دیدگاه متفاوت درباره مصدق و ملی کردن نفت

دیدار مصدق و ترومن در آمریکا

منوچهر فرمانفرماییان، نویسنده کتاب نفت و خون، آنگاه که در مقام یک کارشناس ارشد نفتی در این حوزه بحث می‌کند و از خاطرات خود می‌گوید، تا اندازه‌ای دلنشین و قابل تامل است، اما هرگاه از جاده کارشناس نفتی بیرون می‌زند و در هوای سیاسی تنفس می‌کند و داوری و قضاوت خود را درباره مسائل سیاسی به خوانندگان عرضه می‌کند، کمی تردیدآمیز جلوه می‌کند. دیدگاه فرمانفرماییان درباره دکتر محمد مصدق، نخست‌وزیر وقت و به ویژه تمایلات سیاسی مصدق درباره مسائل داخلی در نوشته امروز مخالفان پرشماری در میان پژوهشگران داخلی و خارجی دارد. برخلاف منوچهر فرمانفرماییان که معتقد است مصدق روش دیکتاتوری داشته است، بسیاری از طرفداران این نخست‌وزیر او را فردی دموکرات می‌دانند. شکست دادن نماینده سرسخت انگلیس توسط مصدق در آن دوران و در مذاکرات مساله‌ای جهانی شد.

روزهای شیرین کاراکاس خیلی زود به پایان رسید و ما نخست به مکزیکو و بعد به نیویورک پرواز کردیم.

وقتی به نیویورک رسیدم، این شهر به خاطر سفر قریب‌الوقوع مصدق در هیجان به سر می‌برد. دولت انگلیس که نتوانسته بود از داوری دیوان بین‌المللی نتیجه دلخواه خود را به دست آورد، تصمیم گرفته بود موضوع را به شورای امنیت سازمان ملل متحد بکشاند. آنها از اینکه مصدق اعلام کرده بود شخصا در راس هیات نمایندگی ایران در سازمان ملل حضور خواهد یافت، وحشت کرده بودند.

بن‌بست در رابطه میان مصدق و دولت انگلیس در هفته‌های اخیر مشخص‌تر شده بود. در ۳۱ شهریور ۱۳۳۰، هربرت موریسون، وزیر امور خارجه کابینه آتلی، صریحا اعلام کرد که لندن قصد مذاکره با رژیم فعلی تهران را ندارد و در واقع به‌طور فعالانه در جست‌وجوی جانشینی برای آن است.

شاخک‌ها برای ارزیابی قدرت قوام‌السلطنه سالخورده و سیدضیاء همیشه امیدبخش، به عنوان نخست‌وزیران احتمالی که می‌بایست قانون ملی کردن را لغو کنند، به کار افتاد. سرفرانسیس شپرد، سفیر انگلیس، به شاه تفهیم کرد که اگر همکاری نکند، دولت انگلیس می‌تواند جانشینی برای او نیز بیابد و این کار را خواهد کرد.

چنین سیاست‌بازی‌های پس پرده‌ای از نظر مصدق دور نماند. وقتی وزارت خارجه انگلیس از او پیشنهادات جدیدی را مطالبه و سپس آنها را رد کرد- پیشنهاداتی که وزارت امور خارجه آمریکا آنها را «شالوده‌ای برای مصالحه» نامید- صبر مصدق تمام شد. تصمیم گرفت پرسنل انگلیس‌ای را که هنوز در آبادان بودند از کشور اخراج کند. آنها از کار برای شرکت ملی نفت ایران سر باز می‌زدند و از آن گذشته، دولت پولی نداشت که به آنها بپردازد. تاریخ اخراج آنها برای ۱۲ مهر ۱۳۳۰ مقرر شده بود، با این تاکید که مقامات مسوول ایرانی باید «آنها را با احساسات دوستانه مشایعت کنند.»

انتقال آخرین کارکنان مهاجر از حوزه‌های نفتی، برگ برنده‌ای بود که خود دولت آتلی در نظر داشت رو کند، اما مصدق آن را از دست او ربود. مصدق درخواست کرد که جلسه شورای امنیت ده روز به تعویق بیفتد تا هیات نمایندگی او بتواند به نیویورک برسد و موفق شد جلسه را تا پس از اخراج کارکنان انگلیسی به عقب اندازد. موقعی که مصدق به فرودگاه لاگاردیا رسید، حتی یک نفر از کارکنان نفتی انگلیسی در سراسر جنوب ایران باقی نمانده بود.

نیویورک

من که خود تازه به نیویورک رسیده بودم، به این فکر می‌کردم که وقتی مصدق برای نخستین‌بار به خاک آمریکا گام می‌گذاشت، چه احساسی پیدا می‌کرد. او از مزیت صحبت کردن به زبان آنها که من از آن بهره‌مند بودم، برخوردار نبود. او به یک مترجم متکی بود یا هرگاه فرصتی برایش فراهم می‌شد، به فرانسه دست و پا شکسته حرف می‌زد. از نعمت تندرستی نیز بهره‌مند نبود. از فرودگاه او را یک راست به بیمارستان نیویورک بردند و او در آنجا بیشتر وقتش را در رختخواب گذراند و پی‌درپی با جورج مک‌گی، معاون وزارت خارجه، به مذاکره پرداخت.

اما من به راحتی با اتوبوس یا راه‌آهن زیرزمینی به این طرف و آن طرف می‌رفتم و توی خیابان‌ها از لهجه‌های گوناگون آمریکایی لذت می‌بردم. من ایالات‌متحده را دوست داشتم. همیشه احساس می‌کردم هر کس که می‌تواند، باید لااقل برای مدتی در آنجا زندگی کند. بی‌درنگ از طریق روزنامه یک آپارتمان پیدا کردم - یک اتاق بزرگ و روشن در یک ساختمان قهوه‌ای رنگ در خیابان ۹۴ شرقی، نزدیک پارک مرکزی. از آنجا رفتن به دیدار خواهرم لیلا در بارنارد و ابوالبشر،‌ که هنوز در مدرسه حقوق کلمبیا درس می‌خواند خیلی راحت بود. در آن زمان تعدادی از برادران و خواهرانم برای تحصیل به ایالات‌متحده آمده بودند: سیروس و خداداد در بولدر کلورادو بودند؛ الله‌وردی در استانفورد و حافظ در واشنگتن دی.سی.

زودتر از آنچه پیش‌بینی می‌کردم فرصت ارزیابی مجدد رابطه‌ام با مصدق برایم پیش آمد و برای مدت کوتاهی فکر کردم شاید دوره تبعیدم به زودی به سر آید. نخست‌وزیر طبق معمول با پسرش غلامحسین که یک پزشک عمومی بود، سفر می‌کرد. از آنجا که من و او به هم نزدیک بودیم، به زودی با هم تماس تلفنی برقرار کردیم. غلامحسین به من گفت مصدق قرار است پس از مذاکرات شورای امنیت، برای ملاقات با پرزیدنت ترومن و دین آچسن، وزیر امور خارجه به واشنگتن دی.سی برود. گفتم این فرصت خوبی برای من است که با مصدق ملاقات و درباره آینده گفت‌و‌گو کنم. غلامحسین پذیرفت.

مصدق در ۲۴ مهر ۱۳۳۰ در جلسه شورای امنیت شرکت کرد. ارائه نظر او در شورا ماهرانه بود. از آن گذشته، حضار مورد خطابش به طرف او تمایل پیدا کردند. پیش از آن، نماینده شوروی رسما اظهار داشته بود که ملی کردن یک امر داخلی است که در حوزه اختیارات شورای امنیت قرار نمی‌گیرد. نماینده چین - از طرف چین ملی و نه سرزمین اصلی مائوئیست - گفت این موضوع چیزی بیش از یک اتفاق «مالکیت» نیست و نمی‌توان ادعای انگلیس را پذیرفت که این یک مساله مربوط به «صلح و امنیت» است. بسیاری دیگر از صاحبان کرسی در شورا، نمایندگان مللی بودند که خودشان طعم تلخ حاکمیت سلطه‌گرانه اروپایی‌ها را چشیده بودند و وقتی نماینده انگلیس، شرکت نفت انگلیس و ایران را نسبت به کارکنان ایرانی و انگلیسی، خیرخواه، بزرگوار و بی‌طرف توصیف کرد، نسبت به اظهارات او به دیده تردید نگریستند. وقتی مصدق شرکت نفت انگلیس و ایران را «همتای امروزی کمپانی هند شرقی سابق» نامید، یکی از کسانی که با درک کامل سر تکان می‌داد، نماینده هندوستان بود.

مصدق، هم به مثابه یک رهبر سیاسی و هم یک حقوقدان بین‌المللی سخن گفت. او با استفاده از مهارت‌های نمایشی ناشی از تجربه طولانی‌اش در مجلس، بحث‌های حقوقی دشوار را با روانی و سادگی کامل ارائه کرد. شورای امنیت صحنه بین‌المللی بی‌بدیلی بود که در آن ظلم و ستم انگلیس در کشوری که هیچ گاه مستعمره نبوده است افشا شود و او از این فرصت کاملا استفاده کرد. انگلستان را به خاطر ملی کردن به عنوان تهدیدی برای صلح جهانی تفسیر کرده است، مورد استهزاء قرار داد و خاطرنشان کرد که این پادشاهی بریتانیا است که کشتی‌های جنگی‌اش را به آبادان فرستاده است.«ایران ناوچه توپدار در تایمز مستقر نکرده است.» ملی کردن یک موضوع داخلی است و با ملی کردن‌های مکرر صنایع انگلیس از طرف دولت آن کشور هیچ فرقی ندارد. اگر لندن اصل ملی کردن را پذیرفته است که نماینده آن در شورای امنیت مدعی است، پس دیگر موضوعی برای مباحثه باقی نمی‌ماند. تنها مساله مهمی که می‌ماند نحوه اجرای آن است - به‌ویژه ترتیب صحیح پرداخت غرامت.

وقتی سر گلادوین جب، نماینده انگلستان رشته سخن را به دست گرفت، قافیه را باخته بود. در آن هنگام، ‌مصدق به صورت یک شخصیت هیجان‌برانگیز تلویزیونی درآمده بود و هر گاه جب ایرانیان را به «بی‌عاطفگی»، «خودتخریبی» و «تحمل‌ناپذیر بودن» متهم می‌کرد، فقط آب بیشتری به آسیاب اخبار شب می‌ریخت. اظهارات جب مبنی‌بر اینکه شرکت نفت انگلیس و ایران نه تنها نسبت به ایران دست و دل باز بوده، بلکه تا زمانی که قرارداد امتیازی ۱۹۳۳ (۱۳۱۲) در سال ۱۹۹۳ (۱۳۷۲) منقضی شود، «امانتدار» مردم ایران خواهد بود، شاید آخرین سخن سخیف او بود. اللهیار صالح، یکی دیگر از اعضای هیات نمایندگان ایران گفت: «منافع شرکت تنها در سال ۱۹۵۰ (۱۳۲۹)، پس از کسر سهم پرداختی به ایران، از کل مبلغ ۱۴۴ میلیون پوندی که در طول نیم قرن گذشته بابت حق‌الامتیاز به ایران پرداخت شده، بیشتر است.»

جب پاسخی نداشت. وقتی نماینده فرانسه پیشنهاد کرد کل مباحثه مسکوت بماند تا دیوان بین‌المللی تصمیم بگیرد که آیا این مورد یک موضوع داخلی است یا بین‌المللی، جب به اکراه به آن تن در داد.

در لندن، تایمز مالی با لحنی شدید نماینده انگلیس را این طور توصیف کرد: کسی که «در گفت‌و‌گو و مناظره با نخست‌وزیر ایران کاملا ناتوان بود و نخست‌وزیر ایران به یک رشته پیروزی‌های دیپلماتیک پر سر و صدا دست یافت.» در ایالات‌متحده روزنامه‌ها اگرچه با دادن لقب «پیر متحجر» به او خود را به حماقت زدند، کاملا مطمئن نبودند که او چه نوع موفقیتی را کسب کرده است. وقتی مجله تایم او را به عنوان «مرد سال» برگزید، در زیر عکس او نوشت: «مردی که چرخ‌های بی‌نظمی و هرج‌و‌مرج را روغن‌کاری کرده است.»

مذاکرات شورای امنیت برای مصدق یک پیروزی بود. عزم استوار او نتیجه داده بود و او با احساس امید واقعی راهی واشنگتن شد.

بازی مصدق با ترومن

هتل شورهام، ساختمان مدرن و بدقواره‌ای نزدیک پارک راک‌ کریک است که از خیابان زیبای سفارتخانه‌ها در واشنگتن دی.سی چندان دور نیست. در این هتل بود که مصدق یک بار دیگر در تختخواب دراز کشید و به بالش‌های سفید باد کرده تکیه داد و عده‌ای از حامیان و دنباله‌روها او را دوره کردند. به غیر از صرف ناهار با پرزیدنت ترومن در کاخ سفید، خیلی کم بیرون می‌آمد، ترجیح می‌داد دین آچسن، جورج مک‌گی و پل نیتز، مدیر برنامه‌ریزی وزارت خارجه را که تازه به تیم اضافه شده بود، در کنار رختخوابش ملاقات کند. ترومن به مصدق گفت که نگران است چالش با بریتانیا ایران را تضعیف کند و هشدار داد که اگر سریعا راه‌حلی پیدا نشود، ممکن است «لاشخور» روس از راه برسد، به نفت چنگ بزند و جا خوش کند تا جنگ جهانی تازه‌ای را به راه اندازد.

در واقع لاشخور کمونیسم چیزی جز یک مترسک نبود که برای سال‌ها تنور سیاست خارجی ایالات‌متحده را گرم می‌کرد تا اینکه تیرک آن شکست و به زمین افتاد. مصدق خودش نگران کمونیست‌ها نبود، اما به دقت به این نگرانی گوش داد و تصمیم گرفت از کارت این لاشخور در بازی به نفع خودش بهره‌برداری کند. این بود که گفت توقیف کشتی‌ها از طرف انگلیسی‌ها به اقتصاد ایران سخت فشار وارد می‌کند و بالاتر از آن ممکن است حکومت مضمحل شود. آن وقت است که کمونیست‌ها می‌توانند به کشور راه پیدا کنند. این وضع درست چند سال پیش در دوران حکومت قوام‌السلطنه پیش آمد.

بازی مصدق نتیجه داد. از نظر ترومن و دستیارانش مساله اصلی به هیچ وجه نفت نبود، بلکه گسترش کمونیسم بود و آنها با عجله به دولت انگلیس اطلاع دادند که باید بی‌درنگ به یک توافق دست یابند. مک‌گی به زودی نزد مصدق رفت و به او اطلاع داد که تنها مانع باقیمانده بهایی است که ایران برای نفت خود می‌خواهد و نیز سرسختی و در ندادن اجازه استخدام مجدد کارکنان انگلیسی در پالایشگاه. بقیه موارد - از جمله ملی کردن و غرامت - پذیرفته شده بود.

این یک پیروزی بود. با این حال، درست در این لحظه حساس، مصدق موقعیت خود را از دست داد. حساسیت موقعیت از آن جهت بود که در آن سوی اقیانوس اطلس، وینستون چرچیل بار دیگر نخست‌وزیر شده بود، همان کسی که در نخستین گام به تاسیس شرکت نفت انگلیس و ایران کمک کرده و جزو آن نسل از سیاستمداران انگلیسی رو به زوالی بود که هنوز بر این باور بودند که بریتانیا باید یک امپراتوری باقی بماند. مصدق همیشه یک سیاستمدار مخالف بود و نه یک نفت‌گر و در نتیجه نمی‌دانست چطور مصالحه کند. او قیمت نفت، هزینه تولید و هزینه‌های حاشیه‌ای را که می‌بایست برآوردهایش را با آنها تطبیق دهد، نمی‌دانست یا در واقع اهمیتی به آنها نمی‌داد. برای او نه اقتصاد، بلکه حیثیت و اعتبار بود که اهمیت داشت. او بهایی غیرواقعی را در نظر گرفت و حاضر نشد از آن عقب بنشیند. جالب آنکه قیمت پیشنهادی او بشکه‌ای ۲۵ سنت بیش از آن مبلغی بود که ایران پس از سقوط او به دست آورد. ۲۵ سنت مبلغ چشمگیری به شمار می‌رفت، زیرا بهای هر بشکه نفت تنها یک دلار بود.

من در شورهام، در میانه این مذاکرات به دیدنش رفتم. هنوز احساس می‌کردم امید تفاهم بین ما وجود دارد. مصدق در آن هنگام در حال و هوای بزرگ‌‌‌منشانه‌ای بود. اشاره کرد که به کنار تختخوابش بروم و مرا در آغوش کشید. از پدرم تعریف کرد، از آن روزهایی یاد کرد که فرمانفرما او را به وزارت مالیه منصوب کرده بود. همه در اتاق به دیده تحسین به من نگریستند، شاید فکر می‌کردند به پاس گذشته، من باید وزیر شوم، اما همین طور که مصدق حرف می‌زد، احساس کردم که ورق دارد برمی‌گردد. اظهار داشت: «بله، آقایان، روزی دایی‌ام بی‌هیچ دلیلی مرا صدا زد و برکنارم کرد.»

فضای حسن‌نیتی که ایجاد شده بود، ناگهان از بین رفت. همه به من چپ‌چپ نگاه کردند. باز هم مصدق به حرفش ادامه داد و به من گفت: «شما باید به ایران برگردید. ما به کسانی مثل شما احتیاج داریم.»

احساس می‌کردم دلم می‌خواهد سرش داد بزنم که: برای چه؟ برای اینکه بازداشتم کنند؟

در حالی که متقاعد شده بودم که بین ما هیچ تفاهمی نمی‌تواند به وجود آید، به نیویورک برگشتم. مصدق دقیقا از پیش می‌دانست که من با سیاست او در مورد نفت یا موضع جدید او در معاملات موافق نیستم. در واقع، متوجه شدم که با وجود آنکه مصدق یک جنگجوی سرسخت است، من به مبارزات او علاقه‌ای ندارم. نهضت او در مسیر نادرستی قرار گرفته بود. قدرت شخصیت او نادرستی هدف‌گیری‌هایش را می‌پوشاند. او نه یک دولتمرد که سیاستمداری بلندپرواز بود. روش او این بود که پیوسته دست به اقدامی بزند که در چشم مردم جلوه کند. طرز رفتار او با انگلیسی‌ها مثل یک نمایش چند پرده‌ای بود: نخست ملی کردن نفت، بعد بستن کنسولگری‌ها و بعد بیرون کردن کارکنان از حوزه‌های نفتی. او با همه در افتاد - سید [ابوالقاسم] کاشانی، شاه، مجلس - و برای پیشبرد خط مشی سیاسی خود، به شورش و آشفتگی تکیه کرد. در همین سال، وقتی سرانجام روابط دیپلماتیک با انگلستان را قطع کرد و سفارت انگلیس را بست، ایرانیان فکر می‌کردند حالا آسمان به زمین می‌آید، اما همین بی‌باکی گستاخانه بود که مصدق را در چشم مردم بزرگ کرده بود.همین نیز او را از پا درآورد. او می‌خواست یک قهرمان باشد. دائما از دموکراسی حرف می‌زد و به جای آن یک حاکم مستبد شد. او مستبدترین نخست‌وزیری بود که ایران به چشم دیده بود. وقتی دید نمی‌تواند مجلس را با خود همراه سازد، آن را منحل کرد. او بیش از هر کسی نادانسته بازیچه دست انگلیس شد. مدیریت شرکت نفت انگلیس و ایران، حتی از زمان نصرت‌الدوله، سیاستی را دنبال می‌کرد که به ایران فشار آورد تا ادعاهای خود را نسبت به شرکت‌های تابعه کنار بگذارد و این مصدق بود که سرانجام این ادعا را دور انداخت. او گفت که این کار به صلاح ملت ایران است. در واقع، او بیش از هر کس دیگری در تاریخ به زیان ایران عمل کرد.چند روز پس از بازگشتم به نیویورک، همراه به مک‌گی، معاون وزارت امور خارجه، به مهمانی شامی که دوستان لیلا ترتیب داده بودند، دعوت شدم. مهمانی کوچکی بود و فرصتی غیرمنتظره دست داد تا با مک‌گی مستقیما درباره مصدق صحبت کنم. متوجه شدم که او انتظار دارد که در موضع مصدق تعدیلی به وجود آید. به او گفتم که چنین نخواهد شد. جالب آنکه او بیش از من به مصدق اعتقاد داشت. اما من نمی‌خواستم مصدق را نزد طرف مذاکره آمریکایی‌اش بی‌اعتبار سازم و به همین خاطر، جلو زبانم را گرفتم.

مک‌گی درک نمی‌کرد که نهضت در ایران، اعتراضی عمومی علیه انگلیسی‌ها است. همچنین متوجه نمی‌شد که انگلستان، تحت هیچ شرایطی با مصدق توافق نخواهد کرد. مک‌گی تحصیلکرده آکسفورد بود و سر اولیور فرانکز، استاد و رییس سالخورده دانشکده‌اش، در حال حاضر در آمریکا سفیر بود. مک‌گی هم مثل من علاقه خاصی به انگلیسی‌ها داشت، گرچه نظر مساعد او تا آنجا بسط می‌یافت که احساس می‌کرد امپراتوری بریتانیا برای «محرومان» دنیا نقش مثبت و مفیدی داشته است. وقتی سعی کردم عکس نظر او را مطرح کنم و برای این منظور وضع کنونی ایران را مثال آوردم، اصلا توجهی نکرد. حقایق مربوط به ونزوئلا را می‌پذیرفت، اما در مورد ایران نه. پس از پایان شام،‌ به این نتیجه رسیدم که او مردی لجوج و دارای ذهن بسته است و از او خوشم نیامد.

وقتی شنیدم که قرار است واشنگتن را ترک کند و سفیر آمریکا در ترکیه بشود، ناراحت نشدم.

مردی با چنین دریافت‌های غیرواقعی هیچ گاه نمی‌توانست میانجی یک توافق باشد. وقتی چرچیل پیشنهادهای مک‌گی را رد کرد، من اصلا تعجب نکردم مک‌گی حتی نتوانست ترومن را متقاعد سازد که یک وام ضروری به ایران بدهد تا بتواند فروش نفت خود را آغاز کند. خوش‌خیالی واهی او سرانجام به هیچ کس کمکی نکرد.