جونز فریب انگلیسی‌ها را خورد

عکس:دکتر مصدق و سادچیکوف سفیر کبیر شوروی

ستاره فرمانفرماییان در این بخش از خاطرات خود که در کتاب «دختری از ایران» نوشته شده به انعکاس خبر فرار شاه از ایران و ماجراهایی که از بیست و پنجم تا ۲۸ مردادماه ۱۳۳۲ در تهران روی‌داده است، به نقل از مطبوعات آمریکا پرداخته و تشریح کرده است که چگونه با جونز بر سر فریبکاری انگلیسی‌ها و انفعال آمریکاییان جدل کرده است. ماجرا را به شرح زیر پی می‌گیریم.

گرچه مسجل بود دکتر مصدق از فرط استیصال و به خاطر وخامت اوضاع کشور و بن‌بست کامل در روابط ملی، به این عمل متوسل شده و در واقع برای ادامه حیات دولت و بقای نهضت ملی و پیشبرد اصلاحات راه دیگری باقی نمانده بود، اما به هر صورت مشاهده این که یک رهبر عمیقا دموکرات و آزادی‌خواه، به اقدامات غیردموکراتیک متوسل شده، بسیار زجر‌آور بود، اما چنین به نظر می‌رسید که در پی پیروزی در همه ‌پرسی و انحلال مجلس، همه چیز بر وفق مراد مصدق است، شیر پیر وطن سرانجام بر مخالفانش غلبه کرده و برای تکمیل این موفقیت، روز ۱۶ اوت ۱۹۵۳ هم ناگهان باخبر شدیم شاه از کشور گریخته است.

صبح روز شنبه با مطالعه روزنامه‌ها، معلوم شد که هر کس برای فرار شاه ماجرایی افسانه‌ای تراشیده است. چهارشنبه هفته قبل روزنامه نیویورک تایمز به نقل از مطبوعات حزب توده، خبر از کودتای قریب‌الوقوع سلطنت‌طلبان و دار و دسته ژنرال زاهدی داده بود. شب شنبه پانزدهم اوت سرهنگ ارتش، نعمت‌‌الله نصیری به محل سکونت دکتر مصدق، در خیابان کاخ می‌رود تا دست خط شاه مبنی بر عزل و انتصاب فضل‌الله زاهدی را به مقام نخست‌وزیری به رویت او برساند. نیروهای مسلح محافظ منزل دکتر مصدق که قبلا در جریان این کودتا قرار گرفته بودند، سرهنگ نصیری را بازداشت می‌کنند. شاه که در کاخ تابستانی‌اش در کنار دریای خزر به سر می‌برد، با شنیدن خبر دستگیری نصیری و شکست کودتا، سراسیمه همراه با ثریا با هواپیمای اختصاصی ابتدا به بغداد و سپس به رم می‌گریزند. ژنرال زاهدی از مخفیگاهش در تهران، همچنان مدعی نخست‌وزیری بود و مصدق را به خاطر عدم تمکین به دست خط شاه و واگذاری دولت به او، شورشی و مخالف قانون می‌دانست. خوشبختانه بنابر نوشته روزنامه‌ها، نیروهای مسلح به مصدق وفادار مانده بودند. پس از شنیدن فرار شاه از کشور از خود می‌پرسیدم: چرا شاه در چنین موقعیت حساسی کشور را ترک کرده است؟ دکتر مصدق هیچ گاه با سلطنت مخالف نبود و فقط می‌گفت شاه باید مطابق قانون اساسی، سلطنت کند نه حکومت. این نخست‌وزیر اشراف‌زاده، بارها وفاداری خود به نظام مشروطه سلطنتی را اعلام کرده بود و همواره تذکر می‌داد قصد تغییر نظام سلطنتی را ندارد، زیرا می‌دانست که این امر موجب بروز جنگ داخلی در کشور خواهد شد. در مجموع از شرایط موجود، احساس آرامش می‌کردم و بر این باور بودم که دکتر مصدق دست‌کم برای مدتی قادر خواهد بود با راحتی بیشتری خدماتش را ارائه دهد. تصور می‌کردم شاه نیز با گذشت زمان پی به اشتباهش خواهد برد و به کشور بازخواهد گشت. هر چند که روز بعد، خوش‌بینی من مبنی بر بازگشت آرامش به یاس بدل شد. بنا به اخبار رسیده، در پی فرار شاه، مردم یا به گفته روزنامه «تایمز»، «کمونیست‌ها و ناسیونالیست‌های افراطی» ناگهان به خیابان‌ها ریخته و مجسمه‌های شاه و پدرش را واژگون کرده بودند. گزارش‌هایی نیز مبنی بر حمله کمونیست‌ها به مراکز آمریکاییان در ایران و درگیری آنها با پلیس می‌رسید. برای برقراری آرامش، دکتر مصدق نیروهای مسلح را به میدان فرستاد و برگزاری تظاهرات را ممنوع کرد. من از شنیدن این وقایع مات و مبهوت شدم. در روزنامه‌ها خواندم که در پی دستور دکتر مصدق به ارتش، آنها در خیابان‌ها طرفداران مصدق را مضروب و مجروح می‌کردند. تمام این امور بر گیجی و وحشت من می‌افزود، زیرا در حالی که به نظر می‌رسید دولت همه چیز را تحت کنترل خود دارد، ناگهان دیده می‌شد که بنا بر دستور رییس دولت، ارتش به قلع و قمع هواداران مصدق پرداخته است.

چهارشنبه شب به خانه رفتم و برای سلامتی اعضای خانواده‌ام در تهران دعا کردم و پس از چند تماس تلفنی با دوستان ایرانی‌ام در نیویورک فهمیدم آنها نیز نگران سلامتی خانواده‌هایشان هستند.

صبح روز پنجشنبه بیستم اوت همچنان که مشغول آماده کردن صبحانه میترا بودم، رادیو خبر سقوط دولت دکتر مصدق را داد. چشمان‌ام سیاهی رفت و اتاق غرق در تاریکی شد. شورشگران مخالف دولت، رادیو را تصرف کرده بودند و پشت میکروفن رادیو فریاد می‌زدند: «مرگ بر مصدق»، خانه‌ دکتر مصدق به تصرف شورشیان درآمده بود و اعضای دولت او گریخته و پنهان شده بودند.

سعی کردم میترا متوجه ناآرامی‌ام نشود. لباس‌های‌اش را پوشاندم و به مهد کودک سپردم. در ایستگاه مترو یک نسخه روزنامه تایمز خریدم. تیتر صحفه اول، خبر از کشته شدن صدها تن در ناآرامی‌های تهران می‌داد. وقتی روی صندلی مترو نشستم سعی کردم افکارم را متمرکز کنم و به آن چه پیش آمده، بیاندیشم غیرقابل باور بود که دکتر مصدق محبوب ایرانیان، ناگهان منفور آنان شده باشد. شاید فرار شاه از کشور باعث نگرانی اقشار مرفه و متوسط جامعه شده، آنها را وادار به شورش علیه او کرده بود. در عین حال به نظر می‌رسید که این یک شورش هدایت‌شده باشد و معلوم بود که برنامه‌ریزان پشت پرده این شورش، ‌دولت انگلیس و اطرافیان ژنرال زاهدی بوده‌اند.

به محض ورودم به دفتر کار، با کنسولگری ایران تماس گرفتم. محل کار من در سکوت کامل فرو رفته بود. همکاران‌ام که عصبی و ناراحت می‌نمودند، هر یک به نوعی اظهار همدردی می‌کردند و نگران حال‌ام بودند. بالاخره موفق شدم با کنسولگری تماس بگیرم. به من گفته شد فروغی سرکنسول ایران هنوز منتظر رسیدن اخبار موثق است تا از اوضاع ایران سردربیاورد. آنها نتوانستند هیچ اطلاعی درباره خانواده‌ام در تهران بدهند. تمام روزنامه‌های صبح را روی میز گذارده بودند. سعی کردم تمام مطالب مربوط به وقایع اخیر ایران را به دقت بخوانم. نوشته بودند که آن روز صبح، از سوی هوارداران شاه،‌ تظاهرات عظیمی از جنوب شهر تهران و منطقه‌ بازار آغاز شد و همزمان تعدادی تانک ارتشی و چند کامیون سرباز به آنها محلق شده، همگی پس ازرسیدن به مرکز شهر به سوی خانه دکتر مصدق هجوم برده‌اند. سرانجام پس از ۹ساعت درگیری با محافظان خانه نخست وزیر، مخالفان با به توپ بستن خانه و تخریب دیوارهای آن، به درون خانه سرازیر شده بودند. مصدق و همراهان‌اش موفق به فرار شده‌اند. اخبار روزنامه‌ها حکایت از آن داشت که محافظ خانه نخست وزیر، سرهنگ عزت‌ا... ممتاز که چند شب پیش توطئه عزل مصدق را خنثی کرده بود، به دست مهاجمان کشته و بدن‌اش قطعه قطعه شده است. مهاجمان گاو صندوق خانه را شکسته و اسناد و مدارک داخل آن را به آتش کشیده‌اند. اسباب اثاثیه محقر خانه نیز غارت شده بود.

مراکز مهم دولتی از جمله اداره مخابرات و ایستگاه رادیو تصرف و با استقرار سربازان ارتش در خیابان‌ها، منع عبور و مرور و حکومت نظامی برقرار شده بود. خانه مادرم درست در مرکز درگیری قرار داشت. من از بی‌خبری رنج می‌بردم،‌ از اعضای خانواده‌ام هیچ اطلاعی نداشتم، نمی‌دانستم عباس زنده است یا مرده و درگیری به شیراز نیز کشیده شده است یا نه؟ آیا جنگ داخلی کشور را در کام خود فرو می‌برد؟ از شدت نگرانی و دلواپسی و بی‌خبری در حال انفجار بودم و به دنبال کسب خبر اطلاع بیشتر به هر دری می‌زدم.

شاه و همسرش در رم هنگام صرف ناهار، خبر سقوط مصدق را می‌شنوند.

او پس از آگاهی از موفقیت کودتاگران به خبرنگاران گفته بود: «هر ایرانی غیرکمونیست، همواره حامی سلطنت بوده است». خبری نیز درباره عکس‌العمل دولت انگلیس پس از سرنگونی مصدق در روزنامه تایمز خواندم. برطبق این خبر دولت انگلیس گفته بود « سقوط مصدق نشانه بیزاری مردم ایران از کمونیسم است» دل‌ام می‌خواست از دست این تکبر و دروغ‌های وقیحانه و دورویی انگلیسی‌ها و ساده‌لوحی مطبوعات آمریکا فریاد بزنم. دل‌ام می‌خواست تمام این روزنامه‌های دروغ‌پرداز را پاره‌پاره کنم. از خود می‌پرسیدم در حالی که مسلما هزاران هزار ایرانی آماده دفاع از مصدق بودند، چرا وی از طریق رادیو از آنها کمک نخواسته بود. چرا باید پیرمردی که پنجاه سال تجربه مبارزه با دشمنان ملت را داشت، اینک در حال گریز و به دنبال پناهگاهی برای حفظ جان‌اش باشد. دستان‌ام را روی صورت‌ام قرار دادم و با صدای بلند گریستم.

ساعت ده آقای جونز به اداره رسید و مستقیما به اتاق من آمد. از بیانات‌اش فهمیدم که یا از طریق روزنامه‌ها و یا از طریق وزارت خارجه آمریکا از وقوع کودتا در ایران با خبر است. دیگر قادر به کنترل خود نبودم و به سرش فریاد زدم.

- شما به من گفته بودید که به زودی همه چیز درست می‌شود. گفتید نگران نباشم. آیزنهاور نمی‌گذارد صدمه‌ای به ایران و مصدق برسد. روزنامه‌ها نوشتند که سیصدنفر در آن ماجرا کشته شده‌اند. شما باید به ژنرال بگویید جلوی کشت و کشتار بیشتر را بگیرد و مردم بی‌گناه را قربانی نکنند. بگویید مبادا به جان دکتر مصدق تعرض شود.

آقای جونز نیز همانند من عصبانی و از این رخ داد شرمنده می‌نمود و خودش را باخته بود. کاملا معلوم بود که نتوانسته جلوی هواداران سیاست انگلستان را بگیرد و آنها توانسته‌اند دولت آمریکا را مجاب کنند و کارشان را پیش ببرند. در حالی که به صدایم استحکام بیشتری می‌دادم فریاد زدم نباید مصدق کشته شود زیرا خود او از هر کسی بهتر می‌داند که مصدق کمونیست نیست.

آقای جونز با لحن آرامش بخشی جواب داد که از دست کسی کاری ساخته نیست و با سر‌خوردگی تمام دیدم به جای تماس به آیزنهاور، سعی در آرام کردن من دارد پرسید که آیا از اعضای خانواده‌ام با خبرم؟ در حال گریه گفتم که کاملا بی‌خبرم و چون درگیری‌های مهم در اطراف خانه ما صورت گرفته،‌لذا این بی‌خبری بیش‌تر آزارم می‌دهد. آقای جونز گفت که اگر خبری از وزارت خارجه یا از دوستان‌اش در شرکت‌های دیگر دریافت کند، به سرعت مرا در جریان خواهد گذارد. سپس دستور داد تا رادیویی به اتاق من بیاورند که بقیه روز مشغول گوش کردن به آن بودم و در حال انتظار برای روزنامه‌های عصر، مطالب نشریات صبح را بارها و بارها مرور کردم.

تقریبا تمام کارمندان شرکت و حتی سرآشپز آلمانی آقای جونز به نام کورت نیز به دیدار من آمدند و دلداریم دادند از من خواستند نگران نباشم چون سرانجام همه چیز رو به راه خواهد شد. بعد از ظهر دوباره با کنسولگری ایران تماس گرفتم ولی آنها خبر تازه‌ای از ایران نداشتند. می‌دانستم دیگر دوستان ایرانی ساکن نیویورک همانند من برای کسب خبر از بستگان‌شان در ایران به این در و آن در می‌زنند اما این تلاش‌ها هیچ نتیجه‌ای نداشت.

آقای جونز هر لحظه با چهره‌ای تکیده و ناراحت به اتاق‌ام می‌آمد و جویای خبر جدید می‌شد. معلوم بود که یا نخواسته یا نتوانسته با آیزنهاور تماس بگیرد و با ناامیدی تمام دریافتم که این آمریکایی سخاوتمند و خیرخواه هم به عاجزی و درماندگی من است و به رغم قدرت و امکانات‌اش قادر به جلوگیری از اعمال نفوذ در دولت و نظام نیست. حسن نیت‌های او نتوانسته بود کاری از پیش ببرد و دولت انگلیس را از تصمیم خود مبنی بر سرنگونی مصدق بازدارد. همان شب آگاه شدم که مصدق خود را تسلیم ژنرال زاهدی کرده است. زاهدی ارتش را تحت کنترل خود داشت و برخی دیگر از اعضای کابینه و مشاوران مصدق دستگیر شده بودند. سربازان مسلح ارتش خیابان‌ها را در اشغال داشتند و هر تحریک هواداران مصدق یا اعضای حزب توده سرکوب می‌شد. هنوز از سرنوشت خانواده خود بی‌خبر بودم. کنسولگری ایران می‌گفت که برای دریافت اخبار موثق از تهران لااقل به ۱۰ روز زمان نیاز است. من نیز ناگزیر صبور می‌ماندم. دو روز پس از سقوط مصدق، محمدرضا شاه فاتحانه به ایران بازگشت و بالاخره پس از یک هفته، باخبر شدم هیچ یک اعضای خانواده‌ام در جنگی که نزدیک خانه ما در جریان بود، ‌کشته یا مجروح نشده‌اند و چند هفته بعد هم نامه‌ای از جبی دریافت کردم که نوشته بود عباس و صبار هر دو در سلامت کامل به سر می‌برند و تا موقعی که آب‌ها از آسیاب بیفتد در خانه خواهند ماند. عباس که پست سیاسی نداشت و کارمند شرکت نفت بود، می‌توانست به کار خویش بازگردد. ولی موقعیت صبار تفاوت داشت. تمام سعی او این بود که در یکی از مراکز بهداشت بین‌المللی مشغول کار شود، زیرا که او نیز همچون دیگر خویشاوندان دکتر مصدق نمی‌توانست در دولت جدید پستی به دست آورد.

شاه و زاهدی مشغول قلع و قمع مخالفان خود بودند. فاطمی وزیر امور خارجه مصدق و نزدیک‌ترین همکارش اعدام شد. وزیر دادگستری مصدق نیز به قتل رسید. دیگر رهبران جبهه ملی نیز روانه زندان شدند. تعدادی از فعالان کمونیست هم که موفق به فرار نشدند؛ دستگیر، زندانی، شکنجه و اعدام شدند.

در مورد مصدق، شاه و زاهدی دچار سردرگمی بودند. کشتن او به اندازه آزادی‌اش، خطرناک می‌نمود و از سوی دیگر نگهداری او در زندان، بدون تردید، از وی شهیدی زنده می‌ساخت. بالاخره در ماه نوامبر او را در دادگاه نظامی به اتهام سرپیچی و نافرمانی از فرمان شاه محاکمه کردند. با وجود محدودیت‌های گوناگون، صحنه دادگاه مملو از طرفداران مصدق بود. مصدق در دادگاه نظامی از خود و عملکردش با حرارت و درایت بسیار دفاع کرد و صحنه دادگاه را به محاکمه دولت کودتا بدل کرد. گرچه دفاعیاتش را روزنامه‌ها چاپ نمی‌کردند، اما سخنان او به وسیله حاضران در دادگاه به صورت دهن به دهن میان مردم منعکس می‌شد و بازتاب آن، تا دورترین نقاط کشور می‌رفت. در بازارها، مساجد، رستوران‌ها، قهوه‌خانه‌ها، حمام‌ها و ورزشگاه‌های سراسر ایران، همه جا صحبت از افشاگری‌های او در دادگاه نظامی بود و ایستادگی و مقاومت و شجاعتش در دادگاه نظامی، این شیر پیر وطن را اندک‌اندک، به اسطوره بدل می‌کرد.