گریبایدف یک سال بعد در سنت پطرزبورگ به هنگام گفت‌و‌گو با پلیووی روزنامه‌نگار، شرح می‌دهد که چگونه در بحبوحه جنگ با استفاده از قدرت اراده بر ترس خویش فائق آمده بود. به عنوان مثال می‌گوید: «من در آخرین جنگ با ایران، زمانی که گلوله توپی نزدیک پرنس سووروف به زمین نشست و ابری از خاک او را فرا گرفت در کنارش بودم. اول فکر کردم کشته شده است. به خودم لرزیدم. پرنس مختصری زخمی شده بود. از ضعف خودم دچار هراس شدم. آیا حقیقتا آدم بزدلی بودم؟ آگاهانه تصمیم گرفتم بر ترسم غلبه کنم، عمدا خودم را در معرض خطر و دید دشمن قرار می‌دادم، تا حدی که می‌توانستم تعداد گلوله منفجرشده در اطرافم را بشمارم. از آن پس دیگر هرگز احساس ضعف نکردم. اگر شما تسلیم ترس شوید، فزونی می‌یابد و قوی‌تر می‌شود.»

پاسکوویچ، پیش از حرکت به سوی شمال و رفتن به ایچمیادزین و ایروان، یک واحد کوچک نظامی را تحت‌فرمان ژنرال پرنس اریستوف و جانشینی نیکیتا موراویوف در پادگان نخجوان مستقر ساخت. اریستوف افسر سواره‌نظام بی‌پروا و جسوری بود و موراویوف در تظاهر دست‌کمی از او نداشت. آنان به‌رغم دستورات اکید در مورد حفظ حالت کاملا دفاعی، بر آن شدند تا برای کسب افتخار به تبریز حمله کنند. در دوم اکتبر، روزی که پاسکوویچ با جلال و جبروت وارد ایروان شد، اریستوف قلعه مرند،‌ در سر راه تبریز را تصرف کرد و نه روز بعد او و موراویوف با نادیده گرفتن دستورات صادره، نیروهایشان را به سوی تبریز هدایت کردند. موراویوف بعدا به پدرش نوشت: «موضوع قطعی بود. عزت او و شرفم آن را می‌طلبید.» نیروهای عباس‌میرزا که پس از سقوط ایروان کاملا روحیه خود را باخته بودند، هنگام رویارویی با آنها همگی تارومار شدند و عباس‌میرزا با تحمل شکست به خوی عقب نشست. در سیزدهم اکتبر جلوداران روسی تحت‌فرمان موراویوف وارد حومه تبریز گردیدند و دریافتند که نفرات پادگان شهر پا به فرار گذاشته‌اند. اللهیارخان، فرمانده ارتش کوشید تا فراریان را گرد آورد، اما به علت صدور فتوای آقامیرفتاح مجتهد که معتقد بود مقاومت باعث به هدر رفتن غیرضروری جان مسلمانان می‌شود، سر از اطاعت برتافتند.موراویوف، ‌حیرت‌‌زده در تبریز برج و باروی عظیم مجهز به توپ‌های فراوان و مملو از سربازان دشمن را می‌بیند که در سکوت کامل منتظر ورودش بودند. او با دو گردان و نصفی پیاده‌نظام و شش توپ از دروازه استانبول وارد شد و شهر را بدون مقاومت اشغال کرد. اریستوف چند ساعت بعد با عمده نیروهایش وارد تبریز شد. ادوارد بریمر یکی از افسران او در خاطراتش از ورود اریستوف شرح زنده‌ای به دست داده است. او می‌نویسد اریستوف در راس سواره‌نظام خود، در حالی که اسکورت ایرانی سوار بر اسب‌های آراسته به برگستوان‌های گرانبها از پس او روان بودند، کلید شهر را از بیگلربیگی سرافکنده دریافت کرد. به‌هنگام یورتمه رفتنش صدای دسته موزیک و طبل‌های روسیان و ایرانیان افسرده‌ای که فریاد «الله» سر داده بودند، شنیده می‌‌شد و منظره بدوی قربانی کردن شمار بی‌شماری گوسفند در طول مسیر، به نشانه نذری صلح و آشتی همه جا به چشم می‌خورد.