه سرحال و شاد نبود. من هم به او جواب دادم که من در گذشته اغلب سرحال تر از حالا بودهام.
چند روز بعد سر کنسول آمریکا گفت که اورلوف سر کنسول روس در مورد سرنوشت آلمانیهای مقیم تبریز چه تصمیمی گرفته است. اورلوف گفته است که او میخواهد ما را از طریق روسیه، فنلاند و سوئد به آلمان بفرستد. اما اگر ما پیش از صدور آن دستور، روز بعد عازم تهران شویم، او با رفتن ما مخالفتی نخواهد کرد.
لازم به یادآوری میدانم که کنسول روس به هیچ ترتیب حق نداشت که ما را وادار به ترک کردن یک کشور بیطرف کند، اما روسها زور داشتند و زور نیرومندتر از حق است.
ما هم تصمیم گرفتیم که به تهران برویم. البته بعضی از ما با میل به آلمان میرفتیم، اما ترس از چیزهایی که در سفر روسیه میتوانست ما را تهدید کند خیلی زیاد بود.
پانزده درشکه اجاره شده بود. هر درشکه دویست تومان (درحدود ۷۴۰ مارک). برای کسانی که وضع مالیشان خوب نبود کنسول آلمان ترتیبی داده بود که صبح همان روز مبلغ زیادی از سفارت در تهران حواله شود. همچنین - با تاکید مینویسم- به آقای پادوک از طرف سفارت آمریکا دستور داده شده بود که از آلمانیها حمایت کند.
به این ترتیب ما بدون مانع، در حالی که دو سرباز ایرانی همراهیمان میکردند و هر کداممان توصیهنامهای از والی ایرانی آذربایجان داشتیم، از کنسولگری آمریکا به طرف تهران حرکت کردیم، اما موقعی خودمان را در امان دیدیم که تبریز را پشت سر گذاشته بودیم. یک چنین سفری در ایران، حتی وقتی آدم وسیله نقلیه راحتی دارد، با دردسر زیادی همراه است و ما شانزده بچه همراه داشتیم که هفت تای آنها کمتر از یک سال داشتند.
طبق معمول ایران منزل شبانه ما اتاقهای سرد و برهنه کاروانسرا یا کلبههای گلی فلاکتبار بود و حتی بعضی از ما از یافتن شب پناهی در یک طویله خوشحال میشدند. هوا اغلب گرفته و بارانی و سرد بود.همه ما شب اول را در کاروانسرایی در باسمنج به سر بردیم. در اتاقی نامطبوع و سرد و با وسایل پذیرایی ناچیز. از نظر وسایل پذیرایی وضع من از وضع بیشتر همسفرهایم بدتر بود. چمدان و چیزهای دیگرم در کنسولگری آلمان مانده بودند و فقط با زحمت زیاد - چون خیلی پافشاری کردم - آقای پادوک توانست سرکنسول روس را مجبور کند تا بعضی از وسایلم را برگرداند. قفل یکی از چمدانهایم را با زور شکسته بودند و همه کلیدها و همچنین دفتر خاطراتم را از چمدان بیرون کشیده بودند. چون تمام وقت و نیرویم صرف دسترسی به اثاثم شد، فرصت نکردم که برای سفر به حد کافی آذوقه بردارم. جز نان و تخممرغ چیزی نداشتم و از این روی در قسمت اول سفرم نیاز به سخاوت همسفرهایم داشتم. اما قاشق چنگال سفریام در سبد خوراکیام بود. این سبد با چمدانهایم به دستم رسید. دستمال سفره هم خوشبختانه همراهم بود. راه روز بعد در هوایی بسیار بارانی که راه را تقریبا غیرقابل عبور میکرد، از کتل شبلی میگذشت که پستیبلندیهای بسیار تندی داشت و مجبور بودیم که یا به خاطر اسبها یا به خاطر خطرناکی بعضی از جاها مسافت زیادی را پیاده برویم.
ارسال نظر